شهید آشپزخانه
بهدرد زندگي نخوردم
بهدرد مرگ نميدانم
طنابي كه بايد مرا از چارپايه ميگرفت
مرد نبود
من ماندم و
تو قربانی آشپزخانه شدي
مادربزرگ
خواب ديده بود
صليب سرخ
باور نميكرديم
تا در اتفاقي دستهجمعي تو را پيدا كرديم
ناگهان
از سردي سر رفتيم
ترسمان همه از تنهايي بود
از هفت شاخه به نيابت هفت تن
در سفرهي سال نو
از آرش
كه پلاكها از او سردر نميآوردند
نميدانم
درست بود؟ نبود؟
هرچه بود مانده بوديم دلتنگ
فراگردمان ديواري بلند
فصل خوبي نبود
تو با ديگها و اجاقها سر رفتي و
من ماندم روي چارپايه
اينهمه سال
دستم به طناب و چشمم بهراه...