آخرین باری که او را دیدم، انگورها زیر آفتاب پائیزی شیرین شده بودند و دهان انجیرها به شکل هوسانگیزی باز بود. روستائیان روی سبدهاشان تپههایی از فلفلسبز تند درست کرده بودند. این مناظر را زمانی دیدم که از کنار روستاها میگذشتیم.
آفتاب بعدازظهر، رنگ آبی دریا را گرفته و رنگ خورشید را به آن داده بود. اگر توی آب میرفتیم سردمان نمیشد، ولی ما فقط با پاهای برهنه روی شنهای ساحل قدم میزدیم. او ساکت بود. گفتم: «هنوز هم شیطونی؟»
گفت:«فکر نکنم. انگار دیگه بزرگ شدم.»
زیرچشمی نگاهش کردم. منتظر بودم با قهقهه بگوید: «گولت زدم»، ولی نگفت. دلم برای خودش تنگ شده بود یا شیطنتهایش؟ اگر قرار بود همینجور ساکت بمانیم، برای چه آمده بودم پیشش؟ من که همیشه ساکت بودم. فکر کردم باید این یخ را بشکنم. دلم برای حرفهایی مثل آب روان تنگ شده بود.
چشمکی زدم. دهان کجی کردم و گفتم: «زود باش! منو نذار سر کار. انگار نمیدونم که تو...»
توی چهرهاش موجی از ناراحتی دیدم و جملهام را کامل نکردم. دلم میخواست مثل دوران کودکی چیکچیک تخمه آفتابگردان بشکنیم و قدم بزنیم، ولی آن اطراف تخمهفروش ندیدم. ساحل خلوت بود. فقط چند جوان آفتابسوخته روستایی دیده میشدند. غریبهها رفته بودند و ساحل دوباره مال روستاییها شده بود. همانطور که قدم میزدیم، او با چند نفر سلاموعلیک کرد. گفتم: «حسابی اینجایی شدی ها!»
گفت: «ای. همچین!»
پیشنهاد کردم بنشینیم. نشستیم. او سیگاری روشن کرد و من شروع کردم به پرت کردن سنگریزه توی دریا. یک لحظه چشممان بههم افتاد. لبخند زدیم. لابد بهیاد سالهای گذشته. گفتم: «اگه من نیومده بودم، امروز چیکار میکردی؟»
-میرفتم قهوهخونه ورق بازی میکردم.
-پس بزن بریم.
با گفتن این حرف، شاید خیال داشتم به او بگویم دلم نمیخواهد مزاحمش باشم. از روراست نبودنم بدم آمد. چرا یقهاش را نگرفته و رک و پوستکنده نپرسیده بودم آخه تو چته لامصب؟!
پیش خودم گفتم خب. بزرگ شده لابد و بعد به قصد شوخی، لالایی «خوابیده و بزرگ شده» را با سوت زدم. یک حمله استراتژیک بود انگار. ما معمولا با صفاتی که بیشتر برازنده خود ماست، سربهسر دیگران نمیگذاریم؟
سوت زدن من باعث شد درباره پیانیستی حرف بزند که میگفت با پیانویش غوغا میکند. قرار شد شب آهنگهایش را با هم بشنویم. با این وعده، بالاخره گوشهای از لطفش را نشانم داد.
رفتیم قهوهخانه و پای تختهنرد نشستیم. چند دست اول در سکوت گذشت. اگر تاس خوب میآمد، میخندیدیم و اگرنه عصبانی میشدیم. «پنج و سه» و «جفت چهار»، انگار ما را دوباره بچه کرده بود. سه دست بازی کردیم و جز بازی، درباره هیچچیز دیگر حرف نزدیم، فقط وقتی آفتاب روی میزمان افتاد، او گفت میز را عوض کنیم و من گفتم بیخیال!... دوست داشتم عرق کنم تا سمهایی که در بدنم جمع شده بود، خارج شود.
او برنده شد. دو-یک. شرط نبسته بودیم، اما پول آبجو پای من بود. پرسید خانه را ترجیح میدهم یا کافه را. تصمیم را به خودش واگذار کردم. گفت:«پس میریم خونه»
خوشحال شدم که شب بلندی در پیش داریم برای با هم بودن، مثل گذشتهها. نیم ساعت دیگر هم نشستیم و قهوه نوشیدیم. وقتی زدیم بیرون، خورشید رنگ نارنجیاش را توی آسمان پاشیده و در حال غروب کردن بود. باد خنکی میوزید.
خانهاش خیلی دوستداشتنی بود. مرا توی سالن پر از کتاب و کاستش تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. بهسادگی میشد فهمید ذوق و سلیقهاش، هم در انتخاب کتاب و هم موزیک تغییر کرده. توی قفسهها پر بود از کتابهایی که تا آنروز ندیده بودم و کاستهای خوانندگانی که نمیشناختم. با دیدن امضای خودم روی اولین صفحه کتابی که از کتابخانه بیرون کشیدم، لبخند زدم. کاستی را که سالها پیش ضبط کرده و برای او فرستاده بودم در دستگاه پخش صوتش گذاشتم. خیلی خوشحال بودم که بین اینهمه کتاب و نوار جدید و متفاوت، هنوز چیزهای را که نشانهای از من در آنها وجود دارد، میبینم. پیشداوریها و تصوراتم توخالی و اشتباه بود.
بالکنش کوچک بود. مناسب برای دو نفر. هنرش را با حاضر کردن چند جور خوراکی در زمانی اندک، نشانم داد. از همه بیشتر از مزهای که «مندرآوردی» مینامیدش، خوشم آمد. ترکیبی بود از ماست، روغن زیتون و چند جور سبزی و ادویه. گفت:«درست کردنش سادهترین کار دنیاست.»
این مزه فوقالعاده موجب شد پیشنهاد بدهم بهجای آبجو، راکی بنوشیم. گفت: «عجله نکن. اول نفری یه آبجو بزنیم.»
طاقت نیاوردم و گفتم: «نه بابا! واقعا بزرگ شدی. الان عین بابام حرف زدی!»
-آخ! هیچ نپرسیدم. بابات اینا چهطورن راستی؟
-خوبن. خانواده تو چی؟
-اونام خوبن. توی آگوست دو هفته اومدن پیشم. بابام دیوونه شده. میدونی که خیال داشت وقتی بازنشسته شد توی روستا زندگی کنه. از اینکه توی این سن، رویاش رو ازش دزدیدم و اومدم روستا، خیلی دلخوره.»
گفتم: «انتقام اُدیپ»
خندیدیم. وقتی کاستی که من گذاشته بودم تمام شد، کاست پیانیستی را که صحبتش را کرده بود، گذاشت توی دستگاه و صدایش را حسابی بلند کرد. باز ساکت شدیم. در تاریکی شب، موزیک و نسیمی که از سمت دریا میوزید، یکی شده بودند.
باز نگاهمان تلاقی کرد و لبخند زدیم. سکوت عجیبی بود، کمی هم خندهدار بود. سالها پیش دختری بود که هر وقت اسمش میآمد، همینطور ساکت میشدیم. فکر کردم اگر آن خاطره را یادآوری کنم، شاید بخندیم، شاید کمی شوخی کنیم، اما حرفی نزدم. نمیدانم قصدم احترام گذاشتن به سکوتش بود یا ترسیدم فقط بگوید «ها...اوهووم...» و موضوع را فیصله دهد.
میتوانستم بپرسم عاشق شده یا نه؟ چه میخواند؟ روستا را دوست دارد یا نه؟ دلش برای استانبول تنگ شده یا نه؟ اما انگار زبانم بند آمده بود.
نوبت به راکی رسید. پوست سیاه شده فلفلهای قرمز درشت را که توی فر کباب کرده بود، ماهرانه جدا کرد و توی بشقاب گذاشت. عجب آدم اهل حالی بود، خدایا! باز آن شوخی قدیمی یادم آمد که میگفتم: «اگه دختر بودم، بهجز تو با کسی ازدواج نمیکردم!» و او هم جواب میداد: «اگه دختر بودی، با من بیچاره میشدی!»
آنشب توی بالکن نه از سیاست حرف زدیم، نه از آشناهای قدیم و نه از کار و درآمدمان، تا اینکه شب شد و آسمان پر شد از ستاره. به آسمان اشاره کرد و یکی از ستارهها را نشان داد و گفت: «گاهی فکر میکنم این ستاره منو از تنهایی درمیآره»
لیوانش را اول بهسمت ستاره و بعد بهسمت من بالا برد و بعد نوشید. نانش را توی مزه مندرآوردی فرو برد و گذاشت توی دهانش و بعد گفت: بچه که بودم این ستاره رو انتخاب کردم.
تعجب کرده بودم. دوست زمان کودکی من توی آسمانی که بالای سر من هم بود، به ستارهای که من هم میدیدمش اینقدر اهمیت میداده و اینهمه سال من نمیدانستم. گفتم: «کودکی من خیلی معمولی بود. به آسمون خیلی توجه نداشتم، ولی منم مثه تو یه دوست خیالی داشتم.»
کم مانده بود بگویم: «خیلی شبیه تو بود.» اما نگفتم. این رازی بود که باید پیش خودم نگهش میداشتم.
به ستارهاش زل زده بود و با تمام وجود و با عشق نگاهش میکرد. اگر زنش بودم، حسودی میکردم و میگفتم:«منو برای یه بارم که شده اینجوری نگاه نکردی.» و دعوا راه میانداختم.
بعد خوابمان گرفت. بالکن را جمعوجور کردیم. برای من توی سالن رختخواب آماده کرد. توی دستگاه پخش یک کاست خیلی قدیمی گذاشت. من دراز کشیدم روی تشک. او روی مبلِ بالای سرم نشست. فکر کردم سیگار تشویشم را برطرف میکند. گفت: «میدونی چیه؟ هر وقت ذهنم درگیر موضوعی میشه، با خودم فکر میکنم الان همون موضوع ذهن تو رو هم مشغول کرده.»
این ظلم بود یا لطف؟ با حالت شوخ قدیمش گفت: «امروز فهمیدم اشتباه نمیکنم.»
و چراغ را خاموش کرد و رفت.
حالا زمستان است و من آهنگهای کاستی را که او موقع برگشت به من هدیه داد، گوش میکنم. کنار پنجره میایستم و آنقدری از آسمان را که قاب پنجره اتاقم اجازه میدهد تماشا میکنم. با اینکه توی این هوا، ستارهاش در آسمان دیده نمیشود، حس میکنم چهقدر دلم برایش تنگ است. بوی فلفل کبابی یا شاید هم بوی انجیر شیرین میآید. با خودم میگویم: «کاش تابستان هرچه زودتر از راه برسد.»
دیدگاهها
BASARILAR
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا