در اتاق برف میبارد
پشت پنجره، زمستان است
دستهام با تو از بهار میگویند
رگهای بیدار تنم از تابستان
چشمهام، اشتهای تماشا دارند
و دهانم، لبریز از واژههای عاشقانه است
صبحها
در تو وضو میگیرم، با تو به نماز میایستم
تنم را به اشتیاق نوازشهای تو میسپارم