داستان«میراث یک قهرمان»نويسنده«سامانتا ممی»مترجم«لیلی مسلمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

بابا جونم

خوب مي دوني اصلا دلم نمي خواست بري اما به هر حال رفتي. مدام تو ذهنم مي گفتم: تو رو خدا نرو!!! ولي تنها چيزي كه از دهنم بيرون اومد اين بود: بای بای بابایی. تو دل به درياي بي كران زدي و منو مامانو تنها گذاشتي. از ما خواستي مواظب هم باشيم و اصلا نفهميدم كجا بودي و چيكار مي كردي. روزولت روي حفظ دموكراسي خيلي تاكيد مي كرد اما من به كسي احتياج داشتم كه منو حفظ كنه. در نامه ي اول اشاره كردي كه داري براي تهاجم به اروپا آماده ميشي. چرا؟ آخه اروپا چه ربطي به ما داشت؟ جنگ هاي احمقانه ي آنها هيچ ربطي به ما نداشت. پس چرا تو رفتي اونجا و پيش من نموندي؟ نامه ي دوم تو دير به دستمون رسيد. نامه را قبل از رفتن به فرانسه نوشته بودي و زماني كه به دست ما رسيد تو ديگه از خاک فرانسه بیرون رفته بودي. خوب مي دوني چرا به آنجا رفتي چون در همه ي روزنامه ها اخبارش پيچيده بود. چطور مي خواستي اروپا رو نجات بدي؟ برات اهميت نداشت كه من داشتم از دوريت مي مردم؟ اون روز كه تلگرام ات رسيد من داشتم توي حياط خلوت بازي مي كردم. وقتي صداي جيغ مامان رو شنيدم سريع دويدم رفتم داخل خانه تا نجاتش بدم. تصور كن يك دختر بچه ي هشت ساله بخواهد مادرش را نجات بده. البته اين وظيفه ي تو بود. تمام بدنش مي لرزيد. به من تكيه داد تا از حال نرود. ازش پرسيدم: مامان چي شده؟ اما او پراكنده و بي معني حرف مي زد. همه اش تقصير تو بود. بعدش مامان بزرگ آمد و مامان بستري شد. گاهي اوقات به ملاقاتش مي رفتم اما اجازه نداشتم راجع به تو با او حرفي بزنم. مامان بزرگ مي گفت تو يه قهرماني. چرا؟ چون دوستانت مهم تر از من بودن؟ مي تونستي به جاي اينكه خودت رو به زير شليك بفرستي اينجا باشي و منو از وسط ميدون مين نجات بدي. مي تونستي منو از ترس نجات بدي و بذاري روي تختم بخوابم و برام قصه بخوني. اما اينكارو نكردي. بعدش ديگه تو رو نديدم. زدي مامانمو داغون كردي . اصلا هيچ كدوم از ما برات اهميتي نداشتيم. حالا پسرم مي خواد بره به ارتش ملحق بشه. هيچ وقت پسرمو نديدي. درست شبيه به اون عكسته كه كنار كاميونت ايستادي و لبخند روی چهره ات انگار میگه: نگاه كنيد چه كاميون گنده اي مي رونم. خيلي خوش چهره بودي. تو شوهرم را هم نديدي. اصلا سر خاكسپاري مامان نيومدي. خوب قهرمان بودي ديگه . هيچ وقت نتونستي مثل يه پدر٬ پدری کنی. خواهش مي كنم به جك بگو فكر رفتن به ارتش رو از سرش بيرون كنه. نمي تونه منو ترك كنه و بره. شوهرم ميگه اينكار به نفعشه. وظيفه ی او و همه ي ماست كه از دموكراسي دفاع كنيم. اين همون چيزيه كه تو هم ازش دفاع كردي٬ اينطور نيست؟ می دونی دموکراسی چه بلایی سر مامان آورد؟ اونو روی تخت بیمارستان انداخت و یه مشت داروی افسردگی تو حلقش ریختند. خیلی ارزش دفاع داشت. نههههه؟؟؟ وقتی مامان در طبقه ی بالا بستری بود، مادربزرگ کنار شومینه می نشست و اشک هایش از روی گونه اش پایین می ریخت . سعی می کرد صدای هق هق گریه اش رو قورت بده. احساس گناه می کردم. واقعا اون لحظه که دوستتو نجات دادی و خودتو به دست گلوله سپردی، اصلا به ما فکر کردی؟ شاید باید من مانع می شدم. شاید باید دستمو دور گردنت حلقه می کردم و سفت بغلت می کردم و با گریه می گفتم: خواهش می کنم بابا نرو، تو رو خدا نرو. اونوقت شاید تو منصرف می شدی، می موندی و از ما مراقبت می کردی. اونوقت شاید مامان دیوونه نمی شد. اونوقت شاید دیگه لازم نبود مامان بزرگ از من مراقبت کنه اونهم درست زمانیکه خودش اونقدر پیر شده بود که به مراقبت احتیاج داشت. اونوقت شاید من هم وحشت از دست دادن پسرمو نداشتم. اما من هیچ کاری نکردم جز اینکه دست مامان رو گرفتم، لپم رو بوسیدی و گفتی : بای بای عزیز دلم!! و من جواب دادم: بای بای بابایی. همه اش تقصیر من بود . باید مانعت می شدم و نمیذاشتم بری. حتی سعی هم نکردم منصرف بشی. هیچ کس به آن مدال افتخار تو احتیاج نداشت. همه فقط تو را می خواستیم. دلم نمی خواد پسرم هم مثل تو حماقت کنه. دلم می خواد یه شوهر خوب باشه و پدری کنه. نمی خواهم مثل تو یه قهرمان مرده باشه. واسه خاطر من فقط یه کار کن. نذار پسرم به ارتش ملحق بشه. تو رو خدا نذار.

دختر فراموش شده ات

سامانتا

دیدگاه‌ها   

#2 امين موسي وند 1392-02-20 22:02
سلام دوست عزيز

از نوشتن تا هنر نويسندگي (5)

با احترام و نظرات ارزشمند دعوتيد به زير ذره بين [گل]
#1 مهدی 1392-02-17 04:18
سلام خدمت سرکار خانم لیلا مسلمی
این چندمین داستان ترجمه ای است که از شما خوانده ام. انصافا داستان های خوبی را برای ترجمه انتخاب می کنید و به راستی خیلی روان هم ترجمه می کنبد. لذت بردم هم از نظر ترجمه هم از خود داستان. موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692