شعر كلاسيك «صلاح الدین حسین پناهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

من بي تو عاشق نيستم ، يك عابر جامانده ام

يك كشتي بي سرنشين، از هر دو دنيا رانده ام

در برف هاي آرزو مي غلتم و غم ميخورم

چون آتش در كاهدان،ازخرمني جامانده ام

من زورقي بي بادبان بر رويِ اقيانوسِ پوچ

يك آسمان از اشك را در ديده ام پوشانده ام

من شاخه هاي زندگي همراه دشت پونه ها

انگورها را يكسره، در آتشي سوزانده ام

يك كهكشان در ناكجا، بر نبض و پيشانيِ خاك

من ماهتابي نيمه جان از آسمانها رانده ام

در دشت هيچستان تو رنگم به رنگِ هيچ شد

تلقيح مصنوعي سبز، در رنگ خود هم مانده ام

روي ضريحِ شعر هم يك آرزو حاصل نشد

تنهايِ تنهايم چنان، كه از خودم جا مانده ام

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692