داستان «فیلی در دور دست»نویسنده«کیث برایتون»مترجم«حمیده بهمن پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

_"ما باید با هم حرف بزنیم."

_"کلر، ما که همیشه حرف میزنیم."

_" آره ولی این بار لازم جدی صحبت کنیم." کلر این جمله ی آخری را با تاکید عجیبی روی آخرین کلمه بیان کرد.

نگاه گنگ اندی باعث شد که ادامه دهد " هیچ چیز نامتعارفی مطرح نیست."

-" چی؟"                         

_ "میدونی این خیلی بیشتر از سراب یه فیل می مونه در دور دست. این درست مثل فیلی می مونه که داره تو علفزار برای خودش پرسه میزنه و خیلی تصادفی تو مسیریه که ما داریم میریم."

سکوت اندی باعث شد کلر با ناراحتی در صندلیش جابه جا بشود و ادامه دهد. "متوجه اش نشدی؟ شبیه یه چیز بزرگ و خطرناک می مونه که داره نزدیک و نزدیک تر میشه و ما باید دیر یا زود باهاش مواجه بشیم."

_ پس یه فیل گنده داره ما رو تعقیب میکنه؟"

کلر از عصبانیت چنان آهی کشید که در شلوغی بار قابل شنیدن بود. "ما همین جا عاشق شدیم و قرار هم نبود که اینجوری بشه."

_ "اوه."

_ " همین؟ اوه؟"

_ " خوب آره. من نمی دونستم.... من نمی دونستم که تو چنین حسی داری؟"

_" یالا، اندی. من تنها کسی نیستم که همچین حسی داره، هستم؟ همه ی اداره در مورد ما می دونه، این مثل روز روشنه."

_" چطور ممکنه در مورد چیزی که وجود نداره بدونن؟ یه زن و مرد نمی تونن فقط با هم دوست باشن بدون این ...؟ " اندی برای لحضه ای بدون هدف دست هایش را در هوا تکان داد و در ذهن اش دنبال کلمه ی مناسب گشت. " بدون هیچ کدوم از این عواطف دست و پا گیر." اخم کرده بود چون واژه ی مناسب تری پیدا نکرده بود.

_" دوست؟ ما با هم فقط دوست نیستیم!؟ "

_" پس چی هستیم؟"

_ "ما بیشتراز دو تا دوست هستیم. ما ... اه، نمی دونم این رابطه لعنتی رو چطورباید توصیف کنم. بند باز هایی که دارن روی طناب باریک راه میرن و نه دوست هستند و نه عاشق یا شاید آکروبات بازهایی که دارن نا امیدانه فقط تاب می خورن."

اندی بدون اینکه لبخندی روی لبانش بنشیند گفت: " چند بار سیرک رفتی که اینجوری بهش اشاره میکنی؟ اگر فیل رو هم در نظر بگیریم میشن سه تا."

_ "اه اندی."

با خونسردی جواب داد:" من فکر میکردم که ما فقط دوستیم."

کلر کتش را برداشت و بدون کوچکترین حرف اضافه ای بار را ترک کرد. اندی در حالی که نگاهش میکرد قدم های موقرانه اش را مزمزه کرد، دستی در موهایش کشید و در صندلی ولو شد. درست مثل اینکه دست و پاهایش خشک شده باشند. صبر کرد تا بچرخد و دزدکی نگاهی به او بیندازد . چشمانش هنوز به دنبال او بود و تا وقتی از جلوی چشمانش ناپدید نشده بود کلر را نگاه میکرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692