هر روز جلوی درخت مورد علاقهم برای نوشتن میایستم , و به این فکر میکنم که شاید بهتر باشد دوباره از آن بالا بروم .
ولی ,آن دوردستها, جایی که دریا با زمین یکی میشود, فکرمیکنم خوانندهای منتظر من است و هیولای جستجوگر عظیم الجثهای که پشت بوتهها در همان نزدیکیها در کمین نشسته است به من وعدهی شهرت و کامیابی میدهد.
البته درخت نویسندگیام دیگر پیر شده است .میترسم وقتی سعی میکنم خودم را یکبار دیگر از شاخههاي انبوهش بالا بکشم و به آن چنگ زنم مبادا خرد شود . به زودی , بالای این شاخهها , خواهم دید که به من اشاره میکنند تا بالا و بالاتر روم.
هربار که به یکی از شاخه ها چنگ مي زنم , برگ ها به صورتم هجوم می آورند و ترکه ها با خراشیدن بازوهایم انگار میخواهند بگویند: " برگرد . به زحمتش نمی ارزد . "
همینطور که بالاتر میروم , هیجانم هم بیشتر می شود. میبینم که کاراکترهای بیشتری در شاخههای بالاتر هستند. سعی دارم بشنوم چه میگویند , به بگو مگو ها و جدلهایشان گوش میسپارم , به گذشتهشان دقیق میشوم و سعی میکنم معنای داستانشان را بفهمم.
بالاخره موفق میشوم وبار دیگر با کاراکترها و تم داستانی که عمیقا ً در قلبم جوانه زده به شاخههای بالاتر نفوذ میکنم.
با حالتی پیروزمندانه صورتم را به سمت خوانندهای که به انتظار ایستاده و آن غول عظیم الجثهی جستجوگر برمی گردانم.
اما متوجه میشوم آنها خیلی وقت است رفتهاند ...
دیدگاهها
من از شما یک درخواست دارم و اینکه اگر ممکنه لطف کنید و نام نویسنده رو «راب هاپ کات» به زبان اصلی بنویسید.ممنون
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا