شعر آزاد «نعمت مرادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

داشتم می‌مردم
واین اولین باری بود که داشتم می‌مردم.
بیمارستان هم!
لبخند زد
لبخند ازمیان تهی بیرون آمد 
مه انبوهی توی تختخواب نشست
وبیمارستان
دها نش شبیه دهان یک مرده باز شد

شب از هم خوابگی ابر برگشته بود
این را از بی حیایی اشیاء
وزیبایی رنگ‌ها
وانگشت پرستارها که روی پوستم کشیده می‌شد می‌توان فهمید
ساعت تنها 
واز شب به اندازهٔ دهان یک سگ گذشت
پسرم
از پشت پلک‌های نقاشی
روی ابر چشم هایم نشست
وگفت بیدارشو
ومن داشتم می‌مردم
بیدارشدم
شبیه سگی گرسنه
که خاکروبه‌ها را بو می‌کشد
همه جا را بو کشیدم
چند باران ابری 
فکرهایم را بردند به تنب کوچک
روی تخت دراز کشیدم
مرگ وبیمارستان
درمقابل من کنفت و پژمرده شدند

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692