شعری از امین مرادی
از رَد چاقو
بگير بيا تا كسي
كه گير مي كند در كسي
و از دستهاي سيلي خورده اش
تا خودش
آنقدر تا مي خورد
و آنقدر مي كشد زن را روي ميز
تا ظرف به ظرف
ريخته باشد در خود
چيده باشد
ليوان به ليوان نگفته هايش
هايش را پيچيده باشد لاي پتو
طوري كز كند
كه نه انگار من به او رسيدهام
نه او به كنج اتاق از فرار.
ماه را تاب بياورد
و نيايد
نيايد و باز نيايد
به من كه تا به خودم برخوردم
چقدر از خودم خورده بودم
همينم!
از ساق تو ظريفتر
وقتي شب از صداي گرگ
شديد مي شود در زوزههام
وقتي از بود تا نابود را رفته بودم
وقتي از تو تا خدايي نكرده
نكرده را رفته بودم
((با اين همه راه
چگونه از پا نيفتم در اين اتاق؟))
ولي امشب شب است
تاكيد مي كنم بر اين شب كه فعل دارد
به ((از تو ندارم)) تاكيد مي كنم
به((نخواهم داشت))،بيشتر
تا آنگونه دوست بداريام
كه دوست داري
تا آنگونه به داريام
كه چارپايه دوست داشت
تا زمان آنگونه در ليوان بريزد كه نه انگار كمي از ما هم خوردني ست.
ساعت به وقت اينجا از من نمي گذشت
كسي گردنش را از روسريات آويخته بود
و داشت با نداشتههايت قمار ميزد
و داشت با باش تو با او
و داشت با چقدر نداشت قمار ميزد
((با اين همه راه
چگونه از پا نيفتم در اين اتاق؟))
ناگهان سري را در كلكته بريدند
خودمان را به جا آورديم و خاكسترمان را در گنگ فوت كرديم
و خوابهايمان را براي خشخاش
از قضا چند سالگيات به خورد ماهيها رفت
نهنگها سير شدند
سنگينتر از خودشان تورا كشيدند تا ساحل
برميگرديم به اتاق!
يادم نمي رود چه سخت مي شد تورا خواست و نخواست
و چه سخت مي شود تورا خواست و نخواست
و چه سخت روي زغال راه رفتنم را به جا نياوري
تنم را به جا نياوري
منم را به جا نياوري
روي اجاق سر رفتنم را
در يكي از معابد مشرق زمين
كه داردبا نيلوفري آبي،آب مي خورد را
به جا نياوري
برمي گردم به سرم
دور خودم سر مي روم تا ابتداي دمشق
ابتداي گلوي من باشد در يكي از هزارويك قصه كه دردستان توداستان مشق ميكند
جنگ ادامهي اين اتاق است
ادامهي رفتار تو بر ميز شام
ادامهي خونهايي در سرزمينهايي ديگر
آدمهايي ديگر كه با تفنگ تفاهم دارند و با خون،تقارن!
بگذار بيفتي به خاك
به سرزميني كه مينهايش عاشق ساقهاي تو هستند
بعد مي فهمي استخوانهايم سگي را به دندان گرفته اند
كه نميشود هر وعده تورا با بوسه شهيد كرد
به عمق ماجرا صعود مي كنيم
به نيمي پس از ارديبهشت
به اين اواخر
كه دست از خرخره بر نمي دارد بزنم زير گريه
زير هرچه مي زند توي صورتم
زير اين سرزمين كه رَدش را زدهام تا اينجا
تا بيمارستاني
كه با خشابي خالي مرا زائيد
با اخمي شديد
از مادري مادر
تا در اتاقي به هم برسيم و نرسيم به هم
وهم اين ماجرا
از روايتي عاشقانه،عاشقانهتر است
مي بيني؟
از عاشقانههاي من،هميشه يكي با يكي
در جايي كه به جا نمي آوريش
دارد قدم مي زند
به دار فكر مي كند
به سرزمينهايي كه رنگ خونشان يكي ست
به يك شكل مي ميرند
و با يك زبان تفنگهايشان
تورا صدا مي زنند
بر مي گرديم به تا!
دستم به گيره ي موهايت بَند بود
كسي توي اتاق
به دستي كه روي صورتش گير داده بود مي گفت
از دكمههاي پيراهنت چند سال عقبتر رفتم
تا جايي كه رفته هايم
مردههايي شدند با رنگ چشم هاي تو
رنگ چشمهاي او
با رنگ و روي رفتهاي كه رفته است حالا
از زمان حال
چقدر گذشته باشد تا گذشته باشم
از كسي كه گذشته هايش
به تقويم روي ميز شك دارد
به ساعت بيشتر
و بيشتر اوقات به گاهي ميرود
از اولين روزهاي نرفتهاش.
در را بستي
دهان باز كردم بگويم جهان پُر از گوش است و گويشهاي تو
پُر از لهجههايي كه در آستين داري
پُر از ((چه بايد كرد))
((چه مي شود))
((چه خواهد شد))
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا