داستان «سی سالگی» نویسنده«کریستین بوبن»مترجم«غزال شهروان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

این متن می­تواند، داستان دو نور از حبابی با روشنایی زرد و لامپ نئونی سفید رنگ باشد. شب بر همه‌جا سایه افکنده و تاریکی حکمفرماست؛ یک شب دنیوی... تن­ها در رختخواب، اتومبیل­ها در فضای گاراژ و حیوانات در جنگل آرمیده­اند. آری؛ می­توانی داستانی را بدین منوال آغاز نموده و به سرانجام رسانی: آشفتگی دو نور؛ سوا از زمان و مکان که هریک بخشی از ذهنت را روشن می­سازد. اولین روشنایی به وسیله­ی نئون آغاز می­شود. با قدمتی چندین ساله که هرسال از اواخر پاییز، آغاز و تا ماه مارچ بازدهی دارد. سال­ها لامپ نئون، وزوز یکنواختی داشت؛ یکسانی سپیدی نور شیری رنگ دردناک، مقابل تاریکی شب و با حالتی یکنواخت در میانه­ی پنجره.

با تعدادی از بچه­ها و یا فرزندان خود، مرکز بیماران ذهنی را پشت سر می­گذاری. تعدادی ساختمان­ کوتاه در انتهای علفزار سبز، پراکنده­اند. آن‌روز آنچه که بیشتر از هرچیزی شگفت­زده­ات می­کند، چمنزار است.

با تعدادی از بچه­ها و یا فرزندان خود، مرکز بیماران ذهنی را پشت سر می­گذاری. تعدادی ساختمان­ کوتاه در انتهای علفزار سبز، پراکنده­اند. آن‌روز آنچه که بیشتر از هرچیزی شگفت­زده­ات می­کند، چمنزار است. گیاهان کوتاه متراکمی که از خشکسالی، لب تشنه­ مانده­اند. اینها تو را سرشار از نومیدی می­سازند. باریکه­ی آبی لجن‌آلود که به آرامی جاری می­شود؛ مجرایی از سرناچاری که گسترده و از هم می­گسلد؛ مجموعه­­ای از گیاهان سرخورده... سبزه­ها همیشه به یک اندازه هستند و هیچ نقشی در سرسبزی و دیوانگی سبکبار باغ کودکان ندارند؛ حتی اگر از بین رفته و یا تکه­های سیاهی را پررنگ­ نمایند. آنجا بایستی باغبانی را استخدام نمایند تا از گیاهان شکسته محافظت کند؛ همانگونه که افرادی را برای پرستاری از معلولان ذهنی گمارده­اند. هیچ گیاهی نباید خشک و یا خیلی بلند باشد. نه بمیرد و نه چنین زندگی را تجربه نماید. کسانی که در حاشیه ایستاده­اند، معمولاً می­گویند: «این قبیل خدمت­های فداکارانه­، نظیر نگهداری از عقب ماندگان بسیار دشوار است. اگر من جای شما بودم...» نظیر همین پیشنهادها را به باغبان هم می­کنی: «چقدر نگهداری از گیاهان دشوار است. گیاهانی مثل یونیفورم سبز، سبزی نومیدانه، فرسوده و پلاسیده که لایق چنین فداکاری و زحمتی نیستند. اگر جای شما بودم...» اما گفتنی‌های دیگری نیز هست که در خصوص سبزه­ها ابراز شود. آری؛ می­توانی بگویی: اینجا گستره­ی سبزه­هاست. قبلاً آن­ها را در هر جایی دیده­ای... سبزه­های یکسان و یکدست؛ گیاهان افسرده­ی سبز، رنگ یکنواختی از تنهایی که اطراف خانه­ها را محسور می­کنند. یک حیاط کوچک از سبزه­ها در میان کانون خانواده­... وقتی که هوای مطبوع فرامی­رسد، دوزخ وسایل چمن­زنی به پا می­شود. مرد خانه سبزه­ها را پیروزمندانه می­چیند. او از عمل خویش خشنود و سرفراز از مشارکت در وظایف خانوادگی است. نارضایتی حاصل از یک هفته­ی کاری در میان همهمه و شلوغی زیاد تحول می­یابد. رنگ­های سبز در نقاشی با ترکیب رنگ آبی و زرد حاصل می­شود اما سبزی چمنزار آمیزه­ای از آبی و زرد نیست؛ ترکیبی از خاکستری و سیاه است. خاکستری از یک هفته کار و سیاه از یکشنبه­ای که به واقع هرگز یکشنبه نیست. هیچ­چیز؛ جز روزی قبل از هفته­ی کاری دیگر. گفتنی­ها زیاد است؛ گفتنی‌هایی در رابطه با سبزه­ها؛ راجع به اهلی شدنشان و این پیوست سبز... و از جمله آنچه که مقابل دروازه­ی خانه­ای اشرافی، پشت حصار ویلایشان می­یابی. آنجا سبزه­ها به وفور دیده می­شوند. تعداد بی­نهایتی از سبزه­های بالیده، در اطراف بینوایی عقلی و مکنت مالی؛ هر جا که کمبود وجدان و وفور ثروت است. در آن­جا علفزار سبز پاک به دستان توانا و کارآمد باغبانان واگذار می­شود. غروب زمستان که به مجتمع بیماران ذهنی می­روی، سرسبزیی نمی­یابی. زیرا که آن­جا، سبزه­ها در منشاء تاریکی خویش آرمیده و کارشان را به اتمام رسانده­ و درایت ضعیف تو نیز آنان را از یاد برده است. در اندیشه­ات شاید وحشت از نزدیکتر شدن به معلولان و یا پروا از آنان که در جوار ثروتشان آرمیده­اند، بهترین مانع تو از دخول یا قدمی فراتر بر سبزیشان باشد. شب هنگام نمی­توانی مرکز را ببینی. تنها پنجره­ای مسی رنگ را مقابل در ورودی می­بینی که کسی در روشنایی­اش ایستاده است؛ زیر سو­سوی لامپ نئون. او ساعت­ها آنجاست؛ مرد درشت اندامی با لباس راحت، بازوانش را خم نموده و ساعت­ها بعد از صرف شام، به بیرون نظر می­اندازد. در چنین اماکنی نظیر بیمارستان­های تمام دنیا که تسهیلات را آسانتر برای کارکنان فراهم می­نمایند، همیشه خیلی زود سرویس داده می­شود.. در میان موعد غذا و خواب، گستره­ی تاریکی و علفزار وسیعی از زمان، وجود دارد. آنجا در حدفاصل غذا و خواب زیر روشنایی چراغ، مردی در لباس راحت ایستاده است. نوسان قدم­ها و سنگینی وزنش را میان پاها قسمت می­کرد؛ ساعت­های رو به پایان و همچنان مرد فربه­ای پشت چهارچوب زنگ­زده­ی پنجره؛ به مانند سایه­ای از جنس ورق سیاه که در مقابل نوری شیری رنگ، قرار گرفته باشد. کودک درون مرد عظیم الجثه­ سرش را روی بازوهایش گذاشته و برای خویش لالایی شبانه می­خواند. جرأت ناگزیری که به لحظات بعد نیز سرایت می­کند و این یعنی همه چیز؛ چیزی که بعد از آلودگی چمنزار در مرکز معلولان ذهنی به چشم می­آید، نوسان و جنبش قدم­ها در زیر نور مهتابی اتاق است. سال­ها سپری میشوند. تصاویر، دوباره مانند یک قرار ملاقات، به ذهنت بازمی­گردند: مرد فربه در لباس راحتی و جنبش تن و ساعت­ها این پا و آن پا کردنهایش. ساعت­ها، پاییز، زمستان... سرانجام روزی تو به مرکز رجوع می­کنی. ناخواسته بهترین راه ممکن را برمی­گزینی. در صدای زنی که با تو صحبت می­کند، غرق می­شوی. این زن رنجور، نمی­خواهد به خاطر مشغله­ی کاری، پیر و شکسته شود. درمورد پیشه­­اش چیزی نمی­گوید جز آن که معلولان ذهنی گاهی اوقات کریه و بدمنظر هستند و گفته­هایش به تو قوت قلب می­دهد؛ گویی که بیماران عجیب­الخلقه­ تنها در آنجا اندک مغایرتی با محدوده­ی نوع بشر دارند؛ نه در جهان بیرون.گویی که چهره­ی کریه، علامت تعلق بدان جامعه است؛ همان جامعه­ی یکنواخت. اما او از صحبت راجع به پیشه­اش خسته است. مدت زمان کوتاهی نیست که در این ساختمان­های فرسوده از آفات، زار و نحیف گشته است. این صرفاً روایت عشق است. داستانی که تو بی­و­قفه میشنوی، داستانی همراه با دیگر دریچه­های نور؛ چراغ­ها. زنی که با تو صحبت می­کند، همسر و بچّه دارد. بچّه­هایش را میبینی اما همسرش را نه. غمزده می­شوی. گاهی اوقات چشم­ها نیز خطا می­کنند. اصلاً زوجی را که به معنای واقعی زن و شوهر باشند، نمی­شناسی. هرگز نتوانسته­ای با چنین موردی برخورد داشته باشی. تو تنها دو شخص سوا از هم و منفرد دیده­ای؛ نه یگانگی و یکپارچگی آنان را. بیزاری بچگانه­ای از هرگونه گردهمایی داری. گردهمایی که با حضور دو نفر و با صحبت راجع به مباحث محنت­بار آغاز می­شود: «شوهرم و من، ما فکر می­کنیم که...»، «زنم و من، ما عادت داریم که...» زنان عموماً دوستدار ازدواج هستند. آن­ها با اراده­ای پولادین و با سماجت، خواهان تشکیل زندگی هستند. مردان نیز موافق این مسئله­اند؛ یا حداقل اینگونه تظاهر می­کنند. مردان بدانگونه به ازدواج می­اندیشند که گویی می­خواهند وارد حرفه­ی جدیدی شوند. آنان قوانین این حرفه­ی جدید را از همان راهی که کودکان تکالیفشان را می­آموزند، فرا می­گیرد؛ توأم با غرولند و شکایت. زیرا آن­ها انتظار چندانی از ازدواج ندارند. یک مرد از زندگی زناشویی­اش مأیوس نمی­شود و نمی­خواهد که آن را حتی در مواقعی که با مشکل نیز روبه­روست، خاتمه دهد؛ تنها

تنها عاملی که موجب می‌شود، شغلی را هرگز ترک نکرد، این است که آن پیشه به تو حس خشنودی ندهد و نقطه­ی پایانی بر سرگرمی­های آنی باشد.

عاملی که موجب می‌شود، شغلی را هرگز ترک نکرد، این است که آن پیشه به تو حس خشنودی ندهد و نقطه­ی پایانی بر سرگرمی­های آنی باشد. برای زنان اما وضعیت متفاوت است. مردان رفتارشان به مانند عموم جامعه است اما زنان شبیه هیچ کس نیستند. زنان با تو سخن میگویند. داستانشان به ظاهر ساده است. قصّه­ی عشقی که تنها متعلق به یک نفر است. آنان با هم در مرکز بیماران معلول کار می­کنند. ماه­ها هیچ اتفاق خاصی به وقوع نمی­پیوندد. اما یک روز حادثه­ای روی داد. به دلیل این که آن روز... نه روز قبل یا شاید هم روز بعد از آن و یا هیچ‌وقت... اصلاً آن‌روز قابل توصیف نیست. آن زن نیز نمی­تواند وصفش کند. از شگفتی حوادثش به وجد می­آید و سیاهی عشقی ممنوعه بر تمامی انوار، غالب آمد. ابتدا درمورد طرح کارش به دروغ متوسل میشود و روز به روز دیرتر به خانه رجوع می‌کند. زن پاسی از شب را با مرد دیگری به‌سر می­برد و بعد از آن با همسرش مراوده­ی کوتاهی دارد. وی کنترلی بر روند حوادث ندارد. او به فکر جدایی و در اندیشه­ی طلاق است. حکایت نهفته از اینجا و زیر این گنبد بی­کران، آغاز می­شود. مرد چیزی نمی­گوید. مطلقاً هیچ عمل خاصی انجام نمی­دهد. اشکی نمی­ریزد؛ عزایی نمی­گیرد. نه رنجی از توهین و نه حتی افسردگی... شب هنگام، همه­ی چراغ­های خانه را روشن کرده و مترصد است؛ چشم انتظار خانه­­ای پر از نور و روشنایی. زن نیمه­های شب بازمی­گردد. به اتاق خواب می­رود. کنار هسرش دراز کشیده و برای مدتی طولانی فقط بی­صدا اشک می­ریزد. این قبیل داستان­ها، قرن­ها همین گونه بوده و بعد به اتمام رسیده است. مردی که زن، عاشقش بوده، او را ترک می­نماید. او می­رود اما همسرش همچنان آنجاست. آن­ها همچنان در ساختمانی که اطرافش سبز است، زندگی می­کنند. همچنان هر روز در ساعت­هایی مشخص از افرادی مشابه، مراقبت می‌نمایند. کار ماهیانه سبب می­شود در مورد آنچه که موجباب آزردگی­ات را فراهم ساخته، تعمق نکنی. هر روز این ساعت­های تکراری که تو در اندیشه­ی خویش، تنهایی، خدا و یا دیگران نبودی، فرامی­رسند. دیگر درباره­ی همه­ی آنچه که گمان می­کنی حل نشدنی­ و جانکاه است، تأمل نخواهی کرد. اینک راه گریزی نیست. هوس اگرچه مبدل به نفرت شده باشد، اما همچنان آنجا پابرجاست. زن با لبخند تلخی می‌گوید: «برای من دیگر جایی وجود ندارد. نه در مرکز و نه اینجا در خانه. آنجا من همه چیزم را از دست دادم. اینجا همه را به دست آوردم؛ جز آنچه که می­خواهم؛ چیزی غیر از شوهر یا یک عاشق.» در داستان­های عاشقانه تنها با موضوع داستان سروکار داریم، نه عشق. اگر نگاهی به اطراف بیندازم، چیزهایی که می­بینم از این قرار هستند: مردمی که یا مرده­ یا زخمی­اند. زن و شوهرها کسانی هستند که یا در سی‌سالگی بازنشست شده یا این که زندگی پر رنجی را برای خویش رقم می­زنند. من به هیچ‌کدام از اینها علاقه­ای ندارم؛ همیشه در خانه و در عالم خواب به‌سر بردن یا شیفت شبانه! من در انتظار چه چیزی هستم؟ نمی­دانم. شاید هیچ‌چیز. دستیابی به نیستی، کار بی­نهایت دشواریست. وقتی کودکی بیش نبودی به تو وعده­هایی داده بودند. این وعده­ها خود زندگی بود... پس چرا به قول­هایشان عمل نکردند و چرا من همچنان امیدوارم که بدان عمل خواهند نمود. آن وعده­ها؟... هرگز آدم صبوری نیستم و هیچ‌وقت هم بازنشست نمی­شوم. دیگر شب­هنگام بیرون نمی­روم اما این، بدین معنی نیست که خانه‌نشین شده‌ام. همسرم این مسئله را درک می­کند. او همچنان چشم به‌راه است و چراغ­ها را روشن می­کند. کسی به من در شناخت راهی که او در پیش گرفته، کمکی نکرد؛ جز آن چیزی که عطوفت، علیه یأس انجام داد. زن از هر تلاش و دستاویزی استفاده می­کند و دوباره به تو راجع به احساس یکباره­اش می­گوید... او مرگ، عزیمت و عشق تازه را به همان شیوه­ای که ممکن است در مورد آینده­ی تعطیلات خارج از کشور و خستگی حاصل از هر گردشگاهی صحبت­کنی، به یاد می­آورد. سرانجام زن به خودش می­خندد. بیدار می­شود و رکوردهای موسیقی ویولنش را ثبت می­کند. تو با او به غباری از آهنگ‌های سیال موسیقی گوش می­دهی. این موسیقی در امتداد شب، در حومه و بر جان آدمی جریان دارد. اجرای موسیقی شب، نرم و اثرگذار است. شبی تیره در جایی که تنها دو چراغ افروخته است؛ خانه­ای در حومه توی ساختمانی در مرکز. دو تصویر مشتعل در هم، یک روشنایی منفرد در تمامی گستره­ی تاریکی. فروغی از زندگی محال و ندامتی که می­تواند جرقه­ی حادثه را خاموش نماید. تنها یک اشاره؛ این پا و آن پا کردن؛ شیرینی خسته­کننده­ای که شبیه هدیه­ای به خویشتن است؛ محافظت و چشم­پوشی از خطای زن و لالایی که قلبی نگران برای دیگری می­خواند.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692