داستان«برای زندگی» نويسنده«دیوید تالرمن» مترجم« شادی شریفیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان،«برای زندگی» ،نويسنده،«دیوید تالرمن»، مترجم« شادی شریفیان»

مِی .

شغلی جدید در شهری جدید. آپارتمانی اجاره ای در حومه ی شهر، جائی که خیابان ها پر از آشغال های چرب هستند و باد سردی که معلوم نیست از کجاست بی وقفه می وزد. روز سوم پارک را پیدا کردم، برایم کشف بزرگی بود.بجز تعدادی زوج پیر ثابت همیشگی هیچکس پا به آنجا نمی گذاشت، آنها هم فقط به رودخانه ای که آن وسط بود می رفتند، و پیاده رو های پوشیده از علف هرز و باغچه های نامرتب را نادیده می گرفتند.

رودخانه، رودخانه ی تمیز و مناسبی ست، آب کف آلود و متمایل به سبزی دارد، که تکه سنگ های لیز لکه دار مثل موهای بهم ریخته و ژولیده از لابلای آن پیدا هستند. اینجا محل زندگی خانواده ی اردک ها و غازهاست، اما نکته ی جالب توجه ی آن یک جفت قوی در خود فرو رفته است. قو ی ماده در آشیانه شان دور از ساحل می نشیند، در حالیکه پارتنرش نزدیک او بحالت محافظ می ایستد. این مکان جذابیتی شگرف برای من دارد، گرچه سر راهم نیست. از این پرندگان خوشم می آید، غرور آنها مثل ناسزایی برای رهگذران است.

پنج روز گذشت، پدرم با من تماس گرفت.در حال عبور از رودخانه بودم، به سمت محل کارم می رفتم و او گریه می کرد. سعی داشت پنهان کند، ولی چندان موفق نبود. واقعا نمی دانستم چه باید بگویم و اضطراب پنهان در صدایش دردی در وجودم برمی انگیخت که به زحمت می توانستم تحمل کنم. در کمال ناامیدی، شروع کردم به تعریف از پارک، رودخانه و قو ها.

" آنها شریک زندگی هم هستند، درسته؟ "

فکر کردم زندگی قو ها و دلفین ها را با هم قاطی کرده است، ولی دلم نمیخواست با او بحث کنم.

"خب، حواست به آنها باشد."

گفتم : "حتما ً . تو هم مراقب خودت باش. "

" چرا که نه؟ کسی را جز خودم ندارم که حواسش به من باشد."

 

آگوست.

پول کمی دارم ولی آپارتمانم خالی و کسل کننده شده است. به صفحه های قدیمی گوش می کنم، فیلم های قدیمی را نگاه می کنم، و در پارک روی نیمکتی که زمانی مال یک غریبه بود می نشینم، به خانواده ی قوها نگاه می کنم، که حالا دو جوجه قو هم به آنها اضافه شده بودند.امیدوار بودم ناراحتیم تا الان از بین رفته باشد، اما مثل توموری در شکمم سفت و غلنبه شده است.

وقتی پدرم تماس گرفت در مورد مسائل نامربوط صحبت کردم. بنظر می آمد قو ها انتخاب قابل اعتمادی باشند.

"بچه دار شده اند. دو تا جوجه قو . "

" امیدوارم بدونه خودش رو تو چه دردسری انداخته . "

دلم میخواست گوشی را قطع کنم. به جای آن گفتم : " مطمئنم می دونه . "

 

دسامبر.

سال به کندی می گذشت، بطور عجیبی سرد بود. به مدت یک هفته، تا مرکز رودخانه یخ بسته بود، آنقدر ضخیم بود که زیر فشار پا نشکند.قو ها از آنجا رفته بودند،اردک ها و غازها هم همینطور.بدون آنها ، پارک خیلی بی روح بود، درختان سیاه رنگ پشت پیاده رو به ردیف سر کشیده بودند. بعد، یک روز- یک روز جمعه - یخ شروع به آب شدن کرد .تا روز دوشنبه، تنها چند تکه یخ باقی مانده بودند، و قوها دوباره بازگشتند. تنها آن موقع بود که واقعا ً فهمیدم چقدر به وجود آنها عادت کرده ام.

وقتی پدرم تماس گرفت، توقع داشتم تعطیلات را یادآوری کند. برای صحبت مان برنامه چیده بودم. قبلا ً بهانه جور کرده بودم.

او سوالی نکرد، و من هم برای پرسیدنش داوطلب نشدم.

بعد از آن حس می کردم قلبم در سینه ام سنگینی می کند.

 

ژانویه.

اولین کریسمس را تنهایی سر کردم، اولین سال نو هم همینطور. احساس غم می کردم و عصبی بودم، در حالیکه قبلا با فکر فرا رسیدن سال نو خوشحال بودم. زمان زیادی را به فکر کردن گذراندم،مقدار قابل توجهی نوشیدم، و در اعماق وجودم حس می کردم دارم تغییر می کنم.شاید کمی ملاحظه کار شده بودم، یا چیزی شبیه این.

بعد، یک روز، قوها رفته بودند - دیگر یخی هم در رودخانه نبود که علت رفتن آنها باشد. روز بعد آنها سه تا بودند. روز بعد از آن،باز هم همان سه تا بودند.گیج شده بودم و فکر می کردم اشتباه می کنم.هیچ کاری سر ِ کار نتوانستم پیش ببرم.

در راه بازگشت به خانه، متوجه دو پیرمرد روی نیمکت شدم، که برای خانواده ی کم شده ی قوها خرده نان می ریختند. وقتی بالا آمدم با بی اعتمادی مرا نگاه می کردند.

پرسیدم : "آیا خبر دارید چه بلایی سر آن یکی آمده است؟" بطور غریزی می دانستم کدام یک از آن چهار قو گم شده است. قبلا ً نمی توانستم آنها را تشخیص بدهم ولی مطمئنم چیزی هست که بطرز اغراق آمیزی حس می کنم موجودی که در برابرم شناور است زنانه است، تصویرشان در آب آرام افتاده بود.

" سگی به آنها حمله کرد، آنها سعی کردند مبارزه کنند.بعد زخمش چرک کرد. بخاطر همان چرک بود که مرد."

" متاسفم ." با آنها صحبت نمی کردم. اما هنوز آنها سر تکان می دادند.

پدرم آن شب تماس گرفت. و مسلما حدس می زنید که به او گفتم.یک مرگ جزئی تبدیل شده بود به نوعی تعامل بین ما.

"چه اتفاقی برای سگ افتاد؟ "

" نگفت."

پدرم آه عمیقی کشید. " امیدوارم آن سگ لعنتی را کشته باشند."

 

مارس.

آن دو جوجه قو تقریبا بزرگ شده بودند، تنها تفاوت شان با مادرشان چند پر طوسی رنگ بود.بالاخره فهمیدم که قوها ، اصلا شبیه انسان ها نیستند.خیلی زود جوجه ها هم شبیه مادرشان می شدند.آیا جوجه قوها پیش مادرشان می مانند؟ بعید می دانم.آنها پرواز می کنند، و دوباره همین اتفاق می افتد، حالا شاید با تغییرات جزئی- طبیعت بزرگترین چرخه ی تولید را دارد.

روز بدی زنگ زد، وقت مناسبی نبود : " پدر، یکم سرم شلوغه."

" خیلی خب. حتما ً کارای مهمتری از صحبت کردن با یک مرد پیر تنها داری."

" میدونی چیه؟ ولم کن. تو تنها کسی نیستی که اون رو از دست داده."

مکث. سکوت. بعد :"چطور جرئت میکنی..."

گوشی را گذاشتم، و مکالمه را قطع کردم.

می .

تنها روی آب شناور است ، شوهرش گم شده است، فرزندانش رفته اند، شبیه روح شده است.وقتی از کنار رودخانه می گذرم برمی گردد و مسیر مرا دنبال می کند.سعی می کنم در وجود خارجی او به چیزی دقت نکنم.شاید تا بحال به غذای آدم ها عادت کرده باشد، شاید هم فقط به حضور چند آدم.

پدرم دیگر تماس نمی گیرد.

زندگیم معمولی و در روزمرگی می گذرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692