برایش شعر خواندم اشکهایش را درآوردم
پس از یک عمر خاموشی صدایش را درآوردم
کلیم قصههایم دست خالی مانده بود اما
زدم بر نیل و آخر سر عصایش را درآوردم
دلم پر بود از دستاش ولی با زور خندیدم
و با دست خودم رخت عزایش را درآوردم
سپس با بوسهای زیر زبانش را کشیدم تا_
_ته و تووی تمام ماجرایش را درآوردم
میان ماندن و رفتن مردّد بود پاهایش
نشستم، کفشهای تا به تایش را درآوردم
و او از خانه رفت و من برای رفع دلتنگی
نشستم رو به آیینه ادایش را درآوردم