درون دهکده آن شب؛ صدای غم پیچید
عروس ِ حجله نرفته کفن به تن رقصید
کسی که حلقهی غم را به دست او میکرد
از آن دو چشم سیاهاش چرا نمیپرسید!!؟...
نوشته بود عزیزم تو مال من هستی
اگرچه توی وجودش دچار یک تردید....؟!
نترس فال دو کولی دروغ بیخود بود!
وحس دلهره در او کمی که شد تشدید-
درون قلب خودش هی ؛فقط دعا میکرد:
که با خطوط دودستش نمیشود جنگید!
تمام خاطرهها را مرور از نو کرد!
همیشه سیب دلاش را برای او میچید
پدر اگرچه مقصر اگرچه آگاه است...
ولی از عشق قشنگاش پدر چه میفهمید؟!
پدر که عشق ندیده ...پدر که عاشق!!؟...نه...
چه روزها که به عشقاش همیشه میخندید!
هزار باره نصیحت!ولم کنید آخر:
عیار عاطفهها را چگونه میسنجید؟؟؟؟؟
□□
وقلب کوچک آن دو که کنده بر چوبی
غروب خاطرههاشان غروب بیخورشید!
درون ساتن ویک تور؛ نشسته یک پولک!
صدای هلهلهها را گلوی او نشنید!
شبیه فیلم عروسی؛سکانسی از نو زد؛
نمیشود که بمانم!نمیشود ترسید....
وقطره قطرهی اشکش به غم تبسم کرد
صدای تیغ بریده.....صدای غم پیچید!