باورکردنی نبود. عصر برادرم تماس گرفت و بدون اینکه بپرسد خانه هستیم یا نه، گفت:«امشب میاییم خونه شما.»
چون دلیل آمدنش را حدس میزدم، سکوت کردم. خیلی کوتاه حالواحوال کرد. لحن سردش آزارم داد. آنروز خیال داشتم پروندههای نیمهتمام را که مدتها بود روی میزم مانده بودند، جمعوجور کنم، ولی هنوز شروع نکرده، سر جایم خشکم زده بود. مدتی بود چپ وراست میگفتم هیچکس نه خوشحالم میکند، نه ناراحت و از دروغین بودن روابط آدمها حرف میزدم. ناگهان حس کردم با همه اینها هنوز هم یکی را دارم که از اعماق وجودش با من حرف بزند.
بعد از کار رفتم بازار نزدیک خانهمان. مشروب، میوه و سبزی و لوازم کوفته خریدم. در آن روزهای اعصاب خُردکن، حتی آن بازار بزرگ و جنبوجوش مردم هم نتوانست حالم را عوض کند. هرچه به خانه نزدیکتر میشدم، ناراحتیام بیشتر میشد. سه روز گذشته، خانه شبیه کابوس شده بود. فکر کردم خدا کند کار برادرم زیاد طول نکشد. وارد خانه که شدم، چهره زنم باز هم ناراحت و درهم بود. بعد از سه روز اولین جملهام را گفتم: «برادرم اینا شب میان اینجا.»
بعد از سه روز اولین جملهاش را گفت:«میدونم.»
توی آشپزخانه با هم کار میکردیم، بدون اینکه خیلی به هم نزدیک شویم. زنم مشغول خُرد کردن پیازچه بود. فکر کردم شاید برادرم بتواند مشکل ما را حل کند. شاید حتی فقط آمدنش هم کافی بود، چون هنوز نیامده، ما کنار هم ایستاده بودیم و با هم کار میکردیم. سه روز بود هیچ کاری به کار هم نداشتیم، یا در واقع تقریبا همدیگر را نمیدیدیم.
حدود ساعت هشت شب که برادرم و زنش آمدند، تازه ورز دادن مواد کوفته را شروع کرده بودم و همزمان مشروبم را از توی لیوانی که به جدارهاش بلغور و رُب چسبیده بود، مینوشیدم. جلو رفتم. برادرم اخم کرده بود. من لبخند زدم و فکر کردم چهقدر دلم برایش تنگ شده و از خودم پرسیدم چرا این اواخر اینقدر کم همدیگر را میبینیم؟
آنها پشت میز نشستند و من به آشپزخانه برگشتم و سر صبر کار کردم. نمیدانم دلم میخواست اینطوری برای خودم زمان بخرم یا منتظر بودم برادرم اگر حرفی دارد بیاید پیشم تا تنها صحبت کنیم. نیامد. هر از گاهی صدا میزد: «زود باش پسر، بیار دیگه اون کوفته رو.»
و من جواب میدادم:«شما شروع کنین. الان میآم.»
یک سال تابستان هر دوی ما توی دکان کبابی پدرم کار میکردیم. این برنامه هر سال من بود، ولی آنسال برادرم هم مجبور شده بود بیاید. یکی از اقواممان زیر گوش پدرم گفته بود: «پسرت خیلی توی محله ول میچرخه. خوبیت نداره!» پدرم هم برای این که برادرم جلوی چشمانش باشد، نشانده بودش پشت دخل مغازه و او که حوصلهش سر میرفت، مدام از پنجره بیرون را تماشا میکرد. جوری روی صندلی مینشست که انگار منتظر است با اولین صدا از جا بپرد و برود. پیش پدرم سیگار نمیکشید. من مشروب و سیگارش را برایش قایم میکردم. میآمد توی آشپزخانه سیگار میکشید و میرفت. عاشق لیوان بالا بردنش بودم و سبیلهایش. همان سبیلی که چند سالی است وجود ندارد.
شبی که صمیمیترین دوستش تیر خورد، فقط گفت:«بابا! من میرم.»
چشمانش قرمز شده بود. پدرم نتوانست حرفی بزند. او رفت و من از دستش عصبانی شدم. زمان زیادی نگذشت، شاید دو سال بعد، یکی از دوستانم، فردای روزی که تسبیحش را بخشید به من، تیر خورد. دلم میخواست فقط با برادرم حرف بزنم، ولی او زندان بود و من ناچار مدتها در تنهایی خودم، سکوت کردم.
آنشب هم ساکت بودم، ولی به دلیلی کاملا متفاوت. میدانستم اگر قرار باشد کسی مرا بفهمد، آن یکنفر فقط برادرم است. ترسم از عصبانیت و دادوفریادش نبود. میترسیدم مرا درک نکند. وقتی تماس گرفته بود، صدایش گرفته و دلخور بود. میترسیدم بگوید لات و بیسروپا هستی. میترسیدم مرا ناسپاس و نمکنشناس خطاب کند و خوبیهای زنم را یکییکی برایم بگوید، انگار خودم نمیدانم!
وقتی کوفتهها را چیدم توی ظرف، دیگر بهانهای نداشتم که توی آشپزخانه بمانم. رفتم پشت میز و هنوز ننشسته بودم که گفتم:«خب داداش، کاروبار چهطوره؟»
چشمغرهای رفت، یعنی الان وقت حرف زدن درباره کاره؟ و گفت:«میگذره.»
به زمان و مشروب نیاز داشتم. پرسیدم:«تورم روی کار شما هم تاثیر گذاشته؟»
این بار انگار با نگاهش گفت تو آدم نمیشی! و جواب داد:«ما چون با ایتالیا کار نمیکنیم، تاثیر چندانی نداشته. سال پیش کم مونده بود با روسها شریک بشیم. شانس آورددیم که نشدیم..»
او نپرسید ولی من در باره کارم و اینکه تورم چهطور اوضاع کارمان را آشفته کرده، حرف زدم. سالها بود دلم میخواست بدانم از اینکه توی شرکت او کار نکردهام ناراحت است یا نه، ولی هرگز هیچکداممان این موضوع را مطرح نکرده بودیم. نه او از من خواسته بود بروم پیشش و نه من از او درخواست کار کرده بودم. وقتی تصمیم گرفتم استانبول زندگی کنم پیش یکی از دوستان او شروع بهکار کردم. بهخاطر برادرم قبولم کردند. هربار که دلم میخواست کار را رها کنم و بروم، فقط برای اینکه برادرم را پیش دوستش سرافکنده و شرمنده نکنم، منصرف میشدم. اگر پیش خودش کار میکردم هیچچیز مانعم نبود. آدم وقتی جایی ساکن شد دلش میخواهد لنگر کشتیش را تا جاییکه میشود به اعماق بیندازد.
زنم و زن برادرم از پشت میز بلند شدند و رفتند جلوی تلویزیون نشستند. برادرم نگاهش را از روی دیوار روبهرویش برداشت و زل زد به من. نگاهش مثل شبهایی بود که به خانه میآمد و در حالیکه غذا میخورد نگاهم میکرد. دستم را روی بازویش گذاشتم و فشار دادم. سرش را تکان داد. نه از روی همدلی یا عصبانیت، انگار با خودش حرف میزد. گفت:«کاری که کردی درست نبود.»
جواب ندادم، فقط به چشمانش نگاه کردم. دوباره گفت:«درست نبود.»
دیگر نگاهم نکرد، ولی من باز نگاهش کردم. خواستم بگویم من گناهی ندارم. من آدم بدی نیستم. هنوز هم از رازی که به من بسپرند، مثل چشمانم مراقبت میکنم. من هرگز مخفیگاه سلاح تو را به کسی نگفتم. از قرارهای مخفیانهات با زینب هم کسی جز من خبر ندارد.
برادرم از زندان نامهای به من نوشته بود- اگر بگردم حتما پیدایش میکنم- آخرش هم نوشته بود به او سلام برسان.
قبلا نگفته بود عاشق کسی است ولی مطمئن بود که میدانم. زینب دختر زیبایی بود با چشمانی درشت. چند روز سر راهش انتظار کشیدم تا بالاخره تنها گیرش آوردم. رفتم جلو و گفتم سلام. چشمانش برق زد. گفتم برادرم سلام رسانده. سرخ شد و گفت تو هم سلام برسان و زود رفت. الان کجاست زینب؟
برادرم ساکت شده بود. من مست و خیس عرق بودم. گفتم:«طعم کوفته چهطوره؟»
گفت:«خوبه»
همین یک کلمه. یک کلمه گفتن، از سکوت خیلی بدتر است. وقتی کسی سکوت میکند، میتوانی فکر کنی نمیخواهد حرف بزند، ولی معنی یک کلمه خیلی روشن است، یعنی ساکت باش. حرف نزن!
او ساکت بود و من با تمام وجودم دلم میخواست التماسش کنم و بگویم: «تو را بهخدا قسم حرف بزن. بپرس. اینطور سکوت نکن. داد و فریاد کن من بهت دروغ نمیگم. اصلا نمیتونم دروغ بگم. اگه به زنم هم دروغ گفتم برای این بود که نمیخواستم بشکنه، نمیخواستم ناراحتش کنم. مردم عجیبغریب شدن داداش. یکی رفته و به زنم گفته منو با کسی دیده. گفتم کی به تو گفته؟ گفت یکی گفته دیگه! من از کجا میدونستم اینجوری میشه؟ شاید آدم توی پذیرش هتل بوده. از کجا میدونستم ممکنه این کارو بکنه؟»
کاش با برادرم تنها بودیم. شاید میتوانستیم راحت حرف بزنیم. از پدر و مادرمان، از زینب، از روزهای گذشته و اینروزها. از دوست دخترم و از اینکه هنوز هم زنم را خیلی دوست دارم برایش حرف میزدم. میگفتم که وقتی برای دوستانم شرایطم را گفتم چهقدر برایشان عجیب بود و گفتند:«ممکنه بتونی خودتو گول بزنی، ولی این حرفا توی کت ما نمیره» و من با خودم گفتم:«برادرم منو میفهمه، ما شبیه همیم. صندوقچههامون یکیه، با رمز یکسان» و خودمو دلداری میدادم. «سکوت نکن. بگو ببینم دل تو هم مثل منه؟ اینور میچرخم یکیشون، اونور میچرخم اونیکی میآد توی ذهنم. هر کدومشون پیشم باشه دلم برای اونیکی تنگ میشه. تو مثل منی. میدونم. یه چیزی توی ما کمه انگار. ما هر دومون یه چیزی کم داریم. شاید هم زیاد! چه میدونم.»
میدانم برادرم حرفهای دلم را میشنود، آن شب هم میشنید، اما برای مجازات کردن من سکوت کرده بود.
تا نیمهشب ماندند. من و برادرم مشروب نوشیدیم. خیلی زیاد. اما باز هم حرف نزدیم. عضلات صورتش منقبض بود. عین سنگ. انگار اگر خودش را رها میکرد، اشکهایش سرازیر میشد.
وقتی از پشت میز بلند شد گفت:«خانواده مهمه. خانواده.»
برای بدرقهشان که میرفتیم، با ترس و لرز دست زنم را گرفتم. دستی که فکر میکردم از توی دستم بیرونش میکشد، خیس عرق بود.
برادرم با سکوتش ما را آشتی داده بود. آمدنش کافی بود. با چشمانی سپاسگزار نگاهش کردم. دست زنم را با تمام قدرت فشار میدادم که متوجه نگاه زن برادرم شدم که با کینه به برادرم نگاه میکرد. خودم را به ندیدن زدم. دلم میخواست برادرم را محکم بغل کنم. اگر مثل او سکوت کردن و با سکوت، دیگران را آرام کردن و تسلی دادن، بلد نبودم، بغل کردن که بلد بودم. نشد. گفت: «عزت زیاد» و رفت.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا