دیگر نایست پشت این درها
که عادت کردهاند
از بالا نگاهت کنند
مرگ شاه کلید را با خودش برده است
و قفلها سالهاست
به انتظار تو پوزخند میزنند
درها دروغ میگویند
آنها هیچ قافی را پشت خود پنهان نکردهاند
باید برگردی
سر کبکهایت را
که همیشه زیر برف بودند ببری
و سر حرفهایی را که هیچ وقت خیال باز شدن نداشتند
زیر آب کنی
بعد خونشان را بزنی به زخم جادهای
که یک عمر چشمهایش
به دنبال سراب قدمهایت دوید
حالا شاید خونخواهی
پای سیمرغ را به این حوالی باز کند
دیدگاهها
احسن بر شما دوست عزیز
سر کبک هایت را که همیشه زیر برف بودن...
حالا شاید خونخواهی پای سیمرغ را به این حوالی باز کند
زیبا بود
شاعر بمانی مریم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا