هامفری وایلفرد جانسون مرد جوان معمولیای بود. هر روز صبح همسرش را میبوسید و سوار قطار بهسمت محل کارش میرفت و به بررسی مسائل مختلف مربوط به دولت انگلیس میپرداخت.
یک روز صبح، سوار قطار شد و روی صندلی همیشگیاش نشست، کلاه و چترش را کنارش گذاشت،
روزنامهاش را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
گرچه، درست قبل از تقاطع کلاپهام، قطار از روی یکی از ریلها پرید و از روی پل به پائین پرت شد. از صد و هشت مسافری که سوار قطار شده بودند، بجز سینفر همه بهطرز وحشتناکی کشته شدند و بیچاره آقای جانسون هم میان آنها بود.
ارواح این بیچارگان از میان خرابیها بلند شدند و وارد یک راهروی سفید و بزرگ شدند. ردیفی از پنجرهها وجود داشت که کارمندان آنها را برای مرحله بعد آماده میکردند. هرکدام از آنها آماده میشد کتابی را به دستش میدادند.
خیلی زود نوبت آقای جانسون شد. به دوریس بیچاره فکر میکرد که دارد گرد و خاک روی شومینه را پاک میکند و گلهای داخل گلدان چینیاش را عوض میکند – حالا بیوه شده بود.
کارمند گفت: «اوه، فکر میکنم اشتباهی پیش آمده... »
«چه مشکلی؟»
«بله، کتاب شما اینجا نیست. باید با سرپرستمان تماس بگیرم.»
سرپرست رسید. یک بارانی بلند و جوراب پشمی پوشیده بود، با کلاه گیسی که تا سر شانههایش میرسید.
گفت: «درست است. اشتباه پیش آمده . کتاب شما را به شخص دیگری دادهاند.»
«هیچ کپیای از آن نیست؟»
«نه متأسفانه. باید برگردید.»
سرپرست لیستی را به دست او داد.
«اینها کتابهایی هستند که ما اضافه آوردهایم. هرکدام که دوست داری انتخاب کن و همان زندگی به شما اعطا خواهد شد.»
«هرکدام که دوست دارم؟»
«هرکدام که میخواهید.»
آقای جانسون لیست را نگاه کرد. دزد دریایی، پادشاه، مردان بزرگ، سرباز و دریانورد را بین آنها خواند. انگشتش را روی کتابی گذاشت که دوست داشت...
آرتور هوراس کمپتون مرد جوان معمولیای بود. هر روز صبح همسرش را میبوسید...
دیدگاهها
داستان خوبی بود.
متشکرم برای انتخاب و ترجمه زیبا.
موید باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا