شعر «شنزار» از امید یعقوبی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

«شنزار»

نخی است گره خورده به میخی کوبیده به دیوار

سکوت زنگ می زند و حشره‌های شب تاب دیوانه وار به اینور و آنور می‌روند، مانند هزاران کرم رنگی

مغزم چسبیده شده به مقوایی دو بعدی و با باد تکان می‌خورد.

مغزم از نخ آویزان است

پرندگان رنگ بالا می‌آورند و می‌خوانند، اما صدایی نیست، سکوت زنگ می زند

حقیقتم را خیال هزاران مرد بلعیده است

باد می‌تکاند رنگ را روی مقوا

آفتاب خشک می‌کند

شب هو می‌کند پنجره را

خواب دعوایم می‌کند

با کتاب رنده می‌کنم حرفهایم را

چراغ چشمک می زند

فیش‌ها داخل می‌شوند، فیش‌ها بیرون می‌آیند

اعداد سرازیر می‌شوند در رودخانه‌ی بزرگ

غلطکی چرخ می‌خورد زیر آبشار

کش می‌آید از آرنج، دستهایم مایل‌ها دورتر از من

صافی پر شده است از لجن، آب از آن لبریز می‌شود

ماهی بالا و پایین می‌پرد وسط کویر

ستاره ای کنار چراغ چشمک زن

مردی تا کمر در شن، باد می‌آید، شن‌ها می‌درخشند ریز ریز

تا سینه در گل کله‌اش را وحشیانه تکان می‌دهد

باد نخ را قوس می‌دهد، مقوا به دیوار چسبیده است

سگی پارس می‌کند، قورباغه می‌خواند، ولی صدایی نیست

تصویر سری روی پاندول ساعت، دوازده بار چپ و راست می‌شود

سکوت دنگ دنگ می‌کند

شلوار خیس چسبیده به پاهایش

کلاه را تا زانو پایین می‌کشد

سربالاییِ تپه ای پوشیده شده از آسفالت

ستاره‌ها به زمین افتاده‌اند و سرگردان‌اند

دستهای شنی‌اش را به سر می‌کشد

نفس‌هایش به خس خس افتاده‌اند

شبِ ستاره باران به دنیا آمده‌ام

با لکه ای بزرگ روی پیشانی‌ام

به جان آینه افتادم با پارچه و الکل

آینه خندید

گوش دادن برایم سخت شده

نمی‌توانم صدایش را تشخیص دهم

آن روزها وضع فرق می‌کرد

امروز سرم پر شده است از دیگر صداها

دیگر نمی‌توانم پیدایش کنم

گاهی مردی از آن پشت چیزی می‌گوید و من آنرا می‌نویسم

اما آیا این اوست؟

معلوم نیست

فقط می دانم که هست

می دانم که حرف می زند

شخم می زند

می‌کارد

باد می‌آید و برداشت می‌کند

اما آیا این اوست که آواز می‌خواند؟

سال‌هایی که کنار رودخانه‌ها زانو زدم

طلایی در کار نبود، اما عاشق سنگ‌ها شدم

تا روزی که باران آمد و عرق‌هایم را شست

با بیخیالی دراز کشیدم، زیر تشکی از سنگ ریزه‌ها

ریخت درون چشمهایم، مرا شست

از آنوقت، باران در من جاری است

منی که با هزاران سنگریزه به رودخانه‌ام بسته بودم

حالا مشتاق ابرم

ملخی که حبس کردم توی شیشه‌ی نوشابه

امروز مرا از درون می‌جود

اردکی را جمع کردم از وسط خیابان

کنار تکه‌ی خشک شده‌ی زردی تکان تکان می‌خورد

آوردمش به خانه؛ ملخم را خورد

زیادی شن خورده‌ام

باران گفت: بیخیال

مردی آواز می‌خواند

بزی هم بع بع

آیا بز اوست؟

مجبور است

گاهی خر می‌شود و عرعر می‌کند

کنار هزاران زن که آواز می‌خوانند

باد می‌آید و همه را ساکت می‌کند

باد می‌نویسد

باد شمع را خاموش کرد

باد تاریکی آورد و سکوت

تاریکی برق زد، صدا آمد: شترق

پاندول بزرگی که از سقف آویزان است

دلنگ دلنگ به سرم می‌کوبد

شن‌ها از لای مشت‌هایش در می‌روند و به پرواز در می‌آیند

زیاد حرف نمی‌زند

گاهی سری تکان می‌دهد و می‌رود

در خیابانی که همه یک کلاه می‌پوشند

آیا این اوست

سرهایی که با هم خم می‌شوند

یکی به نشان سلام

یکی خداحافظ



 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692