1
جوانتر که بودم
همه می گفتند
چقدر سنگین شده
حالا
همه میگویند
خیلی وقت است که پیر شدهام
خیلی وقتها
که در پیاده روها راه میروی
فکر میکنی که سایه ی درختان را له کردهای
پشت ِ سرت
سایه ی خیانتکار تو
با سایه ی تمام برگها٬جفت گیری کرده است
در آن سمت خیابان
ونگ ونگ ِ نوزادی
از پنجرهی یک درمانگاه نسبتا کوچک
یا کریم ها را میترساند
نوزادی که سر ِ خود
بند ِ نافش را به تیرهای چراغ برق وصل کرده بود
نوزادهای دختر٬همیشه باکره نیستند
روزی که پردههای گوشم را
به پنجرهی اتاق ِ نسبتا بزرگم آویزان کردم
دیوار٬دیگر موش نداشت
همه میگویند خیلی وقت است که پیر شدهام
و گوشم آنقدر حرف ِ نشنیده دارد
که سنگین شده
2
زن بودن یعنی
چیزی در بالا اضافه باشد
مرد بودن یعنی
چیزی در پایین اضافه باشد
آدم بودن اما
چیزی اضافه ندارد
در اینجا که مغزم
انگشت, اشاره ام را نشان میدهد
انگار مادرِ همهی ما یکیست
یک روز
جای تفهای سرخ ِ یک فاحشه در پاتایا
روی سیگاری ماند
که هنوز بین عاجهای کفشم است
یک روز
پدری در تگزاس
برای مرگ پسرش در بغداد
زار میزد
حالا
باد میآید و آن تفها و اشکها
روی صورت من میبارد
طبق قانون آفتاب و ابر و باران
دیدگاهها
اشعارتان را خواندم و لذت بردم اما متاسفانه نه آنقدری که باید شاید یکی از دلایل آن گسست مفاهیم و تا حدی بی ارتباطی بین تصاویر باشد مثلن در شعر دوم مرد بودن را به رینگی ارتباط دادی و این یگانه مشخصه مردها شده است و بعد ادامه ندادی که حالا این یگانه تشخص چه بدی یا خوبی داشت که اصلن به آن اشاره شده است.
اما از مفهوم کلی این کارتان لذت بردم و نگاه زیبایی که به بازگشت ان تف و خون به صورت خودمان اشاره داشت .موید باشید
در هر دو کار تصاویری بکر و البته ملموس روایت گر اتفاق هایی شاعرانه است.
از خواندنتان بهره بردم
با سپاس و احترام
همتاف.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا