زود به آخرش رسید. با هم رفته بودیم سینما چون اصولا تفریح دیگه ای نداشتیم. فيلمش چندان چنگي هم به دل نزد٬ اما اشكال ندارد چون فيلمش فضايي صميمي و قديمي داشت. سر راه بازگشتم به خانه ناگهان به او برخوردم و پرسيدم: " هي لوسي ! چه خبر ؟ " اما اشك در چشمانش جمع شده بود و سعي داشت زير موهايش پنهان كند. متحير بودم كه باز دوباره چه تشنجي به او وارد شده است. به همين خاطر دستم را دور شانه هايش انداختم و گفتم: اي بابا لوسي. بيا بريم با هم فيلم ببينيم. " هميشه آرزو مي كردم كاش من را به جاي او انتخاب مي كرد اما من از دوران مدرسه با لوسي دوست بودم و وقتي كسي مدت زمان به نسبت طولاني با كسي دوست باشد ديگر به نقطه اي غير قابل بازگشت مي رسد. بنابراين ديگه اصلا هيچ اميدي نداشتم به اينكه چيز خاصي بتواند ميان ما تغيير كند؛ اما هميشه كنارش ماندم چون آنقدر دوستش داشتم كه مي خواستم خودش اشكهايش را پاك كند. نمي تونم دقيقا بگويم در سينما چه گذشت ؛ وقتي او را بيشتر به خودم نزديك مي كردم تمام مدت سعي داشتم ضربان قلبم را كنترل كنم. حس خوب و بدي بود ٬ حسي تلخ و شيرين٬ چون من تنها كسي بودم كه داشتم آن لحظه لذت مي بردم. دوست نداشتم فيلم به پايان برسد اما قبل از آنكه بفهمم تيتراژ آخر روي پرده ظاهر شد. بعد قدم زنان تا خانه او را همراهي كردم. همچنان دستانم را دور كمرش پيچيده بودم و ناخودآگاه او دستم را در دست گرفت. شايد منظورش حسي دوستانه بيش نبود اما چنان خلسه اي تمام وجودم را در برگرفت كه حس كردم آن اميدهاي احمقانه مربوط به گذشته باز دوباره مي خواهد در ذهنم شكل بگيرد. وقتي به آپارتمانش رسيديم او از من درخواست كرد اگر دلم مي خواهد بالا برويم و با هم چيزي بنوشيم. هنوز دستم را در دست گرفته بود و به چشمهايم نگاه مي كرد. آن لحظه نمي دانستم چيزي در چهره اش بخوانم. آيا داشت دعوتم مي كرد؟ به هر حال پذيرفتم و دستانش را محكم تر در دستانم فشردم. در آسانسور هنوز داشت به من خيره نگاه مي كرد. دست دراز كردم و آن يكي دستش را هم در دست گرفتم و او را به خودم نزديك تر كردم. واقعا دلم مي خواست او را به آغوش بكشم. فكر مي كنم او هم دلش مي خواست. به محض اينكه وارد آپارتمان شديم پالتو را از تنش درآورد و كمك كرد من هم پالتويم را در بياورم. از او پرسيدم: " اما تو كه نمي خواهي او را تركي كني٬ مي خواهي؟ " و او در پاسخ فقط آه كشيد. من دوباره پالتويم را تنم كردم و گفتم: " ببين لوسي... ما از آن دسته افراد نيستيم..." و تركش كردم. ما هميشه در ذهنمان همديگر را دوست داشتيم و من نمي خواستم اين ذهنيت بهم بريزد. اين تمايل خام و ناگفته و سركوب شده قدرت زيادتري داشت؛ قدرتش حتي بيشتر از به آغوش كشيدن مي توانست مرا ارضا كند و همين قدرت براي ادامه زندگي من تا آخر عمر كفايت مي كرد.