داستان«بخش زنان و زایمان»نویسنده«دوریس لسینگ»مترجم«لیلی مسلمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

در یک اتاق بزرگ ، هشت تا تخت طوری چیده شده بود که در دو طرف ، چهار تخت نزدیک هم قرار گرفته بودند. اینجا یکی از اتاق های بیمارستان قدیمی عصر ویکتوریا در غرب لندن بود که به احتمال زیاد به منظور اختصاص به بخش ویژه ای از بیمارستان طراحی نشده بود. اتاق تمیزی بود. به پنجره ها و پاراوان های مخصوص هر تخت، پرده های صورتی گلدار آویزان بود تا وقتی بیماران به خلوت و سکوت نیاز داشتند پرده ها را بکشند. پرده های بلند تزئینی و گلدار صورتی رنگ را از پشت گره می زدند تا اتاق تا وقت ملاقات تمیز و مرتب بماند . ملاقات کنندگان زیادی می آمدند، روی صندلی ها یا کنار تخت ها می نشستند. مادرها و خواهر ها، برادرها و خاله زاده ها، دوستها و بچه ها همگی تا ساعت دو بعدازظهر فرصت داشتند بیایند و بروند. اما شوهرها می توانستند بیشتر بمانند و دیرتر آنجا را ترک کنند. در میان آن جمع مردی بود که خیلی نزدیک درست بالا سر یه زن خوشگل حدودا 45 ساله نشسته بود و زن رو به طرف او دراز کشیده بود. مرد هر دو دست زنش را در دست گرفته بود و زن خیره به صورت شوهرش نگاه می کرد. مرد دستهای بزرگی داشت و درشت اندام و خوش تیپ بود؛ یک کت فاستونی خاکستری رنگ با یکی از آن پیراهن های مردانه سفید پوشیده بود که درست مثل پوسترهای تبلیغاتی خیره کننده هستند. اما کراواتش را در آورده و از پشت صندلی آویزان کرده بود واسه همین خاطر تیپش یک خرده غیر رسمی به نظر می آمد. شدت دلواپسی مرد برای زنش و نگاه خیره و ملتمس زن به او متفاوت از بقیه بیماران بود انگار که پرده ای از فضای داخل خانه شان کنار زده شده باشد. بدون شک هر دو نسبت به رفت و آمد ملاقات کنندگان بی توجه بودند. مرد او را اوایل ظهر به این بخش آورده بود و درست از همان لحظه تا قبل از ساعت ملاقات رسمی از کنارش جم نخورده بود.

این بخش از بیمارستان مخصوص بیماری زنان بود که زنها به شوخی اسمش را گذاشته بودند بخش زنان و زایمان. هر هفت بیمار دیگر در این بخش زنانی بودند که عمل جراحی داشند یا قرار بود عمل شوند یا تحت معالجه قرار بگیرند. بیماری هیچ کدامشان حاد نبود و در مقایسه با بخش های دیگر بیمارستان ظاهرا به بیماران این بخش بیشتر خوش می گذشت اما احتمال وجود افسردگی چندان بعید هم به نظر نمی رسید. به همین خاطر پرستارانی که مرتب در رفت و آمد بودند باید حسابی حواسشان جمع بیمارانی بود که گریه می کردند یا مدت زمان طولانی سکوت کرده و حرفی نمی زدند. ساعت شش که شام می آوردند اکثر ملاقات کنندگان بخش را ترک می کردند و به خانه برمی گشتند. هیچ کس اشتهای درست حسابی نداشت اما شوهر آن زن او را نوازش میکرد تا یه لقمه چیزی بخورد و زن هم ناله می کرد که هیچ میلی به غذا ندارد. زن یه خرده گریه کرد اما وقتی شوهرش مثل یک پدر او را آرام کرد دست از گریه برداشت و با حرف شنوی روی تخت نشست و کاسه ی فرنی اش را در دست گرفت. مرد قاشق قاشق غذا در دهانش می گذاشت و هر از گاهی قاشق را کنار می گذاشت تا با یک دستمال بزرگ بسیار سفید و مدل قدیمی اشکهای زنش را پاک کند. زن نمی تونست اشکهایش را کنترل کند و درست مثل یک بچه مرتب اشک می ریخت و آب دهانش را قورت می داد و ناله می کرد و با هر هق هق گریه، قفسه ی سینه اش بالا می پرید و مدام با چشمهای درشت و اشک آلود آبی رنگش به شوهرش زل میزد. چشمهای بی نشانه ی شادی است و اصلا اشک با رنگ چشمهای زن جور در نمی آمد.

زنهای دیگر بخش همگی به تماشای این صحنه نشسته بودند و برخورد نگاه هایشان توضیحی بر آن بود. چند ساعت بعد شوهرها بعد از کار به ملاقات آمدند و یکی دو ساعت اتاق پر از زن و شوهرهایی شد که از نزدیک راجع به بچه ها و مسائل خانوادگی با هم به صحبت نشستند. همسر چهار تا از زن ها به ملاقا ت آمده بودند. یکی از بیماران پیرزن تنها نشسته بود و صفحات مجله ای را ورق می زد و از بالای آن بقیه را دید می زد. یکی دیگر از بیماران به نام خانم کوک هم کلا مجرد بود و تنها نشسته بود و میل بافتنی به دست اوضاع را تحت نظر داشت. سومین زن تنها در جمع که هیچ مردی هم به ملاقاتش نیامده بود مشغول مطالعه کتابی بود و به واک منش گوش میداد. مثل نجیب زاده ها به نظر می رسید. (هیچ کس از نجیب زاده بودن یا نبودنش خبر نداشت، اما احتمالش می رفت که فردی از طبقه ی بالا باشد.)

ساعت ملاقات مردها تموم شد و نوبت بوسه و دست تکان دادن و خداحافظی رسید. زنی که تازه همان روز به آن بخش آمده بود به شوهرش چسبید و گریه کرد: "نه نرو، نرو تام. خواهش می کنم نرو." مرد او را در اغوش گرفت و کمر و شانه ها و موهای مجعد خاکستری رنگ زیبایش را که به طرز رقت انگیزی ژولیده شده بود آرام نوازش کرد و گفت: " عزیزم من باید برم. مایلرد تو رو خدا دیگه گریه نکن. باید تو هم یه کم همکاری کنی -- خواهش می کنم عزیزم." اما زن نمی فهمید چرا نباید گریه کند. سرش را بلند کرد تا ماسک تراژدی چهره اش را به شوهرش نشان بدهد؛ سپس سرش را به شانه ی مرد تکیه داد و شدیدتر از قبل زد زیر گریه. مرد با صدایی قاطع و آرامش بخش صحبت کرد و گفت: "مایلدرد، مایلدرد خواهش می کنم بس کن. دکتر که گفت چیز مهمی نیست. مگر همین را به ما نگفت؟ هان؟ من به دکتر گفتم باید حتی بدترین احتمالش را هم به ما بگوید ولی او گفت که اصلا بدترین حالتی وجود ندارد. یک هفته دیگه مرخص میشوی. گفت که ..." و او را نوازش کرد و دلواپسی در صدایش موج زد. بغض زن با هق هق های شدیدتری ترکید و بعد به شوهرش چسبید و سرش را تکان داد تا به او بفهماند که به خاطر بستری شدن در این بیمارستان نیست که گریه می کند بلکه به دلایلی که خود مرد می دانست و خودسرانه آن را نادیده می گرفت. آنقدر با سر و صدا اشک ریخت و گریه کرد تا آخر سر یک پرستار آمد و صاف زل زد به زن، نمی دانست چکاری از دستش برمی آید. شوهرش ،تام، خیلی سر سنگین نگاهی به پرستار انداخت. البته نگاهش از سر درماندگی نبود بلکه منظورش چیزی فراتر از این بود انگار که میخواست بگوید، از من که کاری ساخته نیست حالا دیگر نوبت شما است. مرد خود را از دست زن خلاص کرد و دست زنش را که میخواست با عجله به دور گردنش حلقه شود پس زد و گفت: "مایلدرد، من دیگه میخواهم بروم." بالاخره رها شد و زن سرش را روی بالای بالش گذاشت. مرد ایستاد و خیلی مختصر ( البته نه با حالت عذرخواهی، چون از آن دسته مردهایی نبود که راحت به خودش زحمت عذرخواهی بدهد اما تحت شرایطی خاص توضیح مختصری می داد) گفت: " راستش من و همسرم از زمان ازدواجمان تا الان حتی یک شب هم جدا از هم نخوابیده ایم. از زمان ازدواج یعنی 25 سال" . همین که زن این جملات را شنید در حالیکه اشک دیوانه وار روی ژاکت خوشگل صورتی رنگش می ریخت به شدت حرفهای او را با سر تایید کرد. وقتی زن دید که مرد صاف بالای سرش ایستاد و دوباره به سمت او خم نشد ، نگاهش را برگرداند و به دیوار خیره شد.

تام گفت: عزیزم من دارم میرم." و به پرستار نگاهی کرد که در سکوت حاکی از آن بود : بعد از این به عهده تو است. پرستار هم با صدایی شاداب و منظم گفت: " خوب دیگه خانم گرنت." پرستار دختری حدودا بیست ساله بود و خسته به نظر می رسید ، آنقدر خسته که فقط غرغرهای بی وقفه ی یک پیرزن را کم داشت (که البته انگاری کم هم نداشت). و با حس امیدواری تلاش کرد او را آرام کند، " دیگه دارید برای بقیه مزاحمت ایجاد می کنید. نباید اینقدر خودخواه باشید." اما درخواست بقیه چاره ساز نبود و از روی چهره ی طعنه آمیز بقیه ی زنهای بخش میشد فهمید که منتظر یک همچین وضعی بودند. اما مایلدرد گرنت فقط کمی آرام تر گریه کرد.

" یه فنجون چای میل داری؟"

جوابی داده نشد. فقط صدای نفس های بریده و فین فین به گوش می رسید. پرستار به بقیه نگاهی انداخت. همه ی زن ها بسیار مسن تر از مایلدرد بودند، بعد مردد از اتاق بیرون رفت.

حوالی ساعت نُه که وقت خواب بود یکی با چرخ دستی همراه با نوشیدنی های آبکی و خواب آور وارد بخش شد. چند تا از زنها مشغول شانه زدن موهایشان بودند یا ماتیک می زدند یا با شیوه ای خاص به گردن و صورتشان کرم می مالیدند. آرامش خاصی در بخش حاکم بود. ساعت توقف بود و شیفت کاری عوض میشد تا شیفت جدید آماده کار شود. یکی از پیرزن ها، پیرترین زن جمع که پرستارها او را «گرنی» صدا می زدند، بی رو دربایستی گفت: " شوهر من بیست سال پیش فوت کرد. من بیست ساله تنهایی رو پای خودم دارم زندگی می کنم. ما با هم شاد بودیم. آره روزهای شادی داشتیم ولی من از زمان فوت او تنها مانده ام. "

صدای گریه قطع شد. یکی دو تا از زنها لبخند و نگاهی تحسین برانگیز به گرنی تحویل دادند؛ ولی باز دوباره زنِ تنها مانده در آن گوشه انفجار گریه اش را از سر گرفت. پیرزن آهی کشید و شانه بالا انداخت و گفت: بعضی ها قدر خوشبختی شان را نمی دانند." زنی از تخت روبرویی به نام خانم کوک گفت: " واقعا قدر نمی دانند. من اصلا شوهر نکردم. هر وقت فکر می کردم بالاخره یه خوبش رو تور کردم، طرف جا می زد و می رفت! " بعد مثل همیشه به خاطر شجاعتش در به زبان آوردن این مسئله به حالت طنز خنده ای بلند سر داد و سریع به بقیه نگاه کرد تا مطمئن شود لطیفه اش تاثیر خودش را روی بقیه گذاشته است. بقیه هم زدند زیر خنده . خانم کوک واقعا زن بامزه ای بود. شاید هم دقیقا همین جوک او را دهها سال قبل از بقیه مجزا کرده بود. خانم کوک زنی درشت اندام و قوی ، حدودا هفتاد ساله بود که چهره ای سرخ رنگ داشت.

پس از مدت زمان کوتاهی همه تر و تمیز و مرتب آماده خواب شدند. پرستار شیفت شب که او هم زنی ترگل ورگل بود وارد بخش شد تا اوضاع را بررسی کند. از پرستاران شیفت قبل ماجرای یکی از بیماران مشکل ساز در این بخش را شنیده بود و حالا آمده بود تا میلدرد گرنت گریان را خوب از نزدیک معاینه کند. پرستار گفت: " شب بخیر خانم ها. شب خوش." لحظه ای درنگ کرد انگار که دلش بخواهد تذکری بدهد یا نصیحت کند ،اما از بخش بیرون رفت و چراغ ها را خاموش کرد.

داخل بخش تاریک نبود. نور لامپهای بلند زردرنگی که در پارکینگ بیمارستان روشن بودند فضای داخل بخش را روشن کرده بود. طرح خطوطِ سایه روشن روی دیوار اتاق افتاده بود و طرح صورتی رنگ پرده ها آهنگی آرام اما بی پروا به خود گرفته بود. هفت زن با حالتی عصبی روی تخت هایشان دراز کشیده بودند و به صدای گریه مایلدرد گرنت گوش می دادند. تخت او نزدیک به در بود. دو تخت همجوار با او دو زن کدبانوی میانسال پرانرژی بودند که صاحب کلی بچه ، خواهرزاده، برادرزاده ، داماد و فامیل هایی از این دست بودند و همیشه ملاقات کنندگانشان با دستی پر از گل و میوه به دیدارشان می آمدند انگار که نوعی مهمانی خانوادگی دنباله دار آنجا برگزار شده باشد. خانم یوهان لی و خانم رزمری استمفرد چندین بار در روز تقاضا می کردند یک تلفن سیار به آنها داده شود. از همان جا وقت دندانپزشک و ویزیت دکتر را تنظیم یا نکات مختلف را به خانواده شان یادآوری می کردند و به قصاب و بقال محل سفارش خوراکی هایی را می دادند که بر حسب تصادف، اعضای خانواده فراموش کرده بودند آن را تهیه کنند. شاید آن دو زن به خاطر نوعی بیماری جسمی ناحیه رحم در بیمارستان بستری بودند اما روحشان اصلا اینجا نبود، اما حالا مجبور بودند اینجا حضور داشته باشند وگوش بدهند. تخت چهارم در همان ردیف متعلق به بذله گوی جمع، خانم کوک بود . روبروی او هم تخت پیرزن بیوه قرار داشت. روی تخت کنار پیرزن ، همان زن جوان نجیب زاده و خوش تیپ بستری بود که صدای بلند و رسایش داد میزد از چه طبقه ای است. او نه زیاد صمیمی بود نه خیلی گوشه گیر؛ اما مثل آدمهای سمج با واک من و میل بافتنی اش به شدت در خلوت با خودش سیر می کرد. (وقتی از اتاق بیرون رفته بود) همگی با هم به خاطر بیزاری از نیاکانش بر سر این مسئله به توافق رسیدند که سقط جنین او در یک مرکز درمانی دولتی از سر خودخواهی بوده چون با آن مدل لباس و آن ادا اطوارهایی که داشت حتما توانایی مالی اش در حدی بود که برای چنین عملی برود و در یک بیمارستان خصوصی بستری شود. زن جوان تازه عروسی که بچه اش را انداخته بود روی تخت ِکناری شل و ول خوابش برده بود؛ مثل یک دختر در حال غرق شدن رنگ پریده و غمگین اما شجاع به نظر می رسید. کنار او و درست تخت روبروی مایلدرد گرنت یک رقاصه ی سن و سال دار بستری بودکه حالا دیگه مربی رقص شده بود. رقاصه زمین خورده بود و در نتیجه ی همین ضربه دچار آسیب رحمی شده بود. او هم افسردگی داشت اما سعی می کرد برداشتش از این قضیه مثبت باشد. اغلب داخل بخش با صدای بلند و سرزنده می گفت: " بخندید تا دنیا همراه با شما بخندد. " البته شعارش بیشتر این بود: " زندگی واقعا معرکه است البته اگر کم نیارید و خودتان را نبازید."

زنها روی تخت مرتب جا به جا می شدند و چشمهایشان در روشنایی نور پارکینگ می درخشید. یک ساعت گذشت. پرستار شیفت شب از بیرون بخش صدای گریه را شنید و وارد اتاق شد. آمد کنار تخت ایستاد و گفت: " چیکار می کنید خانم گرنت؟ بیمارها می خواهند استراحت کنند. فردا صبح باید آزمایش بدهید، خود شما هم به استراحت نیاز دارید. اصلا ترس ندارد فقط باید استراحت کنید. "

اما گریه همینطور ادامه پیدا کرد.

پرستار گفت: " دیگه من نمیدونم. اگر تا چند دقیقه دیگر صدای گریه قطع نشد زنگ را بزنید." این را گفت و از بخش خارج شد. گریه ی مایلدرد گرنت آرام تر شد اما درصدای گریه اش نوعی دلتنگی غیر ارادی موج میزد و دیگر داشت روی اعصاب همه رژه می رفت. تک تک زنها یاد کودک درونشان افتادند، کودکی ناراضی که مدعی تمام حق و حقوقش است و همه مجبور بودند به صدای این کودک گوش دهند و متاسفانه اطاعت از صدای این کودک برای هرکدامشان گران تمام میشد.

دختر رنگ پریده ای که بچه اش را انداخته بود آرام زد زیر گریه. ساکت گریه می کرد اما رگه ی اشک روی گونه اش برق می زد. رقاصه ی حرفه ای هم مثل وضعیت جنین داخل رحم درهم پیچید و انگشت شستش را در دهان گذاشت. زن نجیب زاده که احتمالا از نجیب زادگی بیزار بود- هدفون واک منش را به گوش زد، اما اطرافش را نگاه می کرد و بدون شک نمی توانست نسبت به صدایی که درپوشش را گذاشته بود تا گریه اش نگیرد بی تفاوت باشد. همه ی زنها از احوال هم خبر داشتند، به یکدیگر نگاه می کردند و می ترسیدند مبادا بغض یک نفر از داخل جمع بشکند و ناگهان فریاد گریه ای سر بدهد.

خانم رزمری استمفورد که از لحاظ روحی قوی تر از بقیه به نظر می رسید و احتمالا آخرین فردی بود که از خود ضعف نشان دهد با صدایی به شدت ناراضی گفت: " اه باید او را به بخش دیگری ببرند. اصلا عادلانه نیست. من میروم با آنها صحبت کنم. " اما قبل از آنکه تکانی بخورد ، خانم کوک از تختش پایین آمد. از بس اندامش درشت و خشکیده و سراسر غرق در رماتیسم بود که مدتی طول کشید تا بتواند به خودش تکانی بدهد. بعد آرام روپوش گلداری به تن کرد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. حس می کرد اتاق سرد است و تجهیزات لازم برای تنظیم درجه ی گرما داخل بخش کافی نیست برای همین خم شد تا صندل هایش را به پا کند. می رفت بیرون تا درخواستش را با پرستارها مطرح کند؟ می رفت دستشویی؟ به هر حال تماشای او باعث شد ذهن بقیه از تمرکز روی صدای گریه ی مایلدرد گرنت منحرف شود.

اما داشت می رفت سمت مایلدرد گرنت. رفت و نشست روی صندلی کنار تخت او که تا ساعتی قبل تمام مدت توسط شوهرش اشغال شده بود. خیلی محکم دستش را روی شانه ی مایلدرد گذاشت و گفت یا شاید به نوعی دستور داد: " خوب حالا عزیزم. دلم می خواد یک دقیقه به من گوش بدی. داری به من گوش میدی؟ ما همه در اینجا سوار یک قایق هستیم. همگی هم بدون استثنا مشکلات جزئی خاص خودمان را داریم. رحم من را کندند و بیرون انداختند البته او اصطلاح علمی اش را می دانست اما از قصد آن اصطلاح بامزه را به کار می برد چون بر خلاف بقیه البته به استثنای آن پیرزن بیوه ی حاضر در جمع ، او واقعا یک پیرزن قدیمی از طبقه کارگربود اینطور که معلومه تحمل چنین وضعی عادلانه نیست. فکر می کنی رحم من... البته جز باروری... تا حالا به چه درد من خورده ؟" او سرش را بالا آورد تا بقیه ببینند که به وضوح دارد با چشم چپش یک چشمک گنده به بقیه می زند. منظور از چشمکش هم این بود که من استاد بذله گویی و خنده هستم. برای اینکه مایلدرد در میان گریه بتواند صدایش را بشنود بلند گفت: " ببین عزیزم، اگر در زندگی ات شخص خاصی هست که تو بتوانی هر شب به او شب بخیر بگویی و بخوابی، بدان نسبت به خیلی از آدمها از نعمت بالایی برخورداری. چرا به قضیه اینطوری نگاه نمی کنی؟ "

مایلدرد همانطور به گریه اش ادامه داد. همه می توانستند چهره ی خانم کوک را از میان روشنایی خارج از پنجره ببینند. چهره اش درهم رفته و خسته بود اما با این وجود کیفش کوک بود. او دستانش را دور شانه ی زن گریان حلقه کرد و با مهربانی او را تکان داد و گفت: " خوب حالا عزیزم، دیگه اینجوری گریه نکن، واقعا نباید گریه کنی ..." مایلدرد چرخید و دستانش را دور گردن خانم کوک انداخت و گفت: " آه متاسفم اما اصلا نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم . هیچ وقت تا حالا نشده تنهایی بخوابم. همیشه تام کنارم بوده ..."

خانم کوک باز هم دستانش را دور مایلدرد حلقه کرد و دخترک بیچاره ی ماتم زده را عقب جلو برد و تکان داد. چهره اش به قول معروف سرشار از زندگی بود انگار که با خودش در تقلا باشد. بالاخره که به حرف آمد با لحن صدایی خشن یا شاید عصبانی گفت: "چه زن خوشبختی، اینطور نیست؟ همیشه تام کنارت بوده، درسته؟ شک ندارم آرزوی همه ی ماست که بتونیم یک چنین چیزی را بگوییم." سپس جلوی عصبانیتش را گرفت و باز دوباره با لحنی آرام و یکنواخت ادامه داد: " آخی، بیچاره ، شرم آوره... همه اش واسه همینه؟ طلفکی..."

زنهای دیگر به خاطر آوردند که خانم کوک هیچ وقت بچه ای نداشته و هرگز ازدواج نکرده و تنها زندگی می کند و جز گربه اش کسی را ندارد که او را لمس یا نوازش کند و در آغوش بگیرد. ولی الان درست در همین جا مایلدرد گرنت را در تمام آغوشش جای داده بود و احتمالا بعد از سالهای طولانی این اولین بار بود که او دستانش را دور یک انسان فرقی نمی کرد مرد یا زن - حلقه می کرد. واقعا بُعد دیگر زندگی چه حسی می تواند داشته باشد؟ دنیایی که در آن آدمها همدیگر را در آغوش می گیرند و می بوسند و شب ها کنار هم می خوابند و ناگهان نیمه شب در تاریکی از خواب بیدار می شوند و دستانی را حس می کنند که به دورشان حلقه شده و دست دراز می کنند و می گویند: " بغلم کن، خواب بدی دیدم". اما با مهربانی و به دور از احساسات شخصی جسورانه گفت: " آخی طفلکی، نازی. خجالت بکش. اما عیبی نداره فردا تام عزیزت برمی گرده پیشت، اینطور نیست؟"

آنها یک ربع در همین حالت ماندند تا اینکه صدای گریه قطع شد. خانم کوک زن خسته را سر جایش خواباند و درست مثل یک بچه ای که خوابش برده باشد دست و پا و سرش را آرام و راحت روی تخت رها کرد. از جایش برخواست و به زنی که روی تخت به خواب رفته بود نگاهی انداخت، در چهره ی خانم کوک حس زندگی بیشتر از قبل موج میزد. سپس سمت تخت خودش رفت، روپوش گل گلی و صندلها را در آورد و با دقت روی تخت دراز کشید. لازم بود کسی چیزی بگوید. انگار باید خانم کوک چیزی می گفت. برای همین فقط به این نکته اشاره کرد و گفت: "خوب شما زندگی می کنید تا چیزی یاد بگیرید، درست نمیگم؟ " سپس همه به عمق دنیای خودشان فرو رفتند و دیر یا زود خوابشان برد.

   

 

 

 

 

دیدگاه‌ها   

#1 عباس عابد(ساوجی) 1392-05-11 05:26
سلام
خب در مورد ترجمه نمی شود چیزی نوشت فقط بگویم خسته نباشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692