هنوز نمی توانم
دست کلمات دیوانه را بگیرم
بنشانم سر میز
به دستهایت نگاه کنم
یا چشمهایت
یا بخار این قهوه
که آشفتگی ام ،معشوقه های قدیم را به جانت نیندازد؟
تو حرف می زنی
و من
شعله ای می شوم در دست خدایان
به تو می گویم:
"دنیا همین است
مردگان هیچگاه از تبعید باز نمی گردند"
برایم کف می زنی
از دروغ های سیاه
شعری سپید می نویسم