1.
برگهای آرامی دارد
درختی که
خشم باد را کم رنگتر میکند
و چشمی که به اندازهی چشماندازهای معمولی نیست
کم رنگتر میکند
شکلش افتاده در آینه و
میداند هنوز از شکل نیفتاده
موهایم یکشبه بر بلندای قلهها
پیر شدند
صدای گنجشکی روی شاخهی خشکیده جوانه زده
اسبم را در بیشهزاری دیگر گم کردم
و این پایی که میلنگد
روزی در شکاف حرفهای سیاهی فرو رفت
کبوترها هفت تا هفتا
بام گلیام را ترک کردند
بهتر است
کلماتم را بردارم و
بر زخم پهلویم بریزم.
2.
ماه را بگیرم از برکه و
بچسبانمش به صافی آسمان
از اینجا بالاتر
بالای اینجاست که
دستم از عکس کوتاهتر است
و با هیچ قلهای به بلندی تبهایم نمیرسم
چشم را باز کردم
مه بود و
بیرون چشمهایم
نتهایی که همدیگر را دوست نداشتند
ساعتم مرده بود و
هنوز شب نشده شب شده بود
3.
از زیر زبانم بیرون کشیدم
مدادهایی که آفتاب در آنها غروب نمیکند
و این ربطی به ماهیگیری من ندارد
از سمت تو درآمده آفتاب که آمدهای
تا برسم به:
از نیمرخ کاملتری ماه من
اینرا در هیچ مقدمهای ننوشتهام
در سایه دستانی که سایه ندارند
شب از چشمهایم بیرون زده و
خوابم نمیآید
دیدگاهها
شعر هایتان عالی بود!
و با هیچ قلهای به بلندی تبهایم نمیرسم
شعرهای بسیار خوبی خواندم . سپاس جناب فخرایی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا