جای قایقی خالیست در چشمهام
که اگر غرق شَوَد در من
یا بربخورد به عیسا
که جهان را رنج میخواست
بُرنمیخورَد آسمان
یا ابری که درست بالای سرم
دارد چنان میشاشد به من
به تو
و حتی ابلیس
که چیزی جز سوال نیست
پلیس اگر پُلی نزند
دنبال چه باشد جز دزد
که آنقدر فرار مىكند
تا پليس شود
شکارچی كار میکند در آسمان
و من كه بیكارم
باید چکار کنم
که این چه
دست بردارد از سرم
ما همه پروازیم
گرچه تنها برخی پرندهاند
درست مثل تنهایی
که چکچک آب است در کلیسا
و یا همین نقاش
که مرا کشیده بر صلیب
تا زمان بخوابد
مثل ساعتم روى مچ
من از اشک لذت میبرم
_ تا مىتوانى ببار
اما اگر اقرار کنم
باز آیا میبرم؟