بی نگاه تو و لمس هیجان نفست ، همهء قافیه ها در شرف تبعیدند
واژه های عصبی بیت به بیت غزلم ، غرق در دلهره از حال تو می پرسیدند
خوب من ، لکنت این شعر همه گردن توست ، آمدی ، آمدنت هوش و حواسم را برد
ابرها با همه سرسختی و بی حوصلگی ، عاقبت از سر عشق تو غزل باریدند
سهم آرامشم آغوش غزل هات شد و ، سهم خوشبختی و شوریدگیم لبخندت
وسط تیرگی مطلق بی خوابی هام ، چشم های تو به تاریکی من تابیدند
منکرت شد همهء عالم و آدم اما ، بودی و دیدن تو کار دلم بود ولی...
صورتک های پلاسیده شده فصل به فصل ، به پر و پای من و دلهره ام پیچیدند
بغض کردی و جهان در خفقان رفت فرو ، شعر گفتی و در و پنجره هم شاعر شد
شهرهء شهر شدم ، شهرهء آفاق رضام ، همه اینبار من و عاشقی ام را دیدند
خسته ام خسته تر از عقربه ساعت پیر ، خسته ام خسته تر از فلسفهء بی منطق
چشمهای تو که بسته ست جهان تعطیل و ، کهکشان ها همگی بی مه و بی خورشیدند
پای تاول زدهء حادثه هم می لنگد، هستی و دلهرهء دوری تو می کشدم
خواب خوش دیده م و از خواب پریدم اما ، توی خوابم همهء فاصله ها پوسیدند
تو بیا شاعر پر حوصله تعبیرش کن ، برسانم به خودت ، معجزهء آرامش
زخم خوردند همه عقربه ها ، ساعت ها، بس که با بغض نفس گیر جنون درگیرند
دم به دم با تن تقویم شدی درگیر و ، وارد جنگ شدم با نوسانات_ [ خیال
و لبانم به خیال تو ، به دلگرمی تو ، سیصد و شصت و دو روز از ته دل خندیدند
غنچه های نگران گل محبوبهء شب ، پای دلتنگی پروانه ای من وا شد
خبر آمد که میایی...همهء رویاها ، تا خود صبح به عشق تو و من رقصیدند
تا بیایی من و دل چشم براهت هر شب ، کلک فاصله های الکی را کندیم
از همین لحظه شمردن شده آغاز...بیا...که بیایی همه ء ثانیه هایم عیدند