داستان «پاي ميز آشپزخانه»نويسنده«پيتر ارنر» مترجم«شادي شريفيان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

گوستانیا، کارولینای شمالی، 1988

افسر پلیس زن به او گفت که اگر خاک‌سپاری خانوادگی
می‌خواهد باید مقدمات لازم را برای بازپس گرفتن جنازه‌ی پسر انجام دهد. اگر مشکلی ندارد دولت همه‌ی هزینه‌های خاک‌سپاری را به‌عهده می‌گیرد، ولی در این‌صورت جایی جز محدوده‌ی مشخص شده‌ی DOC در Murfreesboro نمی‌توانید او را خاک کنید. در هر دو حالت، لازم بود که خانوم آلپر فردا صبح به Caledonia برود تا برگه‌های هویت را امضا کند و وسایل شخصی او را بگیرد. باقی کارها انجام خواهد شد. اما لطفاً خانوم آلپر، این‌را بدانید که اگر می‌خواهید جسد پسرتان را به خانه ببرید باید یک متصدی کفن و دفن و وسیله‌ی حمل مخصوص خاک سپاری همراه شما باشد. بعد با صدایی آرام و متفاوت، صدایی‌که می‌خواست احساس تأسف را منتقل کند، گفت: طبق مقررات شما نمی‌توانید او را در ماشین خودتان به خانه انتقال دهید.

خانوم آلپر؟

جین آلپر پشت میز آشپزخانه نشسته است. فردا روز دیگری‌ست. تلفن روی زمین است. دیگر زنگ نمی‌خورد. صداهایی از بیرون پنجره‌ی باز آشپزخانه می‌آید ولی او نمی‌شنود. انگار یک‌نفر دارد چمن می‌زند. مطمئن نیست. هنوز امروز تمام نشده و او در سردخانه به پشت خوابیده است. جایی‌که هست خنک است و او سردخانه‌ی بزرگی را تصور می‌کند که جسدهای بسیاری پوشیده در پلاستیک‌های سیاه‌رنگ آنجا خوابیده‌اند، ناخن‌هایش به‌تدریج یخ می‌زند و این یخ تا پلک چشم‌های او بالا می‌آید. دلش می‌خواهد بخندد. ماه جون است. هوا خیلی سرد است. او تلاش خودش را کرده بود، خدا می‌داند که چقدر تلاش کرده بود. شاید می‌توانست بیشتر تلاش کند اما با مرگ اوبری و دوری برادرانش و اینکه می‌بایست روزی 9 تا 10 ساعت کار کند، واقعاً سخت بود. می‌توانست آنها را به‌جای دیگری ببرد، ولی به کجا؟ شارلوت؟ کسی را در شارلوت نمی‌شناخت. با افراد زیادی آشنایی نداشت. مردم می‌رفتند به همین سادگی، ولی او هیچگاه آنجا را ترک نکرده بود زیرا جایی بهتر از آنجا سراغ نداشت. به‌هرصورت، چندسالی بود که باید چیزی را که داشتی محکم می‌چسبیدی. او سرکار می‌رفت. کار، کار است. خب می‌توانستم بهانه‌ای جور کنم تا بتوانم تا فردا ساعت 5 و نیم صبح لباس مرتب و تمیزی پیدا کنم. او کاری‌که می‌خواست انجام داده بود، انگار یک‌نفر داشت چمن‌ها را هرس می‌کرد. مطمئن نبود. هنوز امروز تمام نشده بود و او رو به پشت جایی دراز کشیده بود که سرد نگهش داشته بودند. او هم مانند پدرش لجباز بود ولی اوبری، وقتی پایش می‌رسید آدم ترسویی بود. اما جوردی هیچ‌وقت از هیچ‌کس یا هیچ‌چیز نمی‌ترسید. وقتی سه‌ساله بود فرش را پاره می‌کرد، گیاه نارس گوجه‌فرنگی را له می‌کرد، موهای دختر همسایه را می‌کشید. همسایه‌ها او را «آتش‌پاره» می‌نامیدند تا اینکه بزرگ شد، او واقعا شر بود. بعد دیگر او را به این اسم صدا نکردند. با انگشتانش در سکوت به میز ضربه می‌زد. خیلی سرد بود. به‌نظر نمی‌رسید کسی را نداشته باشد که به او اطلاع بدهد. وینس در ویلمینگتون و دیو و جولیا در سنت لوئیس. مهم این است که چطور بگوید. کی الان حقیقت را باور می‌کند؟ که او بالاخره با پدرش کنار آمد. این فقط یک ترس بود. آنجا اتفاقی افتاده بود. درست است؟ قرار بود تورا تغییر دهد؟ در روزهای ملاقات او می‌گفت، چی عزیزم، چی؟ اونا اذیتت می‌کنن؟ کسی بهت دست زده؟ و او سرش را تکان می‌داد، مسئله این نیست، و او را از خود دور می‌کرد و سرفه می‌کرد و می‌خندید و می‌گفت، خیلی احمقانه‌ست که آدم کارش به اینجا بکشه، احمقانه‌ست که با بهم خوردن درها بترسی و وقتی آن‌روز در راه خانه رانندگی می‌کرد فکر می‌کرد متوجه حرفش شده است. خیلی ساده بود. حتی خنده‌دار. چرا که او فکر می‌کرد دری آنجا نباشد. آن‌طوری‌که او این حرف را زد درها مستقل از آنچه او در آنجا انجام می‌داد به‌نظر می‌رسیدند ولی با این وجود او احساس می‌کرد آنرا فهمیده است. در بود و در. یکبار هم، یک‌روز دیگر، او سرش را طوری با عصبانیت به دیوار کوبید که انگار او آنجا حضور ندارد و آنقدر اینکار را تکرار کرد و تکرار کرد و تکرار کرد تا نگهبانان سر رسیدند و زن را از آنجا دور کردند، پیشانی او جر خورده بود و از آن خون می‌چکید. این مسئله سیر نزولی یکنواختی نداشت که ترس او را به‌هر کجا بکشاند. خیلی آهسته بود و بعضی از روزها اصلاً مشاهده نمی‌شد. بعضی از روزها به مادر اجازه می‌داد به او دست بزند. بعضی از نگهبان‌ها با او مهربان بودند. در چهره‌ی بعضی از آنها می‌توانست این نگاه را بخواند که به او به چشم مادر خودشان نگاه می‌کنند که چهار ساعت رانندگی می‌کند تا به آنجا بیاید و تحقیر شود، بازرسی شود، لای پاهایش جستجو شود، فقط به عشق پسری‌که لایقش نبود. خیلی از آنها مجبور بودند از پشت شیشه ملاقات کنند اما برای مادر جوردی آلپر آنها قفل در اتاق وکیل را باز می‌کردند و جوردی می‌گفت: خیلی‌خب مامان، اینجا باید مثل وکیل‌ها حرف بزنی! دادخواستم چطور پیش می‌ره؟ و مادرش هر آنچه که می‌توانست به زبان بیاورد را می‌گفت، نمی‌دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود عزیزم و فقط کافی‌ست صبر کنی، دست‌های پسر گاهی به‌هنگام حرف زدن میز را چنگ می‌زد و گاه حرف‌هایی می‌زد که هیچ‌وقت در طول زندگیش نزده بود، از خودت بگو مامان، در مورد خودت حرف بزن و مادر سعی می‌کرد و پسر درحالی‌که محکم به میز چنگ زده بود گوش می‌کرد. اغلب صورتش را نمی‌تراشید، ولی بعضی روزها مادر یه آنجا می‌رسید و او ریش‌هایش را کامل زده بود و البته این ماجرا را بدتر می‌کرد نه فقط به این خاطر که رنگ‌پریده بود و گونه‌اش زخمی شده بود بلکه به‌واسطه‌ی انجام این‌کار انتظار زیادی از خود پیدا می‌کرد. خودش را مجبور می‌کرد به داستان‌های مادرش طولانی و بلند بخندد و وقتی صحبت می‌کند دائم لبخند به لب داشته باشد. تماشای تلاش پسرش او را خسته می‌کرد و پسر این خستگی را در چهره‌ی او می‌دید و بلند می‌شد و نگهبان را صدا می‌زد و می‌گفت، بگذارید برود. نه، کی باور می‌کنه؟ خدای من، چقدر بیرحم است. اما هیچ‌گاه کسی متوجه نشد حتی وقتی او قدش بلندتر از عموهایش شد طوری وارد اتاق می‌شد گویی در حال معذرت‌خواهی از چیزی‌ست. چراکه مردم از پسر روی برمی‌‌گرداندند. همیشه همین‌طور بود. مادر بهانه می‌آورد. او یک پسر بچه چاق با آرنج‌های گوشتالو بود. هیچ‌وقت گریه نکرد، گاهی اوقات جیغ می‌زد و بعضی شب‌ها اوبری نمی‌توانست نزدیک او بخوابد، می‌گفت بچه طوری به او نگاه می‌کند که نمی‌تواند نگاه یک بچه باشد. در، خنده‌دار است. انگار انتظار نداشت آنجا دری باشد. شاید مادر این‌را می‌دانسته است. مادر به میز نگاه می‌کند. بشقاب کوچکی با یک تکه‌نان نیمه‌خورده روی آن است. آن‌را به‌خاطر نمی‌آورد. همیشه غم و غصه به میزان زیاد بوده است ولی این مسئله جدید است و طوری بخشی از وجود او خواهد شد که رفتن اوبری هیچ‌گاه این تأثیر را در او نداشت. تلفن مثل شوک بود برای او. همین‌جا نشسته است و تلفن زنگ می‌خورد، افسر زن نگهبان حرف‌هایی می‌زند که از قبل حدس‌هایی زده بود. تنها فرزندم. حتی یک کلمه هم نمی‌تواند بگوید. همسرتان مرده است، شما بیوه شده‌اید. حتی از شنیدنش خوشحال هم شد. چرا آن‌را فریاد نزند؟ می‌نشیند، بی‌حرکت است، از دو همکار وراجش متنفراست، برندا و دنیس. (خبرهارو در مورد پسر جین شنیده‌ای؟ وحشتناک است، ولی پسر خیلی شری بود. اینقدر شرارت می‌کرد که همه می‌گفتن شبیه دونی اوزموند است) مسخره‌ست، نه؟ جالبه و بعد پای دستگاه نوشابه در مورد تو صحبت می‌کنند. هوم، بذار زندگی منو هم زیر سوال ببره.

اوایل تابستان است، ساعت از نه صبح گذشته است. پنجره باز است. باد در پرده‌ها پیچیده و آنها را به حرکت وامی‌دارد. پاهای جین آلپر روی زمین است. هنوز زمان زیادی مانده که زنجره‌ها با صدای بلند فریاد سردهند. منتظر می‌ماند.


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692