آنگه که فانوس ابلهان ، به درگه خورشید می بردی
من درد خویش را در زخم جان تو می باختم
در فاصله ی دو کوه
پیراهن ات را شخم زدم
که تنفس یک شاخه
در انگشتان ام طوفان شد
مرا امن تر از این پناهی نبود
که در بند استخوان سینه ات باشم
تابیده در دو جوخه ی بی جان
تا اندوه هزار لشکر شکست
از چشمانم آب بنوشد
ضریح استخوانهایت را
پنداشتم پناه آخرم باشد
تنها با خود مدار را پرپر زدم
که قفس دهان گشود
-پرنده بگذار سرنوشت تو باشم
شوریده از ترکه ی رعد
کبود ، کوتاهتر از مسافت سنگ ها پریده ام
مرگ مرا
بیش از آنکه پرنده باشم فریفته است