صفحه هفتاد و هفتم
فقط صدای گونیِ سیب زمینیها بود که مثل افتادنِ کسی از پله ها، دلم را میلرزاند
شما اگر جای من بودید، حتمن او را میکشتید؛ اما من دیگر نمیتوانستم به او آسیب برسانم
آنطور که فقط یک تیر داشته باشی و آن را شلیک کرده باشی و او هم مرده باشد و تیر دیگری در بساط نباشد
اما هر کدام از شما هنوز یک تیر داشتید و میتوانستید به او شلیک کنید
***
طبق قاعده ای که آن را پذیرفته ایم، افراد تغییر می کنند اما خاطرات آنها ثبات دارند
ممکن است با چهار سال پیش خود، فرق کنم؛ اما چهار سال پیش، همان که بودم خواهم ماند
نیمکره ی چپ مغزم با نیمکره ی راست، تقریبن چهار سال اختلاف ساعت داشت
خودش را مثل گونی سیب زمینی از پلهها پایین انداخت. توی بغل من.
***
شلوارم یک وسیله ی الکتریکی خراب بود
شک داشتم خودش را از پله ها پرت کرده باشد پایین
چون نفس نفس می زد
وقتی کسی از پله ها بالا برود به این حال می افتد
حتی پایین رفتن از پله ها چنین نمی کند
دروغ می گفت
خودش را توی بغل من نیانداخته بود
شلوارم شروع کرد به تولید انبوه دکمه
دکمه ها تا گردن بالا رفتند و یقه ام را تا حد خفگی، محکم بستند
فقط همان گوشه ی سمت چپ کمرم که جای هفت تیر است از دکمه خالی بود و چهار سال این وضعیت را تحمل کردم. اما بالاخره هفت تیر را بیرون آوردم
دو تا آینه را که چند سال روبروی هم قرار دهی، بی نهایت تصویر، در هم فرو می روند. دو تا هیچ را هم که چند سال روبروی هم قرار دهی، هیچ در هیچ، در هم فرو می روند؛ آخرش هم هیچ
***
مرد آفتابرو، سایه اش را همه جا با خودش می برد
هر وقت که شب می شد
سایه اش را می کشید روی سرش تا از آفتاب در امان باشد
سایه بیشتر از کسی که مورد کشتن قرار گرفت، واقعیت داشت و شلیک کردن، آسیبی به آن نمی رساند
ـ تیر هوایی در شب. اگر چه رسّام ـ
***
فقط من میتوانستم او را ببینم
تا حالا به بیشتر از هزار نفر نشانش دادهام
اما هیچ کس نمیتوانست او را ببیند
حتی کسانی که در تعداد زیاد به اندازهی جمعیت یک سیارهی دیگر، اطراف او بودند را هیچ کس نمی توانست ببیند
یعنی ما اینقدر با هم اختلاف داشتیم؟!!!
فقط صدای مردنش میآمد
که شبیه افتادن گونی سیب زمینی از پلهها بود
***
مشغول به تغییر دادن خاطرات و ثبات شخصیت هستم
نیمکره ی راست مغزم به قسمت چپ بدنم فرمان می داد و نیمکرهی چپ به دست راستم
معمولن وقتی با هم به پیاده روی می رویم به او می گویم که سمت چپ من باشد و از بودن او در طرف دیگر عصبانی می شوم
دست راستم نمی تواند دست او را بگیرد
در نیمکره ی چپ، چیزی از او وجود ندارد و غریبه است
صفحه هفتاد و دوم
دامنه ی راه رفتن در انسان از نه تا هجده ماهگی است
و از همان زمان، دور شدن از یکدیگر را آغاز می کند
پرنده ها حتی به اندازه ی چند سانتیمتر
از یک روزگی تا یک ماهگی، پرواز را می آموزند
پرنده ها پیش از پرواز
چهار دست و پا می روند
بچه ماهیان حسرت شنا را به دل می برند
اما نمی توانند
حداقل یک هفته طول می کشد تا شنای قورباغه، پروانه، کرال پشت، کرال سینه و شنای سگی را یاد بگیرند
آنها فقط به این خاطر غرق نمی شوند که آبشش دارند
پشت به پنجره
ایستاده روی نوک انگشت های پا
رو به رودخانه
این ترکیب، یک موجود سه گانه با نام پَرماسان است
ـ پرنده ماهی انسان ـ
اِنپرما
هیساننده
دهماسان
هیانپر
آهیانرنده
رناهسان
پَرنماسا
رناهان
نامهای دیگر این موجود سه گانه است
پرماسان
پشت به پنجره
ایستاده روی نوک انگشت های پا
رو به رودخانه
با یک تفنگ کالیبر 44 به خودش شلیک کرد
به این صورت:
تیر پرماسان
تیرپرماسان
پرتیرماسان
پرماتیرسان
پرماساتیرن
پرماسانتیر
پرماسان تیر
پرماسان تیر
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا