ابتدای سحر است
خواب پنجره را کنار می زنم
چشم به آسمان می دوزم
ابرهایی
قلب زمین را نشانه گرفته اند
ستاره هایی
آخر کور سوی شبند
باریکه مهتاب
مثل خنجری در دل افق فرو رفته
دارند به پایان می رسند
مهتاب و ستاره
خدا کند باد نوزد
خاک نبارد
خانه را ترک می کنم
و اندکی آذوقه مادری
سرشته با اوهام و رویاها یم
سرخ و شیرین
بسان دانه های انار
نشسته در قلبم
نسیمی خنک
سکوت عجیب خیابان را
ورق می زند
کنار پیاده رو
آهنگ ریز جیرجیرکها
غوغای شروع غوکها در پسآبهای شهری
خش خش شاخه ها
گویی گنجشکها
دارند بیدار می شوند
در خواب عمیقی اما
سگی خسته
از سگدوی شبانه
ترانه ای را با سوت زمزمه می کنم
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود"
عشق و وفاداری بی تو ندارد سود"
تامسافتی دور سفر را مرور میکنم
سر رفته در باورم
تخیل رفتن
حوصله یکرنگ بیابان
تشنگی
سراب
عجز آفتاب پرستان پیر
تو ای پری کجایی"
که رخ نمی نمایی"
زندگی را بخاطر بسپار
در همین مراوده های تکراری
انگار هنوز خوابم
و خواب می بینم
تو را حوالی کوچه
و بوسه های فراوان جا گذاشتم
اما آرزوی من
برای دیدنت
بنام عشق و درخت و ازادی بود
بندر بوی دریا میداد
بوی داغ فصول
لحطه هایی ست
که بغض آدم می ترکد
بی آنکه بخواهد
بی آنکه بداند
و من مثل دریا و بیابانهای میهنم
تنهایم
انگار مسافری هستم
که تا فاصله ای گنگ و دور
همه چیز را جا می گذارم
مگر خاطرات را
سرزمین را
همین دورنمای بی آب و علف را
چشم و دل وخاک را
آدمی در وطن است
که با خاطری جمع
سفر می کند
از کویی به کویی
از شهری به شهری
مسیر طولانی
جاده مثل قلب ماری سیاه
تند تند می زند
در این فاصله
رودهایی برای وصال
کوه هایی برای جدایی
شقایق های پرپر
دامنه های حیران
کوچ زنبورها و پروانه ها
و اسب با چشمان قشنگش
انگار حرف می زند بامن
معنای بی کلام طبیعت
و من همچنان انسانم آرزوست
ظهر آخر خرداد است
خورشید و شعله های بی رحمش
تمامی ندارند
نه ابری
نه بارانی
مگر چشمان من
که می بارند و می بارند
حافظ بود که گفت
"به یاد یار و دیارآن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم"