میخواهم تو را به دهانت دعوت کنم
به صرفِ جویدن
دندانهایت طفره میروند
و فک میجنبانی به خشم
که سرزمینِ دهانت به هضمِ گوشتهای معصـوم مشغولند
میگویم کمی به فعلِ بلعیدنش مرخصی بدهید!
باور کنید
در تیکتاکِ عقربهای افلیج
رفلاکسها او را به دهانم باریدند
وقتی به هاضمه تن نمیداد
او گسترشِ نفخهایِ سوءهاضمه را به دادگاهِ گوارش کشاند
و روی زبانِ یخزدهام سورتمه میرفت
حالا با خودش آمدهام
با نوادگانِ طعمهای جامانده در چشاییام
آنها که مولد رفلاکسند
در میزنم لبهایت را
آنها که پوستهریزانِ هزار بوسهاند
در باز میشود به پرتابِ تیزترین کلمه
خودت سرزده میـجهی به دهانت
به کامهای در هم پیچیده
که ناکامیِ طعمهای هر روزهاند
امواجِ بزاقت میکوبند به اخراجِ تکههای بیاتت
اما سیلابِ خاطره پیروز است
حالا باید خودت را بکِشی به نیشوارهترین دندان
و بلغزی روی استوایِ زبانت
و کام ببری به مزه مزه شدن
شاید لای نیشها رختخوابی بیاندازی
و لرزشت را ببری زیر کرسیها
و کنترلِ حنجرهات را به عاقلترین دندانت بسپاری
و به نخهای وسوسه که میروند به زدودنت
فرمانِ ایست بدهی
ناباوریِ طعمهایت را چرخشِ عقربهها درمانند
بخواب چند عقربه با خودت
مسواک همیشه همدستِ آتروفی تعفن است
برو به مراقبهای بدونِ خمیر
که بلعهای مکرر مسبب آلزایمرِ پرزهای زبانند
و کمی بنشین به شنیدن حنجرهات
خودت را عقب بزن
و قلاب بساز با تارِ موی جاندهام
همان که لای خودت گیر کرده
و طعمه بزن با کمی از لاشههای دیروزت
و بیانداز به حلقوم
و بشنو صداهای کپک زدهات را
باید تو را به خودت تحویل میدادم!
#صحرا_کلانتری