1355 تبريز
دريا، درخت، شب، همه گم درهم جمع مرتبیست كه وارونهست
من، تو، غزل، زمان، حركت، ساحل حس مناسبیست كه وارونهست
شنهای داغ ساحل و پاهايم سرمای باد وحشی و پيشانيم
دراين دو حس رها شدهام انگار بر پيكرم تبیست كه وارونهست
میترسم از قدم زدن، اين ساحل شبها چقدر خوف بزانگيز است
در پيش پام كف به دهان از خشم دريا چنان شبیست كه وارونهست
سر برده يك درخت فرو در شب شب تيره چون مركب خطاطان
هم اين درخت يك قلم برعكس هم شب مركبیست كه وارونهست
شب سر نهاده برلب من امشب سرميكشد هرآنچه به سردارم
دردست مست شب سرمن انگار جام لبالبیست كه وارونهست
***
ازقلهی تو روبه زمين جاریست سيلاب سهمناك زمان اما
اينسان كه من به سوی تو میآيم سيل مخربيست كه وارونهست
دريا توئی درخت توئی شب تو ساحل منم قلم ومركب من
بنگر به شعر و آينهگیهايش درمن محدبیست كه وارونهست
هستی كتاب فلسفهی سختیست كه لابه لای هر ورقش انسان
تنديس يك علامت دستوريست، انسان! تعجبیست كه وارونهست
من در هلال ماه تو را ديدم لبخند میزدی به زمين، اما
افتاد عكس ماه به دريا گفت: اين گريه بر لبیست كه وارونهست
گفتم: ميان من وتو میدانم يك سلسله مراتب طولانیست
دستي كشيد بر رگ گردن، گفت: "اما مراتبیست كه وارونهست"
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا