مترجم: نگين كارگر
تنها چيزي كه از او گرفته ام يك كارت تبريك تولد است كه در سن دهسالگي به من داده است. او، من و مادر و خواهرم را زماني كه فقط سهسال داشتم به حال خودمان رها كرد و رفت. مامان هيچ موقع راجع به او صحبت نميكند ولي خواهرم او را به خاطر ميآورد.
پرسيدم: پدر چه شكلي بود؟
با چشمهاي خوابآلودش از ميان تاريكي به من نگاه كرد. موهايش را از جلوي چشمهايش كنار زد. بازوهايش دلمه زخم داشت، مثل اينكه از لولهاي زنگزده بالا رفته باشد و ناگهان ليز خورده باشد و بدنش خراشيده شده باشد.
_هان؟
_ميگم پدر چه شكلي بود؟
لبخند زد و من فهميدم كه او هنوز هم در حال و هواي خودش است و بهتر است زماني كه حالش بهتر است از او سئوال كنم. در هرحال تنها چيزي كه تا به حال من از پدرم گرفتهام كارت تبريك روز تولدي است كه در دهسالگي به من داده است. نوشته بود: تولدت مبارك ميكي! در داخل كارت هم يك شعر بود:
اكنون دهسالهاي
با قدي رعنا
اما...
كافي نيست
نگاهم به توست تا بزرگتر شوي
مرد شوي
با بازوهاي مردانه*
روي كارت تصويري كارتوني از پسر بچهاي در مزرعه بود كه عرقچين برسر داشت و تراكتوري را ميراند. اما در اين ميان چيزي كه برايم مهم است اين است كه او از كجا ميدانست كه من بزرگ شدهام؟ راستش را بخواهيد از اينكه او ميدانست من كجا هستم غافلگير شده بودم. ما خيلي قبلتر جابجا شده بوديم.
اما كشندهترين بخش اين كارت پانوشت شعر بود، نوشته بود:
به خاطر داشته باش، هيچكس گذشته تو را درك نكرد.
پدرت
من اين كارت را بارها و در شرايط مختلف خواندم، تلاش ميكردم بفهمم كه پدرم ميخواسته به من چه بگويد.
_لورا، پدر چه شكلي بود؟
سه ساعت گذشته بود و او داشت ظرفها را ميشست. دختر وظيفهشناسي است. بالا را نگاه كرد و چند لحظهاي به سئوال من فكر كرد و سپس گفت: "هنوزهم دوستش دارم"
_من ازش متنفرم. با اينحال ميخواهم بدانم چه شكلي بود.
_ عبوس
_ عبوس؟
_نميگم سختگير بود، ميشه گفت خيلي جدي بود. مثل تو، البته فقط يه ذره... اون باهوشتر و قد بلندتر و خوشتيپتر بود.
خنديد و بهم سقلمه زد و گفت: ظرفها را خشك كن.
خيلي خندهدار است. من چيزهاي زيادي از خواهرم ياد گرفتم، مثلاً اينكه بجاي نوشتن حروف به شكل كج آنها را مرتب و كتابي بنويسم ولي اين مهم نيست چيزي كه مهم است اين است كه او زماني كه عصباني نيست و يا نميلرزد بسيار باهوش است و بهتر است بگويم كه او هسته مركزي خانواده و مايه استحكام خانواده ماست.
باور كنيد يا نه، بايد بگويم كه اين لورا هست كه ما را در كنار يكديگر نگه ميدارد.
من، پانزده ساله، زرنگ و باهوش و آيندهدار... اين را آنها ميگويند، هرچند خودم فكر ميكنم كه آيندهاي ندارم، علتش را بعداً ميگويم.
و مادرم، راستگو، اهل كار و معقول (دنبال دوست پسر جورواجور و اينطور چيزها نيست).
و لورا. نوزده ساله، هروئيني، ولي خانواده را در كنار هم نگه ميدارد. چون مامان فراموشكار و از كارافتاده است و من كارهاي ناتمام زيادي دارم، از همه نظر؛ مالي، تحصيلي، اجتماعي، اخلاقي و... نميتوانم ادامه بدهم.
لورا يك چيز دارد كه باعث پيشرفتش ميشود و آن هم صداقتش است. و به خاطر همين صداقتش، بيشتر از آنچه كه بايد ميبيند و در نتيجه بيشتر از آنچه كه بايد ميفهمد، و من و مادرم را در كنار هم نگه ميدارد.
مامان...
صبر كن... معلم انگليسيام –خانم رايت- گفته كه بايد نشان دهم، نبايد فقط بنويسم، بايد بيشتر شرح بدهم. او به من گفته (بيشتر نشان بده). خب شايد بهتر باشد تشريح خانوادهام را تمام كنم و در عوض نشان دهم كه چه اتفاقاتي افتاد ولي آرام آرام به آن ميپردازم، مثل موقعي كه حرف ميزنم.
بسيار خوب. و مامان. مادر من. سي و هفت ساله و فراموشكار. در يك كلمه ضعيف و كم بنيه. آنها بايد يك فيلم مستند از زندگي مادر من بسازند:
چگونه بچههاي خود را بزرگ نكنيم.
چگونه براي آيندهمان هيچچيز ذخيره نكنيم.
چگونه يك كار خوب پيدا نكنيم.
چگونه يك دوست پسر خوب پيدا نكنيم.
چرا... يكي از اين كارها را كرد. يك دوست پسر خوب پيدا كرد. آره. من تمام مجلههاي زنان را كه او ميخريد ميخواندم. دوستياش آنقدرها به درازا نكشيد.
يك روز به من گفت: او مهربان، باملاحظه و خوشتيپ است، كار و ماشين خوشگلي پيدا كرده (يه ماشين خوشگل جگري، مطمئنم دلت ميخواد يكياش را داشته باشي، يه كمپرسور، يعني پول، معركه است، آلمانيه، پت معركه است...)
در هرحال، با آن حرفها من به فكر فرو رفتم ولي مامان... تو در دام يك كلهشق بي سروپا افتادي كه دربان كلوپشبانه بود يا شايد هم يك فروشنده فرش به اسم "واين"... به من گفتي جرقهاي نبود. ميتوان اين حرف تو را اينطور معني كرد: عشق برابر است با درد و علاقه برابر است با اندوه. فكر ميكردي خوب بودن در نامرئي بودن است... صادق باش... خواهش ميكنم صادق باش... همانطور كه انتظار ميرفت پت به سفر رفت؛ به همراه كمپرسور و بقيه چيزها...
بعد از آن مارك... پانزده سال كوچكتر از مامان و دائمالخمر، عياش و خوشگذران...
خجالتآور بود. اين جنايتي بود كه هيچ پدر و مادري در حق بچههايش نبايد ميكرد. آن سر و صداها...
ساعت دوازده بود. لورا شانزدهساله بود. امتحانش را خراب كرده بود. در "سيف وي" كار ميكرد و از كارش راضي بود. حقوق خوبي داشت و كم كم داشت به خريدن آپارتمان شخصي و دوست پسر فكر ميكرد و آخرين چيزي كه لورا ميخواست اين بود كه مامان و مارك ساخت آن بالاخانه نيمهكاره را تا عصر يكشنبه تمام كنند.
بس است ديگر... مامان... مادر باش. نه يك فراموشكار، افسرده نباش. خواهش ميكنم.
وقتي بعدازظهر يك روز مارك براي لورا نقشه كشيد... مامان، تو به يك اشاره لورا همهچيز را فهميدي. جيغ زد: "پايين" و تو سريع به سمت زيرپلهها دويدي. لورا نيمهلخت بود. وقتي او را ديدي به صورتش سيلي زدي. وقتي شنيدي كه او در مورد مارك چه ميگويد و در ميان گريههايش گفت كه با او چه كرده... باز هم يك سيلي ديگر...
من آدم خشني نيستم. واقعاً نيستم... حتي وانمود هم نميكنم كه خشن هستم اما تو فكر ميكني يكي از اين دو تا در من وجود دارد. اما من واقعاً خشن نيستم. وقتي تو طرفدار لورا نشدي، نتوانستم ببينم كه مارك در زندگي ما سر تيشه بند كرده و ميخواهد مال و اموال خانواده را بالا بكشد. بنابراين روي اولين پله نشستم و به تمام حرفهاي شما گوش دادم.
يكي از آن عصرهاي تاريك بود و ابرهاي تاريك و خاكستري با وزش باد بر فراز خانه حركت ميكردند. (حركت تند و سريع ابرها درست همانطور كه در رمانهاي واقعي مينويسند.) روي پله درب جلويي خانهمان نشسته بودم و پرواز و چرخش مرغهاي دريايي در باد را تماشا ميكردم. آرزو كردم كه بتوانم انجامش دهم.
به عقيده من دنيا يك دشت هموار است كه ما روي آن ايستادهايم ولي براي پرندهها دنيا تختهسنگي است كه روي آن مينشينند و با بالهاي بزرگشان از روي آن ميپرند و در هوا سرميخورند. من به اينجا پرت شدهام و چيز ديگري را به ياد ندارم جز اينكه ميدانم كه چطور اين ماجرا تمام شد.
فرداي آن روز صبر كردم تا مارك از خانه بيرون برود و بعد با تلفن مامان به اداره پليس زنگ زدم و گفتم كه مارك بيست گرم كوكايين و ماري جوانا در كيسهاي در زير پلهها مخفي كرده است.
خودشه
كاري كه ميخواستم انجام شد.
همانطور كه گفتم من آدم خشني نيستم. نيازي نيست خشن باشم وقتي پنج پليس و يك سگ آموزشديده آلماني درب را ميشكنند و مارك را تا رسيدن به ماشين پليس روي زمين ميكشند و فرياد مارك را درميآورند.
درهرحال... اين كارت را من از پدرم گرفتهام و در آن نوشته: "هيچكس گذشته تو را درك نكرد" مثل همين چيزهاي كمي كه من ميدانم و بقيهاش را فراموش كردهام. يا مثل اينكه قبلاً از اطرافيانم ميخواستم كه گذشتهام را به من بدهند و بعد ميفهميدم كه آنها هيچ چيزي از حرف من را نفهميدهاند.
پدر... خواهش ميكنم پدر... من نميدانم كجايي؛ كه هستي، يا چه كار ميكني... خواهش ميكنم... براي يك دقيقه پدر باش. فقط چند لحظه... به همان اندازه كه براي نوشتن آن جمله برايم وقت گذاشتي پدر باش...
من فقط دهسال داشتم پدر.
برايم بنويس دلم برايت تنگ شده، يا وقتي بزرگتر شدي همديگر را ميبينيم، يا بچسب به درس و مشقت؛ اصلاً يك پيشنهاد... برايم كارت تبريك نفرست.
خواهش ميكنم...
برايم نفرست.
مسخرهتر از آن، آن تصوير مضحك و احتمالاً يك شعر آشفته...
اما خودمانيم حق با اوست.
هيچكس گذشته من را درك نكرد.
*پ.ن: در ترجمه شعر را به اين صورت بازسرايي كرده بودم:
چگونه مرد شدي اي طفل ناز و دهساله
كه راضيام نكند اين سياق خُردانه
ببايدت كه شوي پاكزاد و دلير
شريف و محترم و نيك پيّ و فرزانه
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا