شعر آزاد«سردار شمس‌آوري»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

:1

 

از کابین دو برگشت

 یکی از "بهار" ها را جا گذاشته بود

 به استقرار زمین در فضا

 به فضایی دو نفره

 به فاصله ی روانش با پزشک لعنتی فکر کرد و راه

 شب ، لباس راه راهش را پوشیده بود ، "بهار" لباس تاریکش را

 از پنحره به پشت هر دیواری که می خواست نمی توانست بنگرد

 

 اعصابش به هم ریخته بود

 سیگاری به خودش تعارف کرد و راه

 توی اطاق با همه ی "بهار" هایش ،

همه ی زبان هایی که مشکوکش می کرد و همه ی کابین هایی که فاصله ی بیماری و                

روانش را نمی دانستند ، صحبت های رکیکی را در میان گذاشت

 شب ، لباس راه راهش را پوشیده بود

 تخت اما به خواب دختری فکر می کرد ، که به پایتختش خیانت کرده بود

 طاقت نیاورد

 دوباره به اطاق برگشت و سیگاری که بی تعارف ، راه

 چند بار یا کمتر به آخرین تماسی که می شناخت زنگ زد

 این وقت شب می خواست دنبال زبان ش برود

 تنهایی می ترسید

 به کابین دو

 به خدای بعدی

 به بیژامه ی مشکوک شب فکر کند

 یا حتی به روانش که بی حواس ترین بیماری دنیاست

 از تماسش خواست که فعلن به همان "بهاری" فکر کند

 که در مطب جا گذاشته بود

در فاصله ی دکتر با جذابیت های مارک دارش

 تکلیف بقیه ی بهار ها را فردا در طورِ دیگر فضایش مشخص می کند

 

اما بعد تر ها

 از همین خدایی هم که تازه به قهوه دعوتش کرده بود

 همین سئوال را پرسید

 

کدام تخت به دختران راه راه ِ اطاق ش خیانت کرده ؟:

 یا کدام بیژامه بیشتر به درد تماس های غیر ضروری می خورد ؟:

 

جالب آنکه ، مثل همیشه این مرتیکه هم با خونسردی ِ شُلی گفته بود :

 عزیزم قهوه ات را بخور !!!

 دیرمان می شود !!

 پایتخت این روزها در خانه برای جذابیت های پنهانت ، مارک های اسم و رسم داری تدارک دیده

 زود تر برویم بهتر است .


 

2

 

در کفش هایش نشت کرده بود

 و زبانش را

 به اندازه ی کوه

 و سنگ ها

 برداشته بود

 با خودش حرف می زد

 و کلمات جدیدی را حدس می زد

 به قله که رسید

 شخصی ترین پیغام خودش را به درخت بست

 و از خدا خواست

 

 که به قدر کفشهایش هم که شده

 تنهایی فرشته هایش را باور کند

 و مثل دیاسپام ها

 سر درد ها

 بی قاعده گی ها

 یک بار هم که شده

 خودش را به خودش و رگ ها ی "من" ثابت کند

 دیگر حرفی نمانده

 مگر این کوه و سنگ و سایه ها

 که با هیچ فلسفه ای ، به یک هیچ مرکزی باور نکرده اند

 چه قدر ساده است شاد بودن

 چه قدر ساده است ...


 

3 :

 

از مرزهای شناسنامه اش گذشت

 و خودش را به ماضی ِ مجرد ِ سلام های مجازی رساند

 به پیرهنش

 به پیرهای نوشتار ِ قبلی اش

و به اشیای جا مانده در جغرافیای خانه اش

 گرسنه گی را یاد داده بود

 

 

روزانه یک وعده از اخبار را

دختران ِ ساعت دوازده و پنجاه و پنج دقیقه را

روایت های مبل و تخت،خوابیدن را

 به گوش هایش دیکته می کرد

 همیشه معده اش را اشتباه می نوشت

و شب ها

 با رویای سنگک و ماهی تابه می خوابید

 توی آینه به موهای سپیدش دشنام می داد

 و از ترور ِ زیبایی اش در روزنامه ها پناهنده گی را یاد می گرفت

 بعد ها که از شناسنامه اش پشیمان شده بود

 پسرش را به دیدن فنجان برد

 و زنش را از فیل آویزان کرد

 با مبل ، عکسی دو نفره انداخت

 و به آدرس مجهولی در حافظه ی فلش فرستاد

 از مین های زبان ِ پهلوی پرید

 و پاهایش را نفقه ی زنش کرد

 تا با فیلمی که از آن حرف می زد راه رفتن را به شکل شقه شقه تمرین کند

 میمی که جا مانده بود

 ارثیه ی پسرش بود

 بعد از خروج از شناسنامه اش

 تا عصای پیری باشد و

این گرسنه گی خود کار

 که هیچ معده ای را از قلم نیانداخته تا امروز

 هیچ جغرافیای اشتباهی را حتی


 

4 :

 

اين آخرين برگ برنده ات بود

كه رو كردي

و پاييز

در چشمانت به بلوغ رسيد

دست هايت را باختي

و برگهايي كه خيس مي افتادند

هميشه فقط برنده ها گريه نمي كنند

هنوز بازنده ها هم نمي خندند

نمي ريزند

مثل همين فصل

مثل همين باد

كه در نگاهت

به سايه ها نزديك مي شود




5 :

 

 

پاهای من با کوه  

حرف های زیادی داشتند

اما هر چه بیشتر جلو می رفتیم

سنگ های کمتری مرا می فهمیدند 

فکر کنم کفش هایم لهجه داشتند



 

6 :

 

باور کن 

هر چه دورتر مي شوي

فاصله ها و سايه ها و شهري ها كه هيچ

حرف هاي رابطه و

اسم هاي بي ربط هم كه هيچ

مادر و برادر و خواهرت هم كه هيچ

به لهجه ات قسم

كه زبان دري ات هم دوست ترت خواهد داشت

سوگند خورده هايم را جمع مي كنم و

لاي قرآن "مجيد" مي گذارم

در را ببند

گرچه باور هم كلاسي بودن ات ساده است

ولي عصر ها

چشمهايت فرا مي رسد

و مزرعه ها بسته

شهر مي ايستد

يك لحظه

به احترام پرنده ها

و مهاجرها

و تو را

كه به خانه ات تبعيد شدي

از اين همه خياباني

كه در سرت ريخته اند

خيالت خوب

راحت باز شو از هفت ها

ما همه با هم هستيم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692