شعراول
تو این صحنه:
زن تو آشپزخونس
و جملهی بعدی اینه :
«مرد رفته سر کار»
ولی نمیدونی که زنت تو آشپزخونس یا تو رفتی سر کار؟
اینه که مجبور میشی
سرتو بکوبی به دیوارهای ساختمونی که رفتی سر کار
و دست بکنی توی سیمان و آهک
که دست به کارد نبری
آجر بچینی
بین خودت و واقعیت
واقعیت، زنته که نیست
و زنت مجبور میشه
سرشو بکوبه به قابلمه و زودپز آشپزیش
که واقعا هیچیش به کار نمیبره
که حقیقتا هیچیش به کار نمیخوره
و کارد میخورن سبزیا و انگشتهات
و سرکارهایی که خانمند و
تو فکر مردتن
و لاتهای سرکوچه که سرکار نمیرن و
تو فکر زنتن
اینه که جملهی بعدی باید بیصدا اشک بریزی
.
.
.
.
یهو میترسی که یه وقتی نکنه زنتو سکوت بکنه
یه وقتی نکنه زنتو سکوت بکنه
نکنه زنتو سکوت بکنه
زنتو سکوت بکنه
سکوت بکنه
زنتو
و مردتو هنوز سرشو بکوبه به دیوارهای ساختمونی که سر کاره
سرکارخانم هم مهندس ناظر ساختمونه
تو این صحنه:
مرد تو آشپزخونس
و جمله ی بعدی اینه :
«زن رفته سر کار»
ولی نمیدونی که کی تو آشپزخونس یا کی رفته سر کار؟
شعردوم
مثل عکس خ مهتاب
در افتادن در آب
و نرفتن بیتاب
از ترس
که به انعکاس دیگری رفتن شدن
واو
ر
انعکاس خوابوسی که شب ها را لگدکوب واقعا
خسته/خرد/خمیر
حقیقتا
پری کوچک غمگینی
که شید
از یک ستاره به دنیا آمدن
سحرگاهی
در جدال یک سکس
سینههاش را بردن
سپر کردن
با شکست ها خوردن
جنگ شدن
از ترس
جنگ کردن
از ترس
و اسطورهها به کتابها گریختن
خ
انعکاس خوابوسی که شب ها ماداما...
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا