من آدمی مذهبی نیستم. البته وجود خدا را انکار نمیکنم. فقط راجع به آن چیزی نمیدانم. زندگی کردن در جامعهای سیاه به این شکل که از آدم چیزی منفور در سطح جهانی میسازد سخت است اما چارهای نیست.
از یک طرف آدمی هستم که انجیل را دستکم دهبار خوانده است. از خواندن انجیل لذت میبرم. ورژن «کینگ جیمز». اما حتی کلمهای از آنرا باور ندارم. من هیچیک از عقایدم راجع به انجیل را با دوستان احمقم درمیان نمیگذارم. من به دوستانی نیاز دارم که روزی ترکشان کردهام. برای آدمهای شیطانصفت و شرور و بیمعنی اصلاً وقتی نداشتم.
ساعت ده صبح است و گرما حدود صد و دهدرجه فارنهایت. پنجمین روزیست که درجه گرما به بالای صد درجه فارنهایت رسیده است. جلوی حیاط خانه مشغول چک کردن هستم. دروازه کناری را باز میکنم تا مطمئن شوم «جیک» سگ نژاد دوبرمن قرمزرنگ صدپاندی من هنوز آب برای خوردن دارد. دستم را با حالت ترسی که شکل بوران از ذهن عبور میکند بالای در لانهاش حائل میکنم تا خیال پریدن به داخل حیاط به سرش نزند. در درجه حرارت سهرقمی از ترس به خودم میلرزم. «جیک» مثل گاونری در میدان سوارکاری به دروازه درست جایی که دست من قرار دارد ضربه میزند و سر و صدا راه میاندازد نه مثل وقتی که میخواهد گربهای را بترساند یا عصبانیست، صدایی شدیدتر، عمیقتر، زشت و نگرانکنندهتر. «جیک» بهسمت خیابان زوزه میکشد اما چیزی آنجا نیست. نگاهم را بهسمت خیابان میاندازم. برادر سیاهپوستی میبینم به رنگ شب قبر. با قدی بسیار بلند که کت و شلواری رنگ جنون شبانه به تن دارد که حتی از رنگ پوستش هم تیرهتر است. آستین کت تا پایین دست راستش آمده و بلوز مردانهای به سفیدی و روشنی برف در روشنایی روز زیر کتش بهچشم میخورد. رنگ کت و شلوار و پیراهنش چنان تضادی با هم دارد که نگاهم را میدزدم. زیرچشمی با هراس نگاهی به او میاندازم. قدش حدوداً هجده فوت است و کفشهایش مثل عقیق برق میزنند مثل کله طاسش. تقریباً با هر قدمش یک بلوک راه میرود. لعنتی!
«جیک» سرش را بهسمتی که قدم بعدی مرد سياهپوست در آنجا قرار میگیرد برمیگرداند. مرد نزدیکتر میشود. «جیک» جستی میزند. مرد بدون هیچ مکثی به راهش ادامه میدهد، حتی سرش را هم بر نمیگرداند. از گوشه چشم نیمنگاهی به «جیک» میاندازد. سپس طولانی به او خیره میشود. «جیک» خودش را جمع میکند و خیز میگیرد، مثل اینکه میخواهد با بیشترین سرعت به آجری روی دیوار ضربه بزند. جیغی بلند و دردناک... مثل اینکه از ته دل خشمگین و ناراحت است. «جیک» با پا ضربهای به زمین میکوبد. جای پایش روی زمین را پنجه میکشد. پنجه کشیدنی بیهوده روی آسفالت سیاه سوزان. بعد درحالیکه زوزه میکشد با سرعت هرچه تمامتر شروع به دویدن میکند. درحالیکه باقیماندهی مدفوعش با آسفالت ذوبشده کف خیابان ترکیب شده است.
میدانم وقت آن رسیده که مردک بهسمت من بیاید. پلکهایم را طوری بههم فشار میدهم که مژههایم درد میگیرند. مشتم را گره میکنم جوریکه عضلاتم بههم میپیچند. آروارههایم را روی هم فشار دادهام در حدیکه دندانهایم دارند خرد میشوند. موجی دردناک در لگنم میپیچد. همینکه با چشمان بسته بهسمت حیاط خیز برمیدارم صدای نرم و کشداری میشنوم. به آرامی به داخل حیاط میخزم و درحالیکه هنوز چشمانم را بسته نگاه داشتهام دروازه را میبندم. دستی به لباسم میکشم. پیرهن خاک آلودم را در کیسه زبالهای میگذارم و داخل سطلزباله میاندازم و با شلنگ باغ دستانم را میشویم. بعد به داخل خانه بر میگردم و یک دوش طولانی میگیرم. درحالیکه زیر دوش روی زمین نشستهام اشکهایم را پاک میکنم.
بر میگردم تا به «جیک» سری بزنم. خیال ندارد از لانهاش بیرون بیاید. بهزور گردنش را گرفتهام و بیرونش میکشم. وضعیت دو پای پشتیاش در حال حاضر خوب است. قادر است بایستد و راه برود اما هنوز مثل اینکه سردش باشد به خودش میلرزد.
چشمهای «جیک» سفت و خاکستری شدهاند. انگار هیچ نمیبیند. بله سگ من کور شده است!
به داخل خانه بازمیگردم. تمام درها و پنجرهها را قفل میکنم. همه پردهها و سوراخسنبهها را میبندم. به اطاقخوابی که پشت به خیابان است میروم. همه چراغها را روشن میکنم. آنجا مینشینم و انجیلم را باز میکنم. همانکه به کلمهای از آن اعتقاد ندارم. به خدایی که شک دارم دعا میکنم و میخواهم که بتوانم بیدار بمانم. اینرا میدانم که اگر خوابم ببرد آن چیز، همان شیطان، چشمانم را باز میکند و نگاهش را دوباره به من میدوزد و اگر در چشمانش نگاه کنم آخرین چیزی که در این دنیا خواهم دید همان خواهد بود.■
منبع: مجله اسپکتر، آپریل 2014
دیدگاهها
داستان با نثر روان و یک دست ترجمه شده بود. راوی که اعتقاد راسخ به خدا ندارد اما در وجود شیطان شک و تردید ندارد و حتی سگ او وقتی شیطان را می بیند کور می شود. و معتقد است اگر او هم به شیطان نگاه کند او هم مثل سکش جیک کور خواهد شد.
موفق باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا