قرعه كشي/ شرلي جكسون

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مترجم: نگين كارگر

شرلي جكسون (14 دسامبر‌1916- 8 آگوست 1965) يكي از نويسندگان و رمان‌نويسان امريكايي در ژانر وحشت و داستان‌هاي مرموزانه بود كه در زمان زندگي‌اش بسيار معروف بود. در سال‌هاي اخير كارهاي او دوباره مورد توجه منتقدان قرار گرفته است. بيشترين معروفيت او به خاطر داستان قرعه‌كشي (لاتاري) است كه به آداب و رسوم نادرست روستايي در شهرهاي كوچك امريكاي آن زمان اشاره دارد.

 

قرعه كشي

 صبح روز بيست و هفتم ژوئن هوا صاف و آفتابي بود و آفتاب دلپذير پاييزي همه جا را گرم مي‌كرد؛ گل‌ها شكفته بودند و علف‌ها كاملاً سبز بودند. مردم دهكده كم كم دور ميداني كه بين دفتر پست و بانك بود جمع شدند.

ساعت حدود ده صبح بود. در بعضي از شهرها كه مردم بيشتري در قرعه‌كشي شركت مي‌كردند مراسم در دو روز و در دوم ژوئن برگزار مي‌شد. اما در اين دهكده كه حدود سيصد نفر در آن زندگي مي‌كردند، برگزاري مراسم كمتر از دو ساعت طول مي‌كشيد، به همين خاطر آنها مي‌توانستند مراسم را از ساعت ده آغاز كنند تا مردم دهكده بتوانند براي صرف ناهار به خانه‌هايشان بروند.

معلوم است كه بچه‌ها اول از همه آمدند. تعطيلات تابستاني مدارس بتازگي تمام شده بود و اكثر بچه‌ها احساس آزادي بيشتري مي‌كردند. آنها دوست داشتند كمي زودتر به ميدان بيايند تا دور هم جمع شوند و راجع به كلاس و مدرسه و معلم و كتاب و تنبيه و... با هم صحبت كنند. بابي مارتين جيب‌هايش را پر از سنگ كرده بود و بقيه پسر‌ها خيلي زود مثل او سنگ‌هاي صاف و گرد را جمع كردند. بابي و هري جونز و ديكي دلاكروكس "كه مردم دهكده به او دلاكروي مي‌گفتند" در گوشه‌اي از ميدان توده بزرگي از سنگ‌ها را جمع كردند و آن را براي دفاع در برابر حمله احتمالي بقيه پسرها نگه داشتند. دختر‌ها گوشه‌اي ديگر ايستاده بودند و با يكديگر صحبت مي‌كردند.

خيلي زود مردها دور هم جمع شدند. در حالي‌كه چشمشان هواي بچه‌هايشان را داشت با هم در مورد كشت و كار و بارندگي و تراكتورها و ماليات‌ها صحبت مي‌كردند. آنها در كنار هم و كمي دور تر از كپه‌ي سنگ پسرها ايستاده بودند. با هم به آرامي شوخي مي‌كردند و بيشتر از آنكه بخندند لبخند مي‌زدند. زن‌ها لباس‌خانه و ژاكت‌هاي رنگ و رو رفته به تن داشتند و به آرامي بعد از مردهايشان مي‌آمدند. با يكديگر سلام و احوالپرسي كردند و تا زماني‌كه كنار همسرانشان بايستند كمي با هم غيبت كردند. خيلي زود زن‌ها كنار همسرانشان ايستادند و بچه‌هايشان را صدا كردند. بچه‌ها بعد از چهار يا پنج بار صدا زدن بالاخره با بي‌ميلي پيش پدر و مادرانشان رفتند. بابي مارتين از زير دست مادرش فرار كرد، خنديد و به كپه‌ي سنگ‌ها برگشت. پدرش سرش داد كشيد و او دوباره سر جايش بين پدر و برادر بزرگش برگشت.

اجراي برنامه‌هاي قرعه‌كشي مثل بقيه برنامه‌هاي شهر مثل رقص در ميدان، كلوب جوانان و برنامه‌هاي هالووين به عهده آقاي سامرز بود؛ او وقت و انرژي كافي براي مديريت اين‌طور برنامه‌ها را داشت. آقاي سامرز صورت گردي داشت، مرد خوش‌گذراني بود و در شركت ذغال سنگ كار مي‌كرد. مردم براي او متأسف بودند، چون فرزندي نداشت و همسرش خيلي بد‌اخلاق و بد‌حرف بود.

وقتي آقاي سامرز به ميدان آمد جعبه چوبي بزرگي بر پشتش گذاشته بود. كم كم سر و صداي مردم بلند شده بود كه او دستي تكان داد و گفت "كمي دير كردم آقايان"... پشت سرش رئيس پست‌خانه در حالي‌كه سه صندلي پايه‌دار را به همراه مي‌آورد وارد جمع شد. صندلي‌ها را در وسط ميدان گذاشتند و آقاي سامرز جعبه را روي آنها قرار داد. مردم دهكده كمي از جعبه فاصله گرفتند. آقاي سامرز به جمعيت نگاهي كرد و گفت كسي نمي‌خواهد به من كمك كند؟

دو نفر از مردها با كمي ترديد نزديك شدند؛ آقاي مارتين و پسر بزرگش "باكستر" جعبه را روي صندلي‌ها نگه داشتند تا آقاي سامرز برگه‌ها را درون جعبه تكان دهد.

گردانه قرعه‌كشي سال‌ها پيش گم شده بود. جعبه مشكي رنگي كه الان براي اينكار استفاده مي‌شد بسيار قديمي بود. حتي از آقاي وارنر -پيرترين مرد شهر– هم قديمي‌تر بود. آقاي سامرز بارها از مردم دهكده خواسته بود كه جعبه‌اي نو تهيه كنند ولي هيچ‌كس دوست نداشت كه با عوض كردن جعبه مشكي و سنتي ديگران را ناراحت كند.

داستاني بين مردم گفته مي‌شد كه اين جعبه از جعبه‌هاي قديمي‌تر ساخته شده است و يكي از آن جعبه‌ها مربوط به زماني است كه اولين انسان پا به اين دهكده گذاشت. هر‌سال پس از قرعه‌كشي آقاي سامرز راجع به تهيه جعبه تازه حرف مي‌زد. ولي هميشه بحث عوض مي‌شد و موضوع پشت گوش مي‌افتاد.

جعبه مشكي هرسال كهنه‌تر مي‌شد. ديگر مشكي نبود. رنگ و رويش رفته بود و بعضي قسمت‌هايش چرك شده بود. فقط در گوشه درزها رنگ مشكي اصلي‌اش ديده مي‌شد.

آقاي مارتين و پسرش باكستر جعبه را روي صندلي‌ها نگه داشتند تا آقاي سامرز كاغذ‌ها را كاملاً با دست مخلوط كرد. چون بسياري از تشريفات منسوخ شده بود و يا فراموش شده بود آقاي سامرز توانسته بود براي آساني مخلوط كردن، برگه‌هاي كاغذ را جانشين ورقه‌هاي چوب كند. ورقه‌هاي چوب براي زماني‌كه دهكده جمعيت كمي داشت خوب بود ولي الان كه جمعيت بزرگ دهكده خوشبختانه روز به روز زيادتر مي‌شد بايد از چيزي استفاده مي‌شد كه در جعبه جابگيرد.

شب پيش از قرعه‌كشي آقاي سامرز و آقاي گريوز تكه‌هاي كاغذ را آماده مي‌كردند و آن‌ها را در جعبه قرار مي‌دادند. و سپس آن را به گاوصندوق شركت زغال‌سنگ آقاي سامرز مي‌بردند و تا زماني‌كه آقاي سامرز آماده بردن جعبه باشد از آن محافظت مي‌كردند. بقيه روز‌هاي سال جعبه گوشه‌اي افتاده بود. يك‌ سال در انباري آقاي گريوز و سال‌ديگر در اداره پست به عنوان چهارپايه بود و گاهي در مغازه بقالي مارتين پيدا مي‌شد...

تا زماني‌كه آقاي سامرز آغاز قرعه‌كشي را اعلام كرد مردم خيلي سر و صدا كردند. ليستي تهيه كرده بودند كه در آن نام سرپرستان خانوار و بزرگان هر خانواده و اعضاي آن خانواده در آن مشخص شده بود. طبق رسوم قرعه‌كشي، مسئول پست آقاي سامرز را تاييد كرده بود و از او سوگند گرفته بود. برخي از مردم به خاطر داشتند كه زماني رسم بود كه مسئول قرعه‌كشي از كسي كه كار قرعه‌كشي را انجام مي‌دهد سوگند بگيرد.

مثل هر‌سال با خر خر و بسيار نامزون شروع به خواندن كرد ولي برخي مردم اعتقاد داشتند كه به هر ترتيبي شده بايد آواز سوگند خوانده و گفته شود. برخي معتقد بودند او بايد در ميان مردم راه برود و سوگند ياد كند. ولي در طي سال‌ها ، اين بخش از تشريفات كم كم حذف شده بود. مثل رسمي كه براي سلام گفتن وجود داشت. سابق بر اين رسم بود كه مسئول قرعه‌كشي به كسي كه براي بيرون كشيدن قرعه‌ها نزديك جعبه مي‌آيد سلام كند. اين رسم‌ها به مرور زمان دستخوش تغيير شد. الان فقط كمي با كسي كه نزديك مي‌شد صحبت مي‌كردند. آقاي سامرز در تمام اين تشريفات بسيار عالي بود. با آن پيراهن سفيد و تميز و شلوار جين آبي‌اش و دستي كه به جعبه تكيه مي‌داد، به نظر شخص بسيار مهم و شايسته‌اي مي‌رسيد كه با آقاي گريوز و مارتين صحبت مي‌كرد.

زماني‌كه بالاخره آقاي سامرز صحبت كردن را تمام كرد و رو به اهالي دهكده كرد، خانم هاچينسون با عجله از جاده به سمت ميدان آمد، ژاكتش از روي شانه‌هايش ول شده بود. گوشه‌اي در پشت جمعيت ايستاد. به خانم دلاكروكس كه كنارش ايستاده بود گفت: پاك فراموش كرده بودم امروز چه روزي است، هردو به آرامي خنديدند، در حالي‌كه دست‌هايش را با پيشبندش خشك مي‌كرد ادامه داد "شوهر پيرم بيرون رفته بود كه چوب‌ها را جمع كند، بعد بيرون را نگاه كردم و ديدم بچه‌ها نيستند، بعد يادم آمد كه امروز بيست و هفتم است و سريع دويدم تا بتوانم خودم را برسانم."

خانم دلاكروكس گفت: به هر حال درست به موقع رسيديد. آنها هنوز آن بالا دارند صحبت مي‌كنند.

خانم هاچينسون گردنش را دراز كرد تا از پشت جمعيت بتواند جلو را ببيند. ديد كه همسر و بچه‌هايش آن جلو ايستاده‌اند. با خانم دلاكروكس خداحافظي كرد و از ميان جمعيت به سمت جلو حركت كرد. مردم خيلي راحت به او اجازه دادند تا بتواند جلو برود. دو–سه نفر با صداي بلند طوري‌كه جلوتري‌ها بشنوند اعلام كردند كه "خانم هاچينسون تشريف آوردند." او به راحتي به شوهر و بچه‌هايش رسيد.

آقاي سامرز كه منتظر بود گفت "كم مانده بود بدون حضور شما مراسم را آغاز كنيم، تسي" خانم هاچينسون با لبخند گفت: " نبايد ظرف‌ها را توي سينك رها مي‌كردم، حالا شروع نمي‌كني، جو؟"

آقاي سامرز با درايت گفت: "فكر كنم بهتر است كه شروع كنيم تا بتوانيم به موقع سر كارهايمان برگرديم. كسي هست كه هنوز نيامده باشد؟"

بعضي از مردم گفتند: دانبر... دانبر... دانبر

آقاي سامرز ليستش را نگاه كرد... "كلايد دانبر". درست است. همان كه پايش شكسته... چه كسي برايش برگه مي‌كشد؟

خانمي گفت: فكر كنم من. سامرز برگشت تا زن را ببيند.

آقاي سامرز: "زن براي شوهرش برگه مي‌كشد، پسر بزرگ نداري كه برايت اين كار را انجام دهد؛ جني؟"

اگرچه سامرز و بقيه جواب سئوال را مي‌دانستند ولي روند قرعه‌كشي و قانونش بدين‌صورت بود كه بايد اين‌گونه سوالات پرسيده شود. آقاي سامرز براي اداي ادب و احترام سكوت كرد تا خانم دانبر با تاسف پاسخ داد: "پسرم هوريس. ولي شانزده سالش نشده. فكر مي‌كنم امسال من براي مرد پيرم برگه بكشم"

آقاي سامرز گفت بسيار خوب و در كنار ليست چيزي نوشت. سپس پرسيد: "امسال پسر واتسون هم برگه مي‌كشد؟"

پسر بلند قامتي از ميان جمعيت دست بلند كرد و گفت "اينجايم. براي خودم و مادرم برگه مي‌كشم." پشت سرهم پلك مي‌زد و انگشت‌هايش را مي‌شكست. از ميان جمعيت صداهايي مي‌شنيد كه "پسر خوب، موفق باشي" و "خوشحالم از ديدن مادرت"...

آقاي سامرز گفت: "فكر كنم همه هستند. آقاي وارنر توانستند بيايند؟"

_"اينجايم"

آقاي سامرز به نشان تأييد سري تكان داد. وقتي آقاي سامرز صدايش را صاف كرد و به ليست نگاه كرد جمعيت ساكت شد.

خيلي خوب. حالا اسم‌ها را مي‌خوانم -اول سرپرست‌خانوار– سپس ايشان تشريف مي‌آورند بالا و يك برگه از داخل جعبه بيرون مي‌كشند. كاغذ را همان شكل تاشده در دست نگه داريد و نگاه نكنيد تا نوبت به همه برسد. همه چيز روشن است؟

مردم همه اين چيز‌ها را مي‌دانستند و به صحبت‌هاي او نصفه و نيمه گوش مي‌كردند. اغلب آن‌ها ساكت بودند و در حالي‌كه لب‌هايشان را مي‌جويدند سرشان را پايين انداخته بودند و به اطراف نگاه نمي‌كردند. سپس آقاي سامرز يك دستش را بالا برد و گفت: "آدامز". مرد از ميان جمعيت به جلو آمد.

سامرز: "سلام استيو"

آدامز: "سلام جو"

با اضطراب به يكديگر لبخند زدند. سپس آقاي آدامز به سمت جعبه مشكي رنگ رفت و برگه تاشده‌اي را از آن بيرون آورد. در حالي‌كه برگه را از گوشه‌اش در دست گرفته بود، با ترديد در ميان جمعيت و به سمت خانواده‌اش رفت و كمي جلوتر از آن‌ها ايستاد بدون اينكه به دستش نگاه كند.

آقاي سامرز گفت: "آلن... آندرسون... بنتام"

خانم دلاكروكس به خانم گريوز كه در رديف پشت سرش ايستاده بود گفت: مثل اينكه بين قرعه‌كشي‌ها وقفه نداريم... ظاهراً ما با آخرين نفر براي هفته آينده مي‌مانيم."

_ "زمان به سرعت مي‌گذرد"

 "كلرك... دلاكروكس"

خانم دلاكروكس: "من اومدم مرد پير..." زماني كه شوهرش به جلو رفت نفسش را در سينه حبس كرد.

آقاي سامرز گفت: "دانبر"... و خانم دانبر آرام و استوار به سمت جعبه رفت در حالي‌كه دو تا از زن‌ها مي‌گفتند: "برو جني... برو"

 خانم گريوز گفت: "نفر بعدي ديگه ما هستيم" او نگاه كرد كه شوهرش از كنار جعبه با آقاي سامرز سلام و احوالپرسي كرد و كاغذ تا‌شده‌اي از درون جعبه برداشت. حالا بيشتر مرد‌ها در ميان جمعيت تكه كاغذ تا‌شده‌اي در دست داشتند و با اضطراب آن را تا مي‌زدند. آقاي دانبر و دو پسرش با هم ايستادند، آقاي دانبر كاغذ را نگه داشت.

"هاربرت... هاچينسون"

خانم هاچينسون با خنده گفت: "بيل، پاشو برو اونجا"

"جونز"

آقاي آدامز به وارنر پير كه در كنارش ايستاده بود گفت: "شنيده‌ام در دهكده‌شمالي قصد دارند كه ديگر قرعه‌كشي نكنند."

وارنر پير زير لب و با غرغر گفت: "يك مشت ديوانه‌اند. گوش دادن به حرف‌هاي جوان‌ها چيز بهتري از اين به آن‌ها نمي‌دهد. كم مانده در غار زندگي كنند، هيچ كدامشان كار نمي‌كنند. چند وقت ديگر قرعه كشي ماه ژوئن را كنار مي‌گذارند. چيزي كه تو مي‌داني اين هست كه ما همگي خورشت بلوط و سبزي مي‌خوريم و هميشه قرعه‌كشي بوده و هست." با ترشرويي اضافه كرد: "همين‌كه جو سامرز آن بالا ايستاده و با همه شوخي و خنده مي‌كند به قدر‌كافي تأسف‌برانگيز هست."

خانم آدامز گفت: "بعضي جاها ديگر قرعه‌كشي انجام نمي‌شود."

وارنر پير خيلي محكم گفت: "چيزي جز بدبختي عايدشان نمي‌شود. يك مشت آدم ديوانه..."

"مارتين... آورديك... پرسي"

خانم دانبر به پسرش گفت: "اي‌كاش كمي عجله مي‌كردند."

پسرش پاسخ داد: "آن‌ها هميشه همين طورند."

خانم دانبر به شوهرش گفت: "تو آماده شو كه بدوي."

 آقاي سامرز نام خودش را خواند و يك قدم به جلو برداشت و يك برگه از داخل جعبه برداشت و خواند: "وارنر"

وارنر پير در حالي كه از ميان جمعيت بيرون مي‌آمد گفت: "هفتاد و هفت‌سال در قرعه‌كشي بوده‌ام. هفتاد و هفت‌ساال."

"واتسون"

پسر قد‌بلند ناشيانه از ميان جمعيت بيرون آمد. يك نفر گفت: "استرس نداشته باش جك." آقاي سامرز گفت: "از فرصتت استفاد كن پسرم."

" زانيني"

بعد از آن وقفه طولاني‌اي افتاد. وقفه‌اي نفس‌گير... تااينكه آقاي سامرز برگه كاغذش را در هوا نگه داشت و گفت: "خيلي خوب دوستان. براي چند دقيقه، كسي تكان نخورد و سپس همه برگه‌ها را باز مي‌كنيم"

ناگهان همه زن‌ها به هياهو افتادند... "يعني كي مي‌تونه باشه؟" "دانبر ها؟" "شايد واتسون‌ها؟"

سپس همه يك‌صدا گفتند: "‌هاچينسون". "بيل" "بيل هاچينسون برنده شد"

خانم دانبر به پسرش گفت: "برو به پدرت بگو."

مردم شروع كردند به ديدن دور و بر خود تا هاچينسون را پيدا كنند. بيل هاچينسون ساكت ايستاده بود و به برگه‌اي كه در دست داشت خيره شده بود. ناگهان تسي هاچينسون بر سر آقاي سامرز فرياد زد: تو به او زمان كافي ندادي كه برگه‌اي كه مي‌خواهد را بكشد. اين عادلانه نيست"

خانم دلاكرويكس: "فرمانبردار باش تسي..."

خانم گريوز: "شانس همه ما يك اندازه بود."

بيل هاچينسون: "خفه‌شو تسي."

آقاي سامرز: "خيلي‌خوب دوستان. همه‌چيز سريع پيش رفت و حالا بايد كمي عجله كنيم تا زمان را از دست ندهيم." سامرز نگاهي به ليست كرد و گفت: بيل... تو براي خانواده‌ات برگه بكش. در خانواده خانم خانه‌دار ديگري را كه نداريد؟

تسي: "دن و ايوا هم هستند. بگذار آن‌ها هم شانسشان را امتحان كنند."

آقاي سامرز: "تسي! تو بهتر از هر كسي مي‌داني كه دختر‌ها با خانواده شوهرشان شركت مي‌كنند."

تسي: "ولي اين منصفانه نيست."

بيل: "فكر نمي‌كنم كس ديگري باشد جو. دخترها با خانواده شوهرشان برگه مي‌كشند و من خانواده ديگري ندارم كه بچه‌ها را قبول كند."

آقاي سامرز: "به نظر مي‌رسد كه هم براي قرعه‌كشي خانواده و هم براي قرعه‌كشي خانم‌هاي خانه‌دار تو برنده هستي. درسته؟"

بيل: "درسته"

آقاي سامرز بر طبق قانون پرسيد: "چند بچه داري؟"

بيل هاچينسون: "سه تا. بيل جي آر. نانسي و ديو"

آقاي سامرز: "خيلي خوب. هري... تو برگه‌هايشان را پس بگير."

آقاي گريوز برگه‌ها را گرفت و در جعبه قرار داد.

سامرز: "برگه بيل را هم بگير."

خانم هاچينسون خيلي سريع گفت: "فكر كنم بايد شروع كنيم. البته من گفتم كه اين منصفانه نيست و شما بايد به او زمان بيشتري براي انتخاب مي‌داديد. همه شاهدند."

آقاي گريوز پنج برگه را شمرد و در جعبه قرار داد. سپس همه برگه‌ها را در جعبه انداخت حتي آن‌هايي را كه باد از جعبه بيرون انداخته بود."

آقاي سامرز نگاهي به همسر و بچه‌هاي بيل كرد و پرسيد: "بيل؟ حاضري؟"

آقاي سامرز به پسر كوچك هاچينسون گفت: "يادت باشه كه برگه را برمي‌داري و آن را تا نگه مي‌داري تا هر نفر يك عدد بردارد."

آقاي گريوز دست پسر كوچك را كه مشتاقانه با او به سمت جعبه مي‌آمد گرفت.

آقاي سامرز: "يك برگه در بياور"

ديو دستش را در جعبه برد و خنديد. سامرز گفت: "فقط يك برگه بردار. زود باش."

آقاي گريوز دست بچه را گرفت و برگه را از دست مشت شده او در آورد. ديو در كنارش ايستاد و با تعجب به او نگاه كرد.

سامرز: "نانسي حالا تويي."

نانسي دوازده‌سال داشت. هم كلاسي‌هاي مدرسه‌اش به‌سختي نفس مي‌كشيدند. او جلو رفت و خيلي آرام برگه‌اي برداشت.

سامرز: "بيل جي آر."

بيل از عصبانيت سرخ شده بود. نزديك جعبه رفت تا سومين فرزندش برگه را از جعبه بيرون بكشد.

سامرز: "تسي"

تسي چند لحظه شك كرد. با ترديد به اطراف نگاه كرد. لب‌هايش را خيس كرد و به سمت جعبه رفت. برگه‌اي را قاپيد و پشت سرش پنهان كرد.

سامرز: "بيل"

بيل هاچينسون به جعبه رسيد. دستش را از جعبه بيرون آورد با آخرين برگه.

جمعيت ساكت شده بود. دختري گريه كرد و زمزمه كرد: "كاش نانسي نباشه. صدايش در ميان سكوت جمعيت پيچيد."

وارنر پير گفت: "مثل هميشه نيست. مردم مثل گذشته نيستند."

آقاي سامرز گفت: "خيلي خوب. برگه‌ها را باز كنيد. زود باش ديو كوچولو."

آقاي گريوز برگه را باز كرد و به مردم نشان داد. برگه پوچ بود و مردم آه كشيدند. نانسي و بيل جي آر هم‌زمان برگه‌هايشان را باز كردند و هر دو خنديدند. به سمت جمعيت چرخيدند و برگه‌هايشان را بالاي سرشان گرفتند.

سامرز: "تسي"

تسي چند لحظه توقف كرد. آقاي سامرز به بيل هاچينسون نگاه كرد و گفت تو برگه‌ات را باز كن. پوچ بود.

سامرز با صداي آرام گفت: "برنده تسي هست؟ بيل. برگه‌اش را به ما نشان بده"

بيل هاچينسون به سمت همسرش رفت و به زور برگه را از دست او گرفت. روي برگه تسي يك نقطه سياه بود.

آقاي سامرز اين نقطه سياه را ديشب در دفتر شركت زغال‌سنگ روي برگه كشيده بود. بيل هاچينسون برگه را بالا گرفت و جمعيت شروع به تكان خوردن كرد.

سامرز: "خيلي‌خوب دوستان. بياييد زودتر تمامش كنيم."

اگرچه اهالي دهكده تشريفات و تاريخچه صندوق مشكي را فراموش كرده بودند ولي هنوز استفاده از سنگ‌ها را به ياد داشتند.

كپه سنگي كه پسر‌ها حاضر كرده بودند آماده بود. تكه‌هاي كاغذ و قلوه‌هاي سنگ روي زمين بودند. خانم دلاكروكس بزرگ‌ترين سنگي را كه مي‌توانست بردارد با دو دستش برداشت و آن را به خانم دانبر پاس داد و گفت: زود باش. عجله كن.

خانم دانبر در دو دستش سنگ‌هاي كوچكي داشت، نفس نفس‌زنان گفت نمي‌تونم بدوم. بهتره شما جلو برويد. من به شما مي‌رسم.

همه بچه‌ها در دستشان سنگ داشتند و يك نفر به ديو كوچولو سنگ داد.

تسي هاچينسون حالا در ميان حلقه‌اي كه مردم درست كرده بودند ايستاده بود. با نا‌اميدي گفت: اين منصفانه نيست...

يك سنگ به سرش خورد. وارنر پير گفت: "زود باشيد. زود باشيد ."

استيو آدامزبا خانم گريوز در جلو جمعيت اهالي دهكده بود.

اهالي به او حمله كردند در حالي‌كه خانم هاچينسون فرياد مي زد "اين عادلانه نيست اين عادلانه نيست."


 

 

دیدگاه‌ها   

#2 سیمون 1391-11-08 02:37
اگر خلاصه تر بود بهتربود.
#1 سیمون 1391-11-08 02:37
اگر خلاصه تر بود بهتربود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692