درمهمان خانه ی هتل باز شد. یه دفعه چشمم افتاد به فرشته ای که داشت از در وارد می شد. درهمان نگاه اول، فوق العاده بود، چشمهایمان به هم گره خورد و حسی جادویی بینمان رد و بدل شد، حسی که برای هر کسی فقط یک بار در زندگی اتفاق می افتد. روی میزی کنار پنجره نشستیم. حس غرور بهم دست داد. صورتش شیطنت خاصی داشت، انگشتانش مانند یک ساعت شیشه ای لباس نیمه رسمی زیبایش را به نمایش می گذاشت. روبروی هم که نشسته بودیم درمورد عشق من به نقاشی و دکترای او در رشته ی هنر صحبت کردیم، دستان هم را نگه داشته بودیم و من می ترسیدم که از اودرمورد عشق چیزی بپرسم. با هم به اطاق من در هتل رفتیم، طوری همدیگر را درآغوش گرفتیم و بوسیدیم، که انگار می توانستیم تمام مشکلاتمان را کنار بگذاریم و از پایان دنیا جلوگیری کنیم.
نفس زنان درگوشش زمزمه کردم :" فکرکنم عاشقت شدم!! خیلی دوستت دارم."
صدایش آرام ، پایین و نرم و متین بود. می دانستم او مال من است وقتی تحریک آمیز در گوشم زمزمه کرد:
"500 دلار می شود"
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا