داستان«عشق یک خواهر»نويسنده«ویک ارینگتون»مترجم« شادی شریفیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان«عشق یک خواهر»،نويسنده،«ویک ارینگتون»،مترجم،« شادی شریفیان»

 

آنجاست. حالا شد چهاربار.

بار اول روز دوشنبه سر ظهر آمد. سربازها تقلا می کردند آنجا را بپوشانند. پیرزن لخت آنجا ایستاده بود،و بلاتکلیف به
منطقه ی سبز خیره شده بود.سربازان غربی به عربی فریاد می زدند :

"دستاتونو ببرین بالا و زانو بزنین "

زن را که ساکت ، بی حرکت و مرعوب در زیر آفتاب بغداد ایستاده بود تماشا می کردم. سپس موذن اذان ظهر را گفت، و نمایش را خراب کرد.

خواند : " الله اکبر"

برادرها به محض شنیدن صدای اذان از ساختمان بیرون آمدند. بدون توجه به زن ِ مضطرب از صحنه پراکنده شدند. سربازها سر جای خود ایستاده بودند، نگاهشان روی مهمان عجیب شان خیره مانده بود. تنها لباسی که خدا به او داده بود را بر تن داشت و امکان نداشت بتواند چیزی را پنهان کند.آنها باید از دستورات پیروی می کردند. سپس گروهی زن رسیدند.

فریاد زدند : " موفیدا...موفیدا "

بستگان موفیدا از سربازان معذرت خواستند، به آنها توضیح دادند که او نوعی بیماری روانی دارد و از آسایشگاهی که از او مراقبت می کنند فرار کرده است.برقعی روی آن انداختند و او را کنار کشیدند.

او دوباره روز سه شنبه همان ساعت برگشت. موفیدا عریان در برابر پاسدارخانه وسط مجموعه ی نظامی ایستاده بود. سربازان پوشش گرفتند و منتظر شدند کسی تلفن بزند. بستگانش آمدند، شرمنده بنظر می رسیدند.سربازان همان اطراف می چرخیدند و با یکدیگر شوخی می کردند.به تن موفیدا لباس پوشاندند و او را از آنجا بردند.

روز چهارشنبه آنها منتظر او بودند. دو سرباز بیرون آمدند، او را با پتویی پوشاندند و با ملایمت به پاسدارخانه بردند تا دنبالش بیایند.

امروز، وقتی خورشید به بالاترین نقطه در آسمان رسید، او برگشت. سربازها دوباره با پتو به سمت او رفتند، با این حال صبر آنها کمتر شده بود.حتما ً باید در این مورد تدبیری اتخاذ می شد.

ناگهان موفیدا از حال رفت. به سنگینی روی صورتش افتاد. سربازها به سمت او دویدند. یکی از آنها با دستپاچگی در رادیو داد می زد.از منطقه ی سبز آمبولانسی آمد. موفیدا را به پشت روی برانکارد گذاشتند، آمبولانس سریع دور زد و به مرکز لابیرنت ناتو بازگشت.

"الله اکبر..."

آیفونم را برداشتم و لبخند زدم. روانشناسان ما واقعا ً باهوش هستند.آنها گفتند چهار روز متوالی. نه بیشتر و نه کمتر. زمان مراجعه ایده ی من بود. حواس پرتی او خالی از مفهوم نبود.ایمپلنت الکترونیکی بدن ِ دانشمندان ما پر از نبوغ است، و جراح های پلاستیک ما اعتبار و ارزش بیشتری باید بگیرند.

بعد از دو دقیقه به توصیه ی متخصص لجستیک، شماره ها را فشار دادم و گوش کردم. جوابش را بیرون شنیدم و قلبم فشرده شد.موفیدا برادر کوچکترش را سربلند کرده بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692