داستان«قطارهايي كه از كنارمان رد شدند»نويسنده«بهوميل هرابال»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان«قطارهايي كه از كنارمان رد شدند»نويسنده«بهوميل هرابال»            داستان«قطارهايي كه از كنارمان رد شدند»نويسنده«بهوميل هرابال»

مترجم: شادي شريفيان- لیلی مسلمی

 

 

دارم به ماشا فكر می کنم و به اولين ديدارمان ٬ به آن زمان كه من هنوز پيش رئيس راه آهن كار مي كردم. دو تا سطل رنگ قرمز به دست ما داد و گفت كه برويم تمام نرده هاي اطراف كارگاه را رنگ كنيم. ماشا از خط راه آهن شروع كرد٬ من هم همينطور. پشت حصار سيم خاردار روبروي هم ايستاديم و مشغول به كار شديم. يك سطل رنگ قرمز روشن زير پاي هر دوي ما قرار داشت و هر كدام يك قلم رنگ در دست داشتيم. او از سمت خودش و من هم از سمت خودم شروع كرديم به كار و نرده ها را نقطه نقطه رنگ زديم. امتداد نرده ها به چهار كيلومتر مي رسيد. تا پنج ماه روبروي هم مي ايستاديم و حين كار از هر دري با هم صحبت مي كرديم. اما هميشه اين حصار ميان من و ماشا پابرجا بود. يك روز كه تا دو كيلومتري اين حصار هم قد با لب هاي ماشا بالا آمده و نرده را قرمز رنگ كرده بودم به او گفتم كه دوستش دارم. او هم از سمت خودش درست هم قد لب هاي من رنگ كرده بود. او هم گفت كه دوستم دارد... بعد به چشمانم خيره شد و با اينكه هر دو داخل چاله آب در ميان يك عالم گل هاي وحشي بلند در اطراف آن گودال ایستاده بودیم٬ من لب هايم را جلو آوردم و از ميان حصاري كه تازه رنگ شده بود يكديگر را بوسيديم. وقتي چشمانمان را باز كرديم اطراف لب ها يمان پوشيده از خط هاي راه راه قرمز كم رنگ بود. دوتايي زديم زير خنده و از آن لحظه به بعد با هم شاد بوديم.

شب ها مي رفتم جاي خاله ي ماشا مي خوابيدم. آنها مرا در اتاق كاري كه نيمكتي براي خواب داشت جاي دادند و روي من پتو کشیدند و روي پتو ملافه اي انداختند که طرحش يكي از نقاشي هاي پراگ بود همراه با طرح هواپيمايي بر فراز آن؛ يكي از آن رواندازهايي بود كه عكاس موقع عكاسي سرش مي انداخت تا لحظه ي شادي را ثبت كند. يك شب كه سكوت تمام "نانمنز" را فرا گرفته بود٬ ماشا اين روانداز را آورد و به زير ملافه خزيد. خودش را به من فشار داد. نوازشم كرد. من هم او را در آغوش كشيدم و به اندازه كافي مردانگي از خودم نشان دادم تا وقتش شد كه من مرد باشم اما يكباره ذوب شدم و همه چيز تمام شد. ماشا نيشگونم گرفت اما من انگار كه مرده باشم بي نهايت سست شده بودم... بعد از يك ساعت ماشا از زير پتو بيرون رفت و به اتاق كوچك خودش پيش خاله اش برگشت. فردا صبح نمي توانستم حتي به او نگاه كنم و از خجالت مچاله شده بودم. كم كم مشتري ها آمدند و پشت آن ملافه اي ايستادند كه ديشب آن تجربه ي وحشتناك را زير آن سپري كرده بودم. قرار شد يكي از مشتري ها روي صندلي و آن يكي روي نردبان برود و عمو نانمن هم به دست هر كدام يك بطري يا بادگير بدهد. بعد قرار شد زير آن ملافه كه روي دوربين كشيده شده بود برود٬ دستش را بالا ببرد و مثل رهبر گروه اركستر به آنها علامت بدهد و دوباره سرش را از زير آن ملافه بيرون بياورد و ظرف پنج دقيقه عكس را ظاهر كرده به دست مشتري بدهد چون پشت درب ورودي اين يادداشت را آويزان كرده: ظهور عكس در پنج دقيقه.

از پله های هتل کوچک بالا رفتم، در پیچ پله های هتل بايستريچ حوالي بنسوف بنايي با لباس سفید مشغول کار بود. سعی می کرد کانال هایی در دیوار ایجاد کند که دو قلاب را بهم بچسباند، تا بتواند یک کپسول آتش نشانی مینیماکس به آن آویزان کند. بنا مردي میانسال بود، اما آنچنان جثه ی عظیمی داشت که می بایست برمی گشت تا بتوانم از آنجا رد شوم، وقتي داشتم به اتاق کوچکم می رفتم شنیدم آهنگ والس كنت لوكزامبرگ را زير لب سوت می زند. بعدازظهر بود. دو تا تیغ صورت تراشی برداشتم،یکی از آنها را همینطوری لبه ی حمام گذاشته بودم، آن يكي را هم كنارش رها کردم. وقتي داشتم لباس هایم را درمی آوردم زير لب شروع كردم آهنگ كنت لوكزمبورگ را سوت زدن و شیر آب گرم را باز کردم. سپس واكنشي از خودم نشان دادم و آرام لای در را کمی باز کردم. بنا همان جا در راهرو پشت در ایستاده بود، درست مثل این بود که او هم کمی لای در را باز کرده باشد تا مرا ببيند و بپايد، همانطور که من می خواستم او را ببینم.

در را بهم کوبیدم و دوباره به داخل حمام خزیدم، آرام آرام در آب فرو رفتم. خیلی داغ بود. با احتیاط و به آرامی در آن فرو رفتم و نشستم. مچ دستم را دراز کردم... سپس با تمام قدرت مچ دست راستم را روی تیغی که لبه ی آن رو به بیرون بود و دقيقا به همین بهانه آن را لبه ی وان رها كرده بودم ، پائین آوردم. هر دو دستم را در آب داغ فرو کردم. به خون نگاه می کردم که به آرامی از بدنم بیرون می زد. آب كم كم داشت سرخ مي شد. نقش خون سرخ جاري در آب کاملاً مشخص بود. درست مثل اينكه یک نفر روبان بلند قرمز٬ نرم و رقصاني را از مچ دستم بيرون بكشد ... حالا اين رنگ داشت در حمام پر رنگ تر و بيشتر مي شد. رنگ قرمزی هم که ما با آن نرده های اطراف کارگاه را رنگ می کردیم بیشتر و پر رنگ تر شد، تا جائی که مجبور شدیم با تربانتین خطوطش را نازک تر کنیم. گردنم كج شد، و مقداری آب صورتی رنگ وارد دهانم شد، مزه ی شوری می داد. پشت سرش دایره های متحد المرکز آبی و بنفش، دنباله های پر مانندی بشکل مارپیچ های رنگی متحرك پخش شدند... و بعد سایه ای روی من خم شد. حس کردم صورتم به آرامي به ته ریش زبری مالیده شد. همان بنا با لباس سفید بود. مرا بیرون کشید و مانند ماهی قرمزی که از مچ هایش خون فوران می کرد روی زمین خواباند. سرم را روی روپوشش گذاشتم . خيسي صورتم لباسش را تر كرد . عطر لیموي لباسش را حس کردم و این بو آخرین چيزي است كه از لحظه ي هوشياري به ياد دارم .

هوبيكا٬ پيك ايستگاه٬ بازگشتم را به من خوشامد گفت، قرار بود در این پروژه باز هم با یکدیگر کار كنيم. پس از بیش از سه ماه مرخصی به علت كسالت مجبور بودم دوباره يادگيري را از سر بگيرم. سپس پرسید ساعت چند است و آستینم را از روی مچ ام بالا داد، ولی به جای آنکه به ساعتم نگاه کند مستقیماً به زخم در حال بهبود روی مچ دستم نگاه می کرد. خجالت كشيدم و سريع رو برگرداندم. تظاهر کردم دنبال کلاه قرمز رنگم می گردم. داخل کمد خاک گرفته بود و آثار دست و پای موش روی تاج كلاه به چشم می خورد. صبح زود هنگام طلوع آفتاب٬ کلاه یونیفرمم را تمیز کردم، و به صدای کبوترهايي گوش سپردم که در اطاق زیر شیروانی بغ بغو می کردند.

ده قطار مسافربری وارد ایستگاه شدند. روی سکو رفتم. مسافران با دیدن قطار که آرام وارد ایستگاه می شد از اتاق انتظار خارج شدند. روی پله ی واگن دوم ماشا ایستاده بود. روسری سفیدش در شب برق می زد. سرویس گردنبندش را انداخته بود و برچسب های راهنما را با بندی دور مچش انداخته بود. مثل همیشه بود. حتی آنموقع که با هم نرده های دور کارگاه ها را رنگ می کردیم در پایان شیفت آنقدر سرحال و تمیز بود انگار كه همین الان تازه سر کار آمده است. از سکو پائین پرید. وقتی پایش را دراز کرد کفش های مشکی کوچک و جوراب های سفیدش نمایان شد. چال های گونه اش را دیدم٬ صورتش زير نور آبی شب برق می زد انگار كه همین حالا با حوله تا گوش هایش را تمیز کرده باشد. یک سیب به من تعارف کرد. در یک دست فانوسم را گرفته بودم و در دست دیگر سیب را، ماشا من را بغل کرده بود و به خود فشار می داد. قوی تر از من بود،گونه هایش بوی شیر می داد. مرا آنچنان محکم به خودش فشار داد که حرارت سایش گردنبندش را روی خودم حس می کردم، و شعله اش مستقیم به قلبم فرو می رفت و مدام زمزمه می کرد: " ميلوس٬ ميلوس دوستت دارم. خيلي دوستت دارم! همه اش ... هرچي اتفاق افتاد.... تقصير من بود. من از دخترها پرسيده بودم چه طوري انجام مي دهند٬ از دخترهاي سن بالاتر پرسيده بودم٬ همه چيز دوباره رو به راه مي شود. مطمئن باش . مي بيني درست ميشود. حالا مي دانم چه طوري بايد پيش بروم.... متوجه هستي‌؟ " و يك قدم عقب تر رفت. دفترچه يادداشت اش را از جيبش درآورد٬ بازش كرد و عكسي را به من نشان داد كه تا به حال نديده بودم. وقتي عكس را در دست گرفتم مي توانستم حس كنم چقدر عكس به خاطر اينكه زياد دست به دست شده پوسيده است... عكس من بود. زماني كه با هم نرده ها را رنگ مي كرديم به او داده بودم. عكس پسركي كه لباس ملواني سفيد به تن داشت. عكس را پشت و رو كردم و ديدم يك عكس ديگر به پشتش چسبيده است. همان لحظه دو زاري ام افتاد عكسي كه به عكس من چسبيده چه كسي مي تواند باشد. عكس بچگي هاي ماشا بود. او هم بلوز ملواني سفيد به تن داشت و يك كادر بيضي شكل اطراف هر دوعكس را تزئين كرده بود.

ماشا پرسيد: "ميلوس باز دوباره كي برمي گردي و به من و خاله ام سر ميزني؟ كي؟ "

با لكنت جواب دادم: " اگه دوست داشته باشي پس فردا."

بعد نوبت به من رسيد كه كد اخطار را نه بار سوت بزنم: نگهبان ها٬ سر پست خود برگرديد ! و كنترل چي ها با بالا گرفتن چراغ هاي خود تاييد كردند كه آماده هستند. سپس فانوس سبز رنگم را بالا بردم و قطار شروع به حركت كرد و باز دوباره ماشا خودش را محكم به من چسباند٬ درست به شدت چسبندگي همان دو تا عكس بچگي هامون از من آويزان شد. ماشا بوسم كرد سپس به آهن ريل چنگ زد و به تخته ي پله نردبان آويزان شد. نور آبي لامپي كه در دست داشت روي سينه اش درخشيد و من گنگ و مبهوت سر جايم ميخكوب ماندم چرا كه مي دانستم٬ بسيار زياد مطمئن بودم كه من يك مرد واقعي هستم. مدام به خودم گوشزد مي كردم و بعد حس كردم بله البته كه مرد هستم اما چطور چنين اتفاقي برايم افتاد ؟ درست در لحظه اي كه به نقطه ي اوج رابطه با ماشا رسيدم يك دفعه مثل نيلوفر مرداب خشكيدم؟

آخرين بار كه او را ديدم براي عيادتم به بيمارستان آمده بود. روي تختم خم شد. كت آبي رنگش كه دكمه هاي نقره اي داشت به تن كرده بود. وقتي با اين كت روي من خم شد دكمه هايش مانند نور چراغ هاي روي پل برق مي زدند. سپس مرا بوسيد و يك دفعه سوت مشكي رنگ خدماتي از جيب پيراهنش بيرون افتاد و به دندانم خورد و بعد روي دست باندپيچي شده ام روی تخت نشست. ولي بايد زود مي رفت چون آنجا بيماري حضور داشت كه در دوران نقاهتش به سر مي برد؛ مي خواست از جايش بلند شود اما دست و پايش را به تخت بسته بودند و فرياد ميزد: مكس! فرمون رو ول كن. ولش كن مكسسسسسسس !!! و او يك دستش را از بند آزاد كرد و كورمال كورمال زير تختش را بررسي كرد. ظرف ادراري را از آن زير قاپيد و با شدت وصف ناپذيري آن را پرتاب كرد. تمام محتوياتش در اتاق پخش شد و ظرفش به ديوار مقابل من در جايي كه دراز كشيده بودم برخورد كرد و ادرار همانطور كه به اطراف پاشيده مي شد چند قطره اش هم روي موهاي ماشا ريخت. وقتي از من دور شد ذرات ادرار لابلاي موهايش برق ميزد. از دم در برايم بوس فرستاد و تنها كاري كه از دستم بر آمد اين بود كه نگاهش كردم. پس از آنكه از بيمارستان مرخص شدم همه طرف را نگاه كردم اما كسي براي ديدنم نيامده بود.

آن روز ناراحت بودم چون تخت كناري ام يك دختر 15 ساله بستري بود . او داخل گنجه ي هدايايش كادويي پيدا كرده بود كه والدينش برايش خريده بودند. يك جفت چكمه. دختر اصلا نتوانسته بود در برابر وسوسه ي پوشيدن چكمه ها مقاومت كند. انها را به پا كرد و با همان به پراگ رفت. اما از قرار معلوم قطار در ميان صخره هاي نزديك ساتاليس به قطار مسافربري ديگري اصابت مي كند و صندلي ها چنان به هم كوبيده مي شوند كه پاهاي دختر خرد مي شوند. وقتي به هوش آمد تمام مدت با گريه فرياد مي زد: تو رو خدا چكمه هايم را برگردانيد داخل گنجه... تو رو خدا... چكمه هايم ...

از بيمارستان كه مرخص شدم تنهايي بيرون آمدم. وقتي به تصويرم در شيشه ي ويترين مغازه ها نگاه كردم اصلا نتوانستم خودم را بشناسم. دنبال چهره ي خودم مي گشتم اما اصلا ازش خبري نبود انگار كه تغيير چهره داده باشم... تا اينكه تنها شدم و صاف جلوي ويترين ايستادم. بيني ام را بالا كشيدم اما هنوز فكر مي كردم تصويري كه مي بينم تصوير يك فرد ديگر است. يك دستم را بالا بردم و تصوير پيش رويم هم دستش را بالا برد . بعد آن يكي دستم را بالا بردم و او هم همانطور. به اطرافم نگاه كردم. يك بنا كنار ريل راه آهن ايستاده بود. به خاطر سر و كار داشتن با آهك شكاف هاي عميقي در سرتاسر لباس سفيدش پراكنده بود. كپسول هاي آتش نشاني به نسبت كوچكي در پياده رو قرار داشت و اين بنا در حاليكه رول سيگارش را لابلاي انگشتانش مي چرخاند به من خيره شده بود . بعد سيگارش را گذاشت گوشه ي لبش و كبريت را روشن كرد و كبريت خاموش شده را داخل سبد دستباف كوچكي كنار دستش انداخت. سپس به عقب تكيه داد و سيگارش را دود كرد اما تمام مدت به من زل زده بود انگار كه فقط درب هتل كوچك بيستريچ در نزديكي بنسوف حائل ميان ما باشد. آنجا كه ايستاده بودم در حاليكه يك چشمم به شكاف ميان در بود و يك چشمم به اين مرد بنا ناگهان صداي باز و بسته شدن درب به گوشم رسيد. يك لحظه حس كردم انگار يك آن فردي از عالم خارج از راه رسيد و به حس من پيوند خورد. الان مي فهمم كه آن مرد بزرگ بنا با آن لباسهاي سفيد آهك مالي شده اي كه به تن داشت يك خداي پنهان بود ...

و بعد صدای همسر رئیس ایستگاه را شنیدم که از پله ها پائین می آمد. شمعی در یک دست داشت و در دست دیگرش با یک ظرف پر از دانه برای مرغ ها به سمت زیرزمین می رفت. آنجا خانوم لانسکا و سایه اش هر دو با هم خم شده بودند و داشتند از داخل ظرف دانه برمی داشتند. سپس منقار غاز را باز کرد و در دهانش دانه ریخت . با عجله منقارش را نگه داشت انگار که چاقوی ضامن داري را بسته باشد و با انگشتانش سعی کرد نان را از گلوی او تا چینه دانش پائین ببرد. باز دوباره تکه نانی را در آب خیساند و علیرغم مقاومت غاز به او خوراند.

به آقای هوبیکا گفتم : " زود برمی گردم، چند لحظه جای من بایست. چند دقیقه باید به جایی بروم. "

با یک دست کورمال کورمال روی برجستگی های دیوار دست کشیدم٬ قدم به قدم با چکمه هایم از پله های مارپیچ پائین رفتم و به آرامی درِ زیرزمین را باز کردم.

گفتم: " نترسید خانوم لانسکا. منم. میلوس"

پرسید : " چه شده است؟ " در حاليكه یک تکه نان در دستش بود وحشت زده از جا پرید ، نور شمعی که از پشت سرش می تابید، موج موهای خاکستریش را روشن کرده بود و من می توانستم صورت مضطربش را ببینم. در نوع خود سیندرلایی بود.

گفتم : "منم ، میلو . خانوم لانسکا آمده ام از شما مشورت بخواهم. راستش، مسئله این است که می خواهم پس فردا به دیدن دوست دخترم ماشا بروم، همان که راهنما بود. می شناسیدش که؟ او مطمئن است که...که میخواهد من ... متوجه هستید؟ "

"نمی دانم ." آرام زمزمه کرد، و خم شد تا تکه نانی را در آب بزند و دهان غاز را باز کرد.

گفتم: "حتما شما می دانید. لطفا ً اینطور وانمود نکنید که نمی دانید. آمده ام اینجا تا با شما مشورت کنم.... مسئله این است که من یک مرد هستم ولی نوبت به اثبات آن که می رسد ناگهان حس مردانگی ام را از دست می دهم ... کتاب هایی هم هست که در این زمینه خوانده ام، متوجه هستید؟ "

"نمی دانم" ، دوباره تکرار کرد، و دوباره تکه نانی را در آب خیس کرد.

" ولی شما می دانید." من گفتم : " همین الان، همین لحظه، من باور دارم که... خب...خواهش میکنم ، من یک مرد هستم... لمسش کنید! "

خانوم لانسکا زمزمه کرد. " یا مریم مقدس! ولی میلوس، من دارم وارد دوران یائسگی می شوم..."

" وارد چی می شوید ؟"

" یائسگی ... و این دردناک است ! " و آنچنان شدید لرزید که ظرف غذای مرغ ها از دستش به زمین افتاد.

روی زمین زانو زدم و شروع به جمع کردن دانه ها کردم. خانم لانسکا هم مشغول جمع آوری شد. وقتی مشغول اینکار بودیم برای او توضیح دادم که چرا رگ ام را زده بودم، چون که در استودیوی عمو نانمن نتوانسته بودم تحریک بشوم؛ استودیویی که در آن با تابلویی با این مضمون روبرو می شدی : ظهور عکس در پنج دقیقه. اما من حتی قبل از اینکه چیزی شروع شود تمامش کرده بودم. همسر رئیس ایستگاه ساکت بود، و غاز را از منقارش گرفته بود.

گفتم : " لطفاً لمسش کنید، خانوم لانسکا"

گفت : " خیلی خب میلو، اینکار را می کنم." و خم شد با سایه اش که پشت او روی دیوار افتاده بود شمع را فوت کرد.

پرسیدم : " خب ، مرد هستم ؟"

جواب داد : " بله میلوس، هستی ."

"بله ... ولی خانوم لانسکا، بعدش چی ؟ اینقدر مهربان نیستید که به من آموزش دهید؟خواهش می کنم، فقط اگر بتوانید...در کلینیک مشاوره دکتر برابک به من گفت که من باید برای از بین رفتن ترسم با زنی باشم که از من بزرگتر است..."

"ولی میلوس، من یائسه شده ام، دیگر میلی به انجام این کارها ندارم. واقعاً درکت می کنم، اگر جوان تر بودم... پس فردا همه چیز روبراه خواهد شد، می بینی که تو هم مرد هستی ، مطمئن باش..."

پرسیدم : " از من عصبانی هستید خانوم لانسکا؟ "

جوا ب داد: "نه میلوس. عصبانی نیستم. این طبیعت انسان است."

وقتي ساعت ايستگاه دوازده بار به صدا در آمد درب با فشار باز شد انگار كه كسي آن را با شدت هل داده باشد و در همان هنگام خانم جواني وارد شد كه كت شكاري به تن داشت و دكمه هايش را باز گذاشته بود. زيرش بلوزي پوشيده بود كه با نقش درختان بلوط سبز رنگ و طرح بلوط هاي روي شاخه گلدوزي شده بود. يك دامن طوسي رنگ با جوراب هاي ساق بلند پشمي به پا داشت و زبانه ي چكمه هايش هم بيرون زده بود. درست مانند رئيس ايستگاه تيپ زده بود البته از نوع زنانه اش.

گفت: "Bitte, ich muss nach Kersko" -

گفتم: "به کرسکو... بايد تا صبح منتظر بمانيد. آنطرف رودخانه است."

اما او مصرانه تكرار كرد: "ولي من بايد به كرسكو بروم."

"راهش خيلي طولانيه با چه كسي مي خواهيد به آنجا برويد؟"

خنده اي كرد و گفت : "همراه يك دوست." بعد با انگشت به من اشاره كرد: "مامور پست وظيفه تو هستي ؟"

" آه نه .... ايشان مامور پست وظيفه هستند."

" شما مامور هوبيكا هستيد؟ "

جواب داد: "من؟؟"

بعد به من اشاره كرد و پرسيد: " و ايشان؟ "

مامور وظيفه جواب داد: " دوستم"

خودم را معرفي كردم: "ميلوس هرما"

كمي به جلو خم شد و در حاليكه دست مي داد گفت: " ويكتوريا فري"

هوبيكا متحير تكرار كرد: " ويكتوريا فري؟ "

من به سكو بازگشتم و با بالا بردن چراغ سبز به قطار حامل كالا اجازه ي عبور دادم. وقتي برگشتم تا به ايستگاه بعدي، ساعت حركت اين قطار از ايستگاه فعلي را بدهم٬ ديدم كه ويكتوريا كش و قوس آمد و در حاليكه چشم از من برنمي داشت خميازه اي كشيد. گفت دلش مي خواهد يك ساعت چرتي بزند . خيلي ناگهاني حس كردم مي توانم به او اعتماد كنم. به همين دليل در دفتر رئيس ايستگاه را باز كردم.او وارد شد و درست مانند همان كاري كه آقاي هوبيكا آن شب در دابرویچ انجام داده بودند پارچه ي مشماعي روي كاناپه را كنار زدم و برايش كت آوردم و روي كاناپه گذاشتم. نور سبز آباژور با ملایمت می درخشید و می توانستم صدای اضطراب کبوترهای زیر شیروانی را بشنوم؛ حتی صدایشان خیلی بیشتر از زمانی بود که رئیس ایستگاه آنجا را ترک کرد. انگار که سمور یا راسویی به آنها حمله کرده باشد به نشانه ی علامت خطر بالهایشان را به هم می زدند و بغ بغو می کردند.

با لکنت گفتم: " من میلوس هرما هستم. می دانید راستش من رگ دستم را زدم چون فکر می کردم زود انزالی دارم. اما اصلا اینطور نیست. درست است که هنگام رابطه با دوست دخترم مثل شمع زود آب شدم اما در مورد خودم و خودت حس می کنم یک مرد واقعی هستم..."

ویکتوریا با تعجب پرسید: " یعنی منظورت این است که تا حالا با هیچ زنی رابطه نداشتی؟ "

" نه نداشتم. فقط سعی کردم داشته باشم. برای همین است که از شما می خواهم اگر می توانید راهنمایی ام کنید... "

ویکتوریا که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد تکرار کرد: " واقعا؟ تا حالا با هیچ زنی رابطه نداشتی؟ "

"هرگز، با هیچ کس، چون ماشا... خوب راستش وقتی در کارلین به اتاق کار عمو نانمن رفته بودم خودش پیشم آمد، بعد فکر می کنم راستش با ماشا رابطه داشتم اما با او کاری انجام ندادم. گفتم که ناگهان پژمردم. "

ویکتوریا لبخندی زد و چال خنده ای روی گونه اش نقش بست، چشمانش طوری مهربان شد انگار که خلسه ای از شادی تمام وجودش را فراگرفته باشد یا انگار که شیء گرانبهایی یافته باشد گفت: " پس واقعا تا حالا با هیچ زنی رابطه ای نداشتی !" سپس انگشتانش را طوری لابلای موهایم حرکت داد انگار که موهای من پیانویی زیر دست او باشد. بعد به در اتاق نگاهی انداخت و روی میز خم شد، فتیله را پایین کشید و با صدای فوت بلندی چراغ را خاموش کرد. بعد با دستش مرا لمس کرد و به سمت کاناپه ی رئیس ایستگاه کشید، پرتم کرد و آمد روی من. خیلی با من مهربان بود درست مانند زمان بچگی وقتی مادرم لباسهایم را می پوشاند یا از تنم در می آورد. حتی به من اجازه داد تا در بالا زدن دامنش به او کمک کنم. بعد دیدم که پاهایش را بالا برد و از هم باز کرد و آن کفش های سوزن دوزی شده را روی دسته کاناپه رئیس ایستگاه انداخت و ظرف چند ثانیه ناگهان من مثل چسب به ویکتوریا چسبیدم ، درست مثل آن عکس که من و ماشا در حالیکه یونیفرم ملوانی به تن داشتیم به هم چسبیده بودیم. ناگهان با سیلی از نور که هر لحظه درخشش آن بیشتر و بیشتر میشد مواجه شدم. جلوتر و جلوتر رفتم و تمام زمین به یکباره لرزید و رعد و برقی از سرمان گذشت. حس می کردم این نیرو نیرویی نیست که از بدن من یا از بدن ویکتوریا ساطع شود بلکه منشا یی خارجی دارد انگار که تمام ساختمان از فنداسیون به لرزه افتاده باشد و پنجره ها بر اثر این لرزه مدام باز و بسته شوند و جیر جیر کنند. می توانستم حس کنم حتی زنگ تلفن ها به افتخار این موفقیت با شکوه من برای پا گذاشتن به زندگی به صدا در آمده اند و سیگنال های تلگرافی سازگار با هم فعال شده اند درست مانند زمانی که در هنگام طوفانی شدن هوا در دفتر ترافیک اتفاق می افتد. حتی به نظر می رسید کبوترهای زیر شیروانی اتاق رئیس ایستگاه هماهنگ با هم بغ بغو می کنند. بالاخره آخرين افق بي كران اوج گرفت و شعله اي به رنگ آتش در من زبانه كشيد؛ كل ساختمان دوباره به لرزه افتاد انگار كه فنداسيون ساختمان بخواهد روي محورش تغيير جهت دهد...      

حتی صدای زنگ تلفن را می شنیدم که به افتخار ورود موفقیت آمیز و شکوهمندم به زندگی به صدا درآمد،تلگراف ها شروع به گرفتن سیگنال های مورس کردند درست مثل وقتی بود که گاهی در مواقع طوفانی دفتر پست شلوغ می شد. حتی کبوترهای رئیس ایستگاه به نظرم باهم بغ بغو می کردند. در نهایت غروب خورشید و رنگ های آتشین آن را در افق می دیدم، و ساختمان ایستگاه دوباره لرزید و مقداری روی فنداسیونش جابجا شد .

احساس کردم بدن ویکتوریا منحنی وار بلند می شود. صدای کفش های نوک فلزی اش را شنیدم که با آن ها روی نایلون صندلی راحتی می رفت. صدای پارچه را می شنیدم که پاره می شد و از جایی ناشناخته از ناخن ها و همه ی انگشت ها و سرانگشتانم به سمت من هجوم می آورد. همه ی این حس ها به مغزم هجوم آورد. مانند یک شوک شادی بخش، همه چیز به یکباره سفید شد، بعد خاکستری ، بعد قهوه ای ... درست مثل اینکه آب داغ روی من گرفته باشند و بعد یکهو آب سرد باز کرده باشند. در پشتم درد دلپذیری احساس می کردم، انگار که یک نفر با ماله ی بنا به پشتم ضربه بزند. چشم هایم را باز کردم. ویکتوریا هنوز هم با انگشت هایش با موهای من بازی می کرد، و آه می کشید. از لای چین و شکن های پرده، رنگ های سرخ و کهربایی آتش را از دوردست در افق می دیدم، انگار یکی در میان آنها را برافروخته باشند. کبوترهای رئیس ایستگاه با ترس بغ بغو می کردند و اطراف اتاق زیر شیروانی پرواز می کردند. به دیوارها و سقف می خوردند، روی زمین می افتادند و با وحشت بال بال می زدند.

ویکتوریا فِری بلند شد و گوش داد.دستی به موهایش کشید و گفت :

" یک جایی حمله هوایی شده. "

پنجره را باز کردم و پرده را که با صدایی دلخراش باید بالا کشیده می شد، به زحمت کنار زدم. بالای تپه صدای انفجارهای پیاپی شنیده می شد، افق قرمز رنگ شده بود و فاجعه ای بالای تپه در دوردست وحشتناک شده بود.

گفت : " آنجا درسدن است. " بلند شد و موهایش را شانه کرد. شانه همانطورکه از میان موهای او می گذشت صدای غریبی می داد.یاد بدن نرم او افتادم، این حس را به من می داد که می تواند روی طناب راه برود.

از او پرسیدم : " چه کاره ای ؟"

جواب داد :"من هنرمند هستم." در همان حال سرش را به جلو خم کرده بود و شانه را میان موهای پرپشتش می کشید." قبل از جنگ نمایشی داشتیم به اسم : پالت رنگین کمان جاذبه های هوایی."

روی مبل راحتی نشسته بودم و آرام پارچه ی رو مبلی را لمس می کردم. مبل تقریباً از وسط نصف شده بود. ابر داخل آن بیرون زده بود. قطار حاوی کالا در حالیکه داشت از ایستگاه عبورمی کرد ، از دودکشش جرقه هایی زده می شد. ویکتوریا کنار پنجره ایستاد و این جرقه ها را از روی موهایش تکاند. در مسیر جاده دو راننده را دیدیم که پشت به افق سرخ رنگ جلو می رفتند.

ایستادم و برای اولین بار در زندگی ام احساس آرامش کردم.

گفتم : " ممنون."

او گفت :"مرسی از تو ! " ، و کتش را برداشت و به اداره ی ترافیک رفت . به ساعت نگاه کرد. آهی کشید و دستش را زیر بلوزش برد تا سینه اش را در سینه بندش جابجا کند. سپس روی سکو رفت، جائی که هوبیکا ، پیک ایستگاه، با پاهای باز آنجا ایستاده بود و به آسمان خیره شده بود. مدتی کوتاه با هم صحبت کردند. سپس روی برگرداند و گفت : " حالا واقعا باید به کرسکو بروم." خندید. از باغچه ی رئیس ایستگاه رد شد . قدم زنان از کوچه ی لیموترش ها گذشت و در میان خانه ها محو شد.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692