1. تحفه
پوست هایی از من رفته بودند خیابان
پوستهپوسته
می ریختند و پراکنده می شدند
من با کَندههایم
کُنده هایی زخم خورده را می دیدم
یکی را دادم به تبر
که از هیچکس بهتر
مزهی تنم را نمی دانست
یکی را جنگل می خواست
خواست و ساخت و باخت
چشم هایش، آدم هایش
هم با من صندلی بودند
هم صندلی ها را با من دار
من ندارِ دارها هستم
ندیده و نداشتم انگشتی مگر برای یک سوراخ
گفتی بردار گفتی بگذار گفتی...
گذاشتیم و آب بالا آمد
برداشتیم و صورت گرفته شد
و غرق
نامِ دیگر گردن
- ای غرق شده در سماجت سدها
مرا انگشتانی ست برایِ حماقت -
سراغ دیگری می روم
سه دیگر من
پارچه هایی دارد گُلی سفید و چشم بلبلی
لب هایی که می گویند میخوانند:
اینجا صلح نریخته در هیچ رودی
راکد است و قطرهای به چاله نمیریزد
اقیانوسی اگر سر بزند توی دیوار
چند سوراخ برای جمع کردن
چند قفس برای آوازها آوارها
ساخته ایم در آستین های مان مُشت های مان
همه از جنس کُندههایی کَنده شده
همه تحفه هایی که در یک پرچم خالص می شوند
همه خلاصه هایی که قلفتی خفت می کنند
خفه می کنند
پوست هایی از من در خیابان
ریخته و بیخته
پراکنده و کَنده شده
تو را ای ترشح کُنده های تن
به ختنه هایی که باد می آورد
می سپارم
2. شبکههای تن
من دیدهام که خون
غلیظ میپاشید و درو میکرد
گلوله، صحنهای را که از گردن
ساقط شده بود
مگر آدمی
چندبار تکرار میشود
که نیمی از خود را به تغییر بدهد
نیمی را هم
تکهتکه در جدولهای عمر
آویزان در دهان خویش ببیند
با چشمهایم
با چشمهایت
دستهایی را دیدهام
بازگشته از مرگ
مگر آدمی
چند جان دارد
که هر روز از تحمل چاقو
گذشتِ سایهاش از کنار پوست
نلرزد
با من بمیر
وقتی خوشبختی
تنم را در نیستی میبیند
ای گلوها و لبهای نیست شده
بِ ... بِ ... بکنیدَم
هوای زندگی
در رگهایم بیمار میوزد