کوثر یاری
1360 تهران
از دورترین فاصلهها همسفرم شد
همسایهی یک کوچهی نزدیکترم شد
آنطور به گیسوی من آویخت دلش را
کز دور شبیه گل سنجاق سرم شد
آنقدر دلش را به دلم بست و گره زد
تا کالبدش پس زد و روح دگرم شد
هر صبح به مهمانیام آمد، غزلی گفت
در سفرهی صبحانه عسل شد شکرم شد
لبخند زد و بوسه به لبهای خودش ریخت
بوسید و هم آغوش تن شعلهورم شد
یک شب چمدان بست و از این شهر گذر کرد
مردی که از آغاز غزل همسفرم شد
دیدگاهها
در هر حال
"شعر تو" پرچم صلحیست میان شورش اینهمه فکر..
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا