داستان «آن دختر» نویسنده «ادی سیچنز» مترجم «سمیه جعفری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

somaye jafarii

شماره ی 12 فوریه 2024

زیرسایبان بزرگ،قدیمی و فرسوده سایه ای سه درجه پررنگ تر وده درجه خنک تر از خیابان وجود داشت.تئو در ایوان روی صندلی گهواره ای نشسته و رفت وآمد شرلی را تماشا می کرد.تنها قدم زدن یک دختر عجیب بود،اما شرلی همیشه این کار را کرده و همیشه هم تنها بود.

در ظاهرش هم تغییری دیده نمی شد:کتانی های کرباسی چرک که ظاهرا زمانی سفید بوده اند،تیشرتی که روی ناف گره خورده وشلوار جینی که تا حد ممکن بالا کشیده شده.شرلی یک دستش را روی کمر و آن یکی را سایبان چشمهایش کرده،پا به حیاط گذاشت:«تو این خیابون دوستی به اسم ملوین داری؟»

دخترک موهایش را کوتاه کرده و ژل زده بود.شبیه طاووس نر به نظر می رسید.لب هایش برق می زدند،انگار که همین چند لحظه قبل مرغ خورده باشد.تئو می خواست بخندد و بعد در برود.اما می دانست که انتخاب درستی نیست.شرلی وسط پله ها ایستاده بود.

«من ملوین رو نمی شناسم!»

«یه کم پول بهم بدهکاره،الان که تعطیلات تابستونیه چرا داری اینجا کتاب می خونی؟»

تئو چشم ها را درحدقه چرخانده و گردنش را کج کرد:«مگه چیه؟»

شرلی صدایش را کمی پایین آورد:«در مورد چیه؟»

«تازه شروع کردم...»

«پدر و مادرت خونه ان؟»

«نه...فقط دختر خاله ی بزرگترم...»

«چند خط برام بخون!»

«ب...ب...بخونم برات؟»

«منم همین رو گفتم ،نگفتم؟!»

«می تونم توی سرم خوب بخونم اما بلند نه!»

شرلی چهار دست و پا بقیه ی پله ها را بالا رفته،وارد ایوان شده و خودش را کنار او انداخت:«اگه به تته پته بیوفتی هم برام مهم نیست،می دونی....من برعکسم،توی سرم به لکنت می افتم...اما دلارها رو خوب می شمارم!»

«کلاس چندمی؟»

«قراره نهم برم،ولی باید یازدهم می رفتم،خانوم کردویل بهم نمره ی قبولی نداد...نمی خوام درموردش حرف بزنم،داستان رو بخون!»

«ماجرا مربوط به جنگ جهانی اوله...منم قراره کلاس نهم برم.»

«باشه...فکر کنم داستان جالبی باشه»

شرلی انگشتش را مک زده و با پاهایش صندلی گهواره ای را کمی جابه جا کرد:«می دونی چی لازم داریم؟از اون چیزهایی که آویزون می کنن»

«منظورت چیه؟»

«مثلا تو هاوایی...بین دوتا درخت می بندن و داخلش دراز می کشن.»

«اوه...ننو!»

معجزه ای اتفاق افتاد.صدای تئو برخلاف مواقعی که در مدرسه بود،واضح تر ومصمم تر بود.حتی نمی خواست خواندن را متوقف کند.حتی نمی خواست از نفس های گرم شرلی ویا صدای مکیدن انگشت های او دور شود.دلش هم نمی خواست که سروکله ی مادرش پیدا شده و او را سرزنش کند.می دانست که مثل دیوانه ها رفتار خواهد کرد.جین از حضورغریبه ها در خانه اش اصلا خوشش نمی آمد.

تئوگفت:«چند دقیقه ی دیگه مامانم میاد!»

«باشه»شرلی از جایش بلند شد.چنگی به موهایش زده و کمی آن ها را مرتب کرد.برق لبش را بیرون کشیده و روی لبهایش کشید:«خب دختر،ظاهرا به دنیای واقعی برگشتیم!»

پله ها را دوتا یکی پایین رفت.تئو از تنهایی و بدون دوست بودن خسته شده بود.کسی را نداشت تا درکش کند.از جایش پرید و دنبال شرلی رفت:«می تونی برگردی،البته فقط بین نه صبح تا سه ی بعد از ظهر،اگر جلوی خونه ماشین بیوک سفید دیدی راهت را بکش و برو،آخر هفته ها هم نیا!»

«باشه،ظاهرا تو آهنگ کول-اید زندگی می کنی...بدجوری گیر افتادی!»

«کی گیر نیوفتاده؟»

شرلی انگشت وسط را نشان داده و رفت.جین از این کار او خوشش نمی آمد.شخصیت قضاوتگری داشت،شاید به همین دلیل همسر سومش آدم خوبی از کار درآمد.او به کلیسا می رفت،در اداره ی پست مشغول بود و دوسه سال قبل وام مسکن پر و پیمانی گرفته بود.آه کشان به داخل خانه رفت تا به کیتا بگوید که برای دوچرخه سواری بیرون می رود.اما در اتاق مهمان قفل شده و کیتا و فردی پتیز گیرافتاده بودند.می خواستند قفل در را بشکنند.

«می خوام برم دوچرخه سواری!»

از در پشتی خارج شد.زنجیرچرخ را باز کرده و دوچرخه را تا پارکینگ آورد.سوارشد.چند بلوک رکاب زده و برگشت.می خواست قبل از برگشت بزرگترها کمی وقت کشی کند.جین را تصور می کرد که برای هزارمین بار می گوید که راجر مرد خوبی است و هیچ مردی را نمی شود مثل او نرم کرده و مانند موم در دستهایش نگه دارد.تئو هم قبول داشت.در طی دوسالی که سروکله ی راجر پیدا شده بود،مادرش خیلی کم او را کتک زده و یا سرش داد کشیده بود.سر جین بیشتر از این ها با راجر گرم بود،همیشه یا در حال ماساژپاها ویا نوازش موهای او بود.نکته ی مثبت دیگر این بود که راجر جین را بیرون می برد ووقت زیادی را با او می گذراند.آخرهفته ها در استودیوی «روح شمالی»  در کلوب کلاسیک هیتزمشغول بود و جین هم همیشه همراهش می رفت.اسم هنری او هم راجر بود.در خانه می چرخید و با صدای خوبش تمرین می کرد.تئو از صدای او خوشش می آمد.راجر دستش را بالای دهانش گذاشته و مثل مجری رادیویی می گفت:«راجر تو بهتر ازاین هایی،به رقصیدن ادامه بده!»

دوچرخه را داخل حیاط برد.صدای بلند موسیقی می آمد.راجر عادت داشت که هر شب موسیقی گوش کند:بابی بلاند،آرتا فرانکلین،میلی جکسون،گروه ایگلز،دورز...هرچه که دستش می آمد.قبل از اینکه در را باز کند صدای او را شنید که آهنگ «سگ اتمی» را می خواند.جین جوراب به پا در حال رقص بود.حواس راجر به ماهیتابه ی روی گاز بود.چشمش که به تئو افتاد،نگاه دوستانه ای انداخته ومثل یک سگ تر و فرز پارس کرد.تئو نمی خواست بخندد اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد.فرق بین راجر و مرد قبل از او در همین بود:راجر از احمق بودن ابایی نداشت!

«دخترجون،آماده ی خوردن سالاد ماکارونی با سس ایتالیایی و گوجه و لوبیای پخته شده باش،اون پایین رو نگاه کن،ببین چه هندوانه ی بزرگی خریدم!»

آشپزی او خیلی بهتر از جین بود.روز بعد به محض رفتن جین تئو روی صندلی ایوان به انتظار نشست.کیتا سوال پیچش کرد.تئو گفت:«منتظر دوستم هستم!»

«دختره یا پسره؟»

«دختره...»

چند ساعت منتظر ماند اما خبری از شرلی نشد.اگر کیتا نمی پرسید به روی خودش نمی آورد.هم خجالت زده و هم متعجب بود.روز بعد چند باری به ایوان آمده و دوباره داخل خانه برگشت.کیتا سرش داد زد که یک جا بنشیند.تئو بیرون را انتخاب کرد.بعد از دوساعت به این نتیجه رسید که انتظار آمدن شرلی غیر منطقی به نظر رسیده و بی معنی است.روی دوچرخه اش پرید تا از شر افکارمزاحم خلاص شود.

سرشام راجر گفت:«این دختر امروز ساکته!»

جین چنگالش را کنار بشقاب گذاشته وبا ناراحتی پرسید:«همه چیز خوبه؟ تو و کیتا باهم کنار میایین؟»

تئو سری تکان داد.جین دوباره چنگال را برداشته و گفت:«احتمالا از اینکه ظهر ها دوچرخه سواری می کنه خسته شده،این طرف و آن طرف چرخیدن و زیر آفتاب سوختن...بچگی های خودم رو...»

چنگال را داخل سالادگوجه فرو کرد ولی چیزی نخورد.جمله اش را ادامه نداد.از وقتی سیگارش را ترک کرده وغذاهای خوشمزه ی راجر را خورده بود،وزن اضافه کرده بود.یک شب تئو مچش را گرفته بود.جین جلوی سینک آشپزخانه ایستاده وکیک یک پوندی راداخل دهانش می چپاند.مثل یک دزد سرجایش خشکشش زده بود.

راجر پرسید:«داشتی چی می گفتی؟»

«یادم رفت!»

از تئو پرسید:«عروسک تو حالت خوبه؟»

جین گفت:«سرو مروگنده است!»

نزدیک ظهر روز جمعه شرلی با یک کیف پر از کاغذ پیدا شد.شلوار جینش پر از پارگی بود،به نظر می رسید برای تهویه ی بدن خوب باشد.گیره ای به شکل دونات به موهایش زده و روبان قرمزی دورسرش بسته بود.

تئو با صدای ضعیفی گفت:«چرا انقدر طولش دادی؟»

«دلت برام تنگ شده بود؟»

تئو چشم ها را در حدقه چرخاند.در مورد کیف کنجکاو شده بود.شرلی سوتی کشیده و گفت:«هوا چقدر گرمه،می تونیم تو بریم؟»

«بذار ببینم.»

تئو می دانست که برای کیتا مهم نیست.وارد خانه شد.سالن خنک و خالی بود.به شرلی اشاره ای کرد.یواشکی به اتاق تئو رفتند.

«دختر تو خیلی خوش شانسی که واسه خودت اتاق داری،من گاهی اوقات تختخواب هم ندارم....»

شرلی از کیفش یک بسته چیپس تند،دوپاکت کوچک خیارشور،پودر آبمیوه و یک بطری آبمیوه ی هلو را درآورده و روی میز کنار تخت خالی کرد.انگار که ذائقه اش با تئو یکی بوده و یا در مورد آن تحقیق کرده باشد.

«اشکالی نداره از این چیپس ها بخورم؟»

شرلی از جایش بلند شد و داخل اتاق سرک کشید:«این همه کفش...اوف!باید یکی دوتاش رو بهم بدی...شماره پات چنده؟»

«شیش.»

شرلی قبل از شنیدن جواب پایش را توی کفش قرمزه پاشنه کوتاهی کرد.این کفش را ناتاشا،دختر بزرگتر راجر برایش خریده بود.

«پای گنده ی لعنتی...شماره ی پام هشته...پدرم هم پاهای بزرگی داره،چطوریه که پاهام انقدر بزرگن ولی بدنم لاغره؟ حداقل باید پایین تنم بزرگ بود تا باهاش تناسب داشته باشه!»

تئو خیارشوری برداشت:«هنوز واسه رشد وقت داری!»

«مرسی دوستم»

«من دوست توام؟»

شرلی سری تکان داده و کنار او نشست.تئو به دلایل احمقانه وخجالت آوری گریه اش گرفته بود.طعم اشک را روی لب هایش احسساس می کرد.

دفعه ی بعد که شرلی را دید به او گفت:«برات یه کتاب خوب گرفتم!»

شرلی دامن کوتاه راه راهی پوشیده و کیف پراز کاغذی را روی دوشش انداخته بود:«خوبه،منم برات یه چیزی آوردم!»

تئو روی تاب نشست.شرلی کیفش را روی دامن او خالی کرد:برق لب،آدامس،چیپس،کیک،یک تخته شکلات و حباب ساز صورتی!

«دوستم،نمی تونم اینا رو ازت بگیرم!»

«چرا می تونی دوستم،این ها رو واسه تو گرفتم!»

تئو به آرامی چوب حباب ساز را بیرون کشید.حباب ها به سمت سایبان وبالا رفته ومی ترکیدند.بعد از تماشای حباب ها،شرلی گفت:«چطوره که موهات رو درست کنم؟این همه مو داری ومثل بچه ها دم اسبی بستی!»

در اتاق تئو،شرلی روی صندلی وتئو جلویش روی زمین نشسته بود.تئو گفت:«موهای دختر خاله ام تا کمرش می رسه،مثل مال من موخوره هم نداره!»

شرلی دست از شانه زدن برداشته و روی زمین دراز کشید:«دختر،اگه موهای من اینقدر بلند بود،یه جوری تکونش می دادم که زبونت بند بیاد!»

تئو سرش را بالا و پاین کرد :«اینطوری؟»

شرلی روسری از کمد بیرون آورده و روی سرش انداخت:«اینطوری!»

سرش را این طرف و آن طرف شلاق وارمی چرخاند وبرای حفظ تعادل به نوبت یکی از پاهایش را بلند می کرد.هر دو خندیدند.شرلی دوباره شانه را برداشت.جلوی آینه ایستاد:«می تونم یه چیزی بهت بگم؟»

«بگو.»

«در مورد اتفاقیه که یک سال پیش افتاد،واقعا می خوای بشنوی؟»

«اگه لفتش ندی آره!»

«خانم تیلور بهم گفت که شلوارکم خیلی کوتاهه،باید دفتر ناظم برم،باید آقای بارنزهم چک کنه تا ببینیم مشکلی نداره،منو به اتاق اون فرستاد،آقای بارنز تا من رو دید اخم کرد و گفت بیا اینجا بچه جون،بیا کنار میز،کنار میز رفتم،یهو دستش رو دراز کرد و گذاشت اینجام....نفسم بند اومده بود،انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم،تا چشم بهم بزنم دستش رو برداشته بود،حالت صورتش عادی بود در عین حال همه چی دیده می شد،بهم گفت که بهتره با این شلوارک نگردم چون که پسرای ولگرد و سرتق دنبالم راه می افتن،حالا هم برو به خانم مک کاسکیل بگو که به مادربزرگت زنگ بزنه،دیگه هم این شلوارک رو نپوش!»

«به هیچ کس نگفتی؟»

«کی حرف من رو باور می کرد؟گاهی اوقات شک می کنم که نکنه از خودم درآورده باشم؟ چون که خیلی سریع اتفاق افتاد،قبلا هم پیش اومده بود که یک نفر بخواد لمسم کنه،ولی حرکت اون عجیب بود،به نظرت واقعا این کار رو کرده؟»

تئونمی دانست که چه بگوید.سکوت کرده وبه شرلی خیره شده بود.پوست زرد و مرطوب و لب های نرمش با دم خطهای پرپشت ودندان های کج و معوجش-به خاطر مکیدن انگشتان- در تضاد بودند.

شرلی رو به آینه گفت:«شاید من لعنتی طعمه ی راحتی ام....کتاب در مورد چیه؟»

تئو کتاب را از روی میز برداشته و گفت:«تادا تادااا....مرگ اشتباهی! در مورد بعضی از ظالم ترین قاتل های آمریکاییه!»

تئوکتاب را از کتابخانه گرفته بود. در تمام صفحات یادداشت نوشته وبعضی از خطوط را هایلایت کرده بود.شرلی پرسید:«ظالم یعنی چی؟»

تئو با لحن شرورانه ای گفت:«اهریمنی،شیطانی!»

خودش را تلپی روی زمین انداخت.شرلی هم کنارش نشست.تئو شروع به خواندن در مورد جو-ری-مک دونالد کرد،ولگردی اهل ویسکانسین که فاحشه های قربانی را خفه کرده ویا با ضربه ی چماق می کشت و بعد حرف اول اسمش را روی بدنشان حکاکی می کرد.شرلی هر از گاهی  با کلمات «لعنتی»و«وحشتناکه» در خواندن او وقفه ایجاد می کرد.بلاخره تئو به خاطر نداشتن تمرکز کتاب را کنار گذاشت.

شرلی گفت:«مردها همیشه زن ها رو می کشن،ماهم باید دوره بیوفتیم و مردها رو یکی یکی بکشیم!»

«آره دختر،حق با توئه،شوهر جین همیشه کتکش می زد،هربلایی می خواست سرش می آورد....»

«باید این کار رو بکنیم....بریم تو استخرها و یا هرجای دیگه اون ها رو پیدا کنیم،وقتی دیدیم که یکی از اون ها بهمون نگاه می کنه،بهش می گیم که برات یویو خریدم!این جمله اون ها رو دیوونه می کنه!»

تئو خندید و زیر لب تکرارکرد:«برات یویو خریدم!»

ترس و وحشت قلب او را لرزاند،بعد احساس قدرت کرده و دوباره ترس از قدرت به او دست داد.مردغریبه ای به آنها نزدیک می شد و سعی می کرد تا فریبشان داده و به ماشین بکشاند.نقشه این بود که به او بی توجهی کنند تا از ماشین پیاده شود.او نباید متوجه یخ شکنی می شد که پنهان کرده بودند.یخ شکن روی پشتش فرود می آمد و از پوست و عضله رد می شد وشکاف بزرگی ایجاد می کرد.او فرایند قتل را مو به مو وبا جزییات خون آلودی توضیح داد.در کمال تعجب لکنت زبانی هم نداشت!

خانه ی شرلی تاریک بود.هر جا نگاه می کردی کسی را می دیدی.تلویزیون نعره می کشید،در طبقه ی بالا دعوایی در جریان بود.صدای دادو بیداد پسرها می آمد.سوسک ها این طرف و آن طرف می رفتند.مادر بزرگ شرلی در سالن روی مبل لم داده و بی توجه به صدای دعوا زیر لب آواز مذهبی را زمزمه می کرد.شرلی داخل حمام خودش را آرایش می کرد.یک قلمبه ژل روی سرش ریخته و موهایش را سیخ کرد،روی لب هایش برق لب کشید،زیر چشم ها مداد کشیده و خال کوچکی کنار لبش گذاشت.تئو نمی دانست که شرلی چطور می تواند در همچین خانه ای آرام و خونسرد بماند.اتاق ها بوی شدید ادرار داده و نور کم رنگ لامپ ها چشم هایش را آزار می داد.صدای کشیده شدن پاها آمد.در حمام با ضربه ی ناگهانی باز شد.مادر شرلی وارد شد.نگاهی به سرتا پای دخترش کرده و گفت:«فکر می کنی خوشگلی؟نه دختر جون تو فقط یه سلیطه ای!»

وقتی مادررفت،شرلی سرش را عقب برد تا اشک ها خط چشمش را خراب نکند.تئو دستش را گرفته و فشار داد:«زود باش دختر،بیا بریم!»

از هال رد شده واز در جلویی خارج شدند.دیدن نور آفتاب بعد از آن تاریکی شوکه کننده بود.شرلی گفت:«بریم یه کم ماری جوانا بخریم؟»

تئو سرجایش خشک شد وتپش قلب گرفت:«ولی من هیچ وقت ماری جوانا نکشیدم!»

«بهم اعتماد کن،خیلی خوبه،قراره بالا بالاها بریم،جانمی جان!»

هرچه قدر که می گذشت تئو بیشتر مردد می شد.هواگرم بود.شرلی سریع راه می رفت و از او فاصله داشت.تعجبی نداشت که آن همه لاغر بود.بلاخره به خانه ی آجری رسیدند.جلوی خانه چمن کاری شده و جلوی پنجره ی قرمزبوته های گل دیده می شد.وقتی شرلی در زد،پسرریشوو قدبلندی در را باز کرد.تئو گفت:«من داخل نمیام!»

شرلی سعی کرد تا اوضاع را کمی آرام کند:«یه دقیقه لطفا لین!»

تئو را به گوشه ای کشانده وگفت:«من این کاکاسیاه رو می شناسم،با هم بده بستان داریم!»

«من این کار رو نمی کنم!»

شرلی خندید:«تو قرار نیست این کار رو بکنی،بسپرش به خودم،تو فقط جلوی در وایستا!»

«دختر اون یه مرد بالغه!»

«اون همه اش هفده سالشه...بگو ببینم بلاخره ماری جوانا می خوای یانه؟»

«اگه قراره اینجوری بگیری نه!»

«من مجبور نیستم،خودم دلم می خواد،این دوتا باهم فرق دارن!»

شرلی داخل خانه ناپدید شد.تئو با پاهای بی قرار جلوی در منتظر ماند:«واقعا جالبه...ببین به چه روزی افتادیم!»

وقتی این جمله برای چهارمین بار در ذهنش تکرار شد،احساس کرد که به دلایل نامعلومی برگشت شرلی طول کشیده است.همه چیز مشکوک بود.تصمیم داشت وقتی او برگشت داستان آن قاتل ویسکانسینی و خطرناک بودن همچین روش زندگی را یادآوری کند.البته صدای دادو بیداد یا هرچیز مشابه دیگری را نشنیده بود و این را به فال نیک می گرفت.تصمیم گرفت آنجا را ترک کند و به محض ترک کردن آنجا پشیمان شد.گرمای هوا آزاردهنده بود.زبانش در دهان شبیه به خمیری روی گاز شده بود.با هر قدمی احساس گم شدن داشت.در برابرمیل به تسلیم و دراز کشیدن در خیابان مقاومت می کرد.بلاخره خانه اش مثل سرابی از دور پیدا شد.باور نمی کرد که زیر سایبان ایستاده و کلید را در قفل می چرخاند.صدای کیتا را شنید:«امیدوارم حامله نشده باشی!»

صبح روز بعد پشتش درد می کرد.احساس می کرد که نه تنها پیرزن است بلکه پیرزن به دنیا آمده است.صداهای خانه به طرزغیر قابل باوری نا آشنا و آرام تر بودند.ساعت کنار تخت دو را نشان می داد.باور نمی کرد،هرگز تا این موقع نخوابیده بود.از جایش بلند شد.با دیدن جین در سالن تعجب کرد.او هرگز مرخصی نمی گرفت.

«امروز سرکار نرفتم تا از دختر عزیزم مراقبت کنم،چیزی هست که بخوای در موردش باهام صحبت کنی؟»

تئو سرش را به نشانه ی نه تکان داد.جین ادامه داد:«چون می تونی در مورد هرچیزی باهام حرف بزنی!»

از کی تا حالا!

«مطمئنی تو و کیتا با هم خوب کنارمیایین؟»

تئو سری به نشانه ی بله تکان داد.

«راجر برات وافل بلوبری درست کرده،تا تختت رو مرتب کنی منم یه دونه اش رو برات گرم می کنم.»

تئو سریع دست به کار شد.فکر کرد که مترادف «خوشمزه» چه کلمه ای است و در نهایت«لذیذ» را پیدا کرد.در حالی که روتختی را مرتب می کرد،تصور کرد که راجر از شغلش استعفا داده ورستورانی به نام «لذیذ» باز می کند.منو را با آواز می خواند.از سرتاسر کشور به آنجا می آیند و آوازه اش به گوش هالیوود می رسد.آنها برنامه ی «لذیذ با راجر» را روی آنتن می برند.او آواز می خواند و نوک انگشتانش را می بوسد،چراکه غذاهایش عالی هستند.در پایان هر قسمت،دستش را مثل بوقی روی دهانش گذاشته و می گوید:«راجر تو بهتر از این هایی،به آشپزی ات ادامه بده!»

وقتی وارد آشپزخانه شد،جین وافل را آماده کرده بود.

از دهان تئو پرید:«مامان تو امروز یه جور دیگه ای!»

جین بشقاب را جلوی او گذاشت.داخل بشقاب نیمرو با زرده ی کامل،یک وافل و یک سوسیس بود،کاملا گرد و برشته شده وشباهتی به سوسیس سوخته ی قبل از آشنا شدن با راجر نداشت.جین دست ها را روی کمرش گذاشت و پرسید:«از چه نظر؟»

«ولش کن مهم نیست!»

جین یک لیوان قهوه برای خودش ریخته و پرازشکر کرد:«صبح زود یه دختر برای دیدنت اومده بود!»

ای دختره ی احمق!می دانست که وقتی ماشین مادر جلوی خانه است نباید به آنجا بیاید.

«تئودورا رابینسون!امیدوارم این قماش آدم ها رو به خونه ی من نیاری،کیتا هم همینطور!به اونم زنگ می زنم و روشنش می کنم!»

ته دلش خوشحال شد که جین حرف بدی در مورد شرلی نزد،وگرنه چیزی برای دفاع از او پیدا نمی کرد.

شرلی با پاهای باز شده کنار تختخوابش روی زمین نشسته و سرگرم پیچیدن سیگاری بود.تئو به خاطر آن همه سوسکی که در اتاق رژه می رفتند،لبه ی تخت نشسته بود.

شرلی گفت:«حدس بزن چی می خوام!»

«چی می خوای؟»

«تو باید از مامانت اجازه بگیری که شب خونه ی شما بمونم!»

«هان؟!»

«شنیدی چی گفتم!»

کلمه ی «هان» نه به خطر متوجه نشدن بلکه به خاطر تعجب کردن بود:«شرلی،تو خودت می دونی که مامانم اجازه نمی ده!»

«می تونم یواشکی از در پشتی بیام،بعدش هم می ریم اتاقت و صبح هم قبل از بیدار شدن بقیه از خونه می زنم بیرون!»

تئو به سادگی نقشه ای او خندید وبعد از فکر اینکه جین متوجه این قضیه شود به خودش لرزید.شرلی گفت:«من از مامانت نمی ترسم!»

«چون مجبور نیستی هر روز باهاش زندگی کنی...تازه ما که هر روز همدیگه رو می بینیم!»

وقتی پا به خیابان گذاشتند شرلی گفت:«بیا بریم مغازه ی آقای کمپل،خواهرم جوراب ساق بلند صورتی می خواد.»

مغازه ی آقای کمپل تئو را هیجان زده کرد.لیست کردن آن همه وسیله غیر ممکن بود.صفحه های قدیمی موسیقی،کرم پودرهایی که بوی پری دریایی می دادند،سرم ضد کچلی،جوراب ساق بلند برای ولنتاین،موهای مصنوعی که آویزان شده بودند،هر چیزی که یک زن برای زیبایی درونی و بیرونی نیاز داشت آنجا موجود بود.سیستم احتیاطی و ضد سرقت آقای کمپل دو چیز بود:مادر پیری که روی چهاپایه نشسته بود و آینه ای که روی سقف نصب کرده بودند.تئو دست دراز کرده و ریمل آبی و بنفشی برداشت،نگاهی انداخته و سرجایش برگردند.برق لبی با طعم گیلاس،لاک آبی خوش بو و جا کلیدی با طرح اسب تک شاخ را داخل سوتین اش جاکرد.شرلی دوست داشت همه جا را بگردد اما تئو یک بار تمام ردیف ها را دیده بود و می خواست بیرون برود.سر راهش یک بسته آب نبات و یک گوشواره ی زنگ زده برداشت تا به صورت قانونی پولش را پرداخت کند.وقتی آقای کمپل زنگ خرید را به صدا در آورد صدای تپش قلبش را به وضوح می شنید.آقای کمپل لبخندی به تئو زد.لبخند او مثل آبی روی آتش بود و تئو را آرام کرد.بعد از حساب کردن از مغازه بیرون زد.از ترس می لرزید.سیگاری روشن کرد و منتظر شرلی ماند.

صدای داد وبیداد زنی آمد:«رابینسون تن لشت رو به خونه ببر!»

تئوفرار کرد.شرلی جواب زن را داد:«سرت به کار خودت باشه لعنتی!»

یک دقیقه بعد خودش را به تئو رساند.نفس نفس زنان گفت:«الاغ ترسو!»

تئو سعی کرد تا به خودش مسلط باشد،شرلی و او شبیه ولگردها شده بودند:«من باید برم!»

شرلی قهر کرد و رفت.خیال تئو راحت شد.به خانه برگشت.گاهی اوقات سروکله زدن با شرلی واقعا سخت می شد.در اتاق خوابش را قفل کرد.خودش را با وسایلی که دزدیده بود سرگرم کرد.کیتا در را زد و گفت:«مامانت خونه است.»

تئو از جایش پرید.وسایل را داخل روبالشی پنهان کرد.مضطرابه به سالن رفت.کیتا در حال آوردن خریدها به داخل خانه بود.پرسید که کمک می خواهد یا نه.کیتا سری تکان داد.مادرقابلمه و ماهیتابه را از کابینت بیرون آورده بود:«امشب راجر آشپزی نمی کنه!»

تئو ناراحتی اش را پنهان کرد.مادر در یخچال را باز کرده و به آن خیره شد.خیلی زود با دستپاچگی آن را بست.چشم هایش را مالش داده و گفت:«خدای من دارم چیکار می کنم؟!»

تئو مادرش را بغل کرده وگفت:«آشپزی!»

جین گفت:«لطفا» و او را به اتاقش فرستاد.تئو روی تختش دراز کشید.وقتی صدای رادیو آمد فهمید که راجر برگشته است.جین او را صدا زد تا شام بخورد.کتلت جین خام و نپخته بود وطعم خوبی نداشت.تئو یک ورق پنیر روی آن گذاشت و داخل مایکرویو گذاشت،ولی تغییری درمزه ی آن ایجاد نشد.هیچ کس لب به غذا نمی زد.جین و راجر به او خیره شده بودند:«چطوره چند کلمه ای با مامانت حرف بزنی؟ تئو...در طول روز تو خونه چیکار می کنی؟»

«کتاب می خونم،دوچرخه سواری می کنم،کیتا تکالیفش رو انجام می ده،منم تلویزیون نگاه می کنم،برنامه ی جری اسپرینگر.»

راجر گفت:«اوه نه!»

تئو لبخند زورکی زد:«ولی خنده داره!»

جین گفت:«می دونی که دوستت دارم،درسته؟»

کلمات به سختی از دهان جین بیرون آمدند.راجر و تئو نگاهی از روی شوخی باهم رد وبدل کردند.تئو نتوانست آن شب بخوابد.فکرش درگیر بود.آیا شرلی از دستش عصبانی بود؟ هم کلاسی هایش در خانه ی دوستانشان می ماندند،اما جین آدم غیرمنطقی بود.صبر کرد تا مادرش به حمام برود و بعد به شرلی زنگ زد تا به خانه شان بیاید.دوبار این کار را تکرارکردند وبار سوم گیر افتادند.شرلی حدود ساعت نه آمد تا یک ساعت بیشتر بماند.هنوز یک ساعت نگذشته بود که جین دستگیره را چرخاند.قبل از اینکه تئوازجایش بلند شود جین با شانه اش در را باز کرد.شرلی از در پشتی فرارکرد.جین با آن کفش های پاشنه بلندش تئو را به سالن کشاند.طناب بزرگی را چرخانده و روی ران،شانه و گونه ی او فرود آورد.چرا فقط زیرشلواری تنش بود؟

راجر پرسید:«چی شده؟»

جین با عصبانیت فریاد زد:«اینجا نیا راجر!»

تئو می خواست فریاد بزند و بگوید که لعنت به همه چیز،اما از وقفه ی چند ثانیه ای که سوال راجر ایجاد کرده استفاده کرده ،یک سمت طناب را قاپیده و دور مچ هایش پیچید.

«اگه طناب لعنتی رو ول نکنی من می دونم و تو!»

«نمی خوام!»

جین هم طناب را دور مچش پیچید.تئو سعی کرد روی پا بایستد.بدنش به شدت درد می کرد.جین طناب را به سمت خودش کشید.تئو هم این کار را کرد.وقتی دید که جین دیوانه شده طناب را رها کرد.مادرش روی زمین ولو شد.در صورت او بیشتر از درد و رنج،حیرت زدگی دیده می شد.بالای سر مادرش رفت.می خواست با پایش صورت او را له کند.جین با عصبانیت گفت:«از بالا سر من برو کنار!»

دلیل عصبانیت جین چه بود؟ به او که حمله نشده بود!کبودی هایش خیلی شدید نبودند اما احساس درد وحشتناکی داشت.بیشترین درد در شانه هایش بود،همانجایی که پوست خراشیده و زخم برداشته بود.متوجه شد که آهنگ«بوسیدن تو» هنوز هم با صدای آرامی در حال پخش است.تا چند دقیقه ی قبل خودش را الهه می دید و حالا احساس سگ کتک خورده ای را داشت.جین از زمین بلند شده و دنبال چیزی می گشت.وقتی نزدیک او شد،تئو از ترس لرزید.جین لباس بلندی به او پوشانده و آستین ها را پشت او گره زد.تئو حرکتی نکرد.اگر در مدرسه دعوایش می شد،نمی توانست بگوید که از تو یاد گرفتم،درست مثل حرفی که آن پسر دربرنامه ای راجع به مواد مخدر به پدرش می زند.دعوا با جین هزاران بار بدتر از دعوا در مدرسه بود.به محض اینکه شانزده سالش می شد خانه را ترک می کرد.جین گفت:«از همون اول باید مجبورت می کردم باهام حرف بزنی!نباید کار به اینجا می کشید،باید بدونی که من مادرتم...تنها کسی که تو این دنیا داری...مسولیتت با منه...تو نمی تونی....»

تئو با بی حالی مادرش را تماشا می کرد.جین ادامه داد:«اون دختر تموم شب رو بیرون می مونه،از همین رفتارش باید خیلی چیزها رو متوجه بشی،خیلی زود سراغ سرنگ وپایپ می ره،اگه باهاش دوست باشی سرنوشت تو هم همینطوری میشه!»

تئو با خودش فکر کرد که جین در مورد موضوع اشتباهی نگران شده است،در حقیقت باید نگران این می شد که چطور او را کتک زده و پوستش را خراشیده بود.جین بغض کرده بود،از نظر تئو او دلیل یا حقی برای گریه کردن نداشت.

با صدای خش خش ضعیفی از خواب بیدارشد اما پتو را کنار نزد.صدای راجر راشنید:«مامانت گفته که تلویزیون را از اتاقت بردارم.»

پیچ گوشتی برقی روشن شد،چند ثانیه بعد متوقف شده و دوباره به راه افتاد.صدای کر کننده ای اتاق را پر کرد.راجردر میان هیاهو گفت:«مامانت بهترین ها روبرات می خواد!»

او تازه وارد بود و متقاعد کردنش فایده ای نداشت.وقتی یواشکی از زیر پتو نگاه کرد،متوجه شد که در اتاقش را برداشته اند.سینی غذا را کنار تختش گذاشته بودند.جین برایش یادداشتی گذاشته بود:برنامه تابستانی جدید برای تئو/ دوشنبه و جمعه کمک به خاله ترینا در ماگنولیا/ سه شنبه شرکت در کلاس انجیل خوانی در برنامه ی بزرگسالان پرانرژی /چهارشنبه انجیل خوانی دربرنامه ی جوانان پرانرژی /پنج شنبه جلسه با هیئت مدیره/جمعه مشاوره با مادر بوچانن/شنبه و یکشنبه تمرین سرود کر و مشاوره با ریو-تاد.

از خودش خجالت کشید.مادر در همه چیز او دخالت کرده بود.وحشتناک تر از همه وقت گذرانی با خاله ترینا بود.می دانست که سه هفته ی بعد یا آنها را خواهد کشت ویا شبیه آنها خواهد شد.

«امروز چطور بود؟»

در برابرپوزخند مادر لبخند مغرورانه ای زد:«عالی!»

واقعا هم روز بدی نبود،درست مثل اینکه برنامه ی تلویزیونی از زندگی واقعی با کاراکترهای عجیب و غریب را تماشا کنی!خیلی چیزها یاد گرفت،مثلا خاله ترینا گفت که می تواند برنامه ریزی مادر را بهم بریزد،البته تا زمانی که برنامه را شلوغ نگه داشته و پراز فعالیت های با کیفیت بکند.یا وقتی خاله ترینا با پیغامگیر پرداخت صورت حساب حرف می زد،دایره ی لغاتش بزرگتر شد.نادین تنها دانش آموزی بود که نظرش را جلب کرد.او خودش را این طرف و آن طرف تکان داده و سیلابی را با دامنه و فرکانس مختلف تکرار می کرد.قبل از ناهار سراغ او رفت و به چشم های نادین خیره شد.با خودش فکر کرد که اگر چشم های سبزش همین طور بمانند،زندگی آن دختر برای همیشه تغییر خواهد کرد.خاله ترینا گفت:«تئودورا دست از سر نادین بردار!»

خاله ترینا هم شبیه مادر بود،اما در کمال تعجب با دوستان و همکارانش رفتار صمیمانه و محترمانه ای داشت.اما برای تئو همان خاله ترینای قدیمی بود.

«تئودورا رابینسون،تو واقعا قرار نیست به حرف جین گوش کنی مگه نه؟»

تئو چشم ها را در حدقه چرخاند.خاله ترینا با خنده ادامه داد:«یه آهنگ قدیمی می گه که این جور چیزها تو رو مثل آب خوردن ضعیف می کنه!»

تئو نخندید.مادرش خیانت کرده و بیش از حد حرف زده بود.او هم می توانست بگوید که مچ مادرش را با مرد غریبه ای در آشپزخانه گرفته است،اما حرفی نزد.قراربود که کار ها بین جوانان پرانرژی چرخیده شود،اما بعدا صلاح دیدندکه از تئو درخواست کنند.کیث جکسون درست مثل بابی جونز از سکو بالا رفت و جلوی آنها ایستاد.کیث کلاس هشتم بود،هیکلش مثل گلابی بوده و صدای نازکی داشت:«شب بخیر قدیسان،دلم می خواد که امشب کار متفاوتی انجام بدیم،برادر دابز میشه بیای بالا و کمکم کنی؟تو هم همینطور سیسیلیا!»

فقط تئو و رادنی اندرسون نشسته بودند.کیث و دیگران شروع به خواندن کردند:«دوبال برای پرواز می خواهم!»

اگرچه تصور بالدار بودنشان عجیب و غریب بود،ولی تئو به بال نیاز داشت تا آنجا را ترک کند.روی میز آبمیوه وکلوچه چیده بودند.بعد از سه بار«آمین» گفتن،کیث روی صندلی کنارتئو ولو شد،عضلات رانش قسمتی از صندلی او را اشغال کردند.حالا دیگر نمی توانست داستان خودش را بخواند،همان داستانی که پولش را جین داده بود.همین که شصت سالش می شد او را به خانه ی سالمندان می برد،جایی که از او خوب مراقبت نکنند.تئو سرفه ی کوتاهی کرد.برادر داب به او گفت که می تواند هوایی عوض کند.تئو سریع از جایش بلند شده و به سالن برگشت.دراتاق مطالعه ی ریو تاد نیمه باز بود.کفش هایش را درآورد و روی نوک انگشتانش وارد اتاق شد.اتاق نیمه تاریک بود وباد کولر موهایش را پریشان می کرد.هوای خنک را به ریه ها کشید.حتما به خاطر دزدی و دوستی با شرلی در آتش جهنم کباب می شد.فرار ازجهنم غیرممکن بود.بعضی از مردم جهنم را درهمین دنیا تجربه می کنند،مثل زندگی سوجرنو تروث ویا بچه هایی که با کله های صاف در یتیم خانه ای در رومانی زندگی می کردند.بعضی ها هم جهنم را در ذهنشان داشتند مثل تئو یا بچه های ماگنولیا.در سالن نور کم رنگ وقرمزی توجهش را جلب کرد.به سمت علامت خروج خزید.در باز شد وصدای هیس کشداری آمد.چشمش به خیابان خلوت روبه رو بود.هیچ کس برای نجاتش نیامد.وقتی به کلاس برگشت،برادر داب نگاه خنده داری به او انداخت.ناخودآگاه دستش را زیر شکمش گذاشت.

جین در ماشین پرسید:«امشب چی یاد گرفتی؟»

«خیلی چیزها!»

«مثلا چی؟شاید بهتر باشه وقتی رسیدیم خونه چند خط در موردش بنویسی،می دونم که اون دختر هر روز زنگ می زنه و قطع می کنه،انگار شیطان وارد خونه ام شده،می شنوی چی می گم؟»

مردم نمی دانند که روح بین پوست و عضله قرار دارد.احساس می کرد که تیغ نامرئی در حال خراشیدن روحش است.احساس بخشودگی و عذاب داشت.پوستش آن قدر کلفت بود که صدای روح را خفه کند.راجر از آشپزخانه بیرون آمد:«الان بهتری؟»

تئو جوابی نداد.می خواست به اتاقش برود.جین جلوی او را گرفت:«مگه نشنیدی پدرت چی گفت؟»

تئو زیر لب جواب راجر را داد.جین گفت:«خدای من،دیگه نمی دونم با این بچه چیکار کنم؟»

وقتی مادر به حمام رفت،شماره ی شرلی را گرفت.شرلی گفت که برای دیدنش به آنجا می آید اما تئو مخالفت کرد.شرلی گفت:«دلم برات تنگ شده دوستم،باید بیام ببینمت!»

از نیمه شب گذشته بود که نور چراغی روی پنجره افتاد.تئو از تختش پایین آمد.کفش هایش را بی سروصدا پوشید و از در پشتی خارج شد.شرلی روی اولین پله در حال سیگار کشیدن بود.با اضطراب او را به سمت پایین هل داد:«برو پایین دختر،با اون سیگارت!»

زیر درخت نشستند.تئو درخواست سیگاری کرد.شرلی سیگار را بین لب های او گذاشت.تئو گفت:«من دیگه نمی تونم دوست تو باشم!»

چشم های شرلی پر از اشک شده و با عصبانیت گفت:«از اولش هم این رو می دونستی!»

تئو شانه ای بالا انداخت.شرلی گفت که همه چیز بین آن ها تمام شده است واو را ترک کرد.چند ثانیه بعد تئو از کرده اش پشیمان شد،دنبالش دوید و اسم او راصدا زد.شرلی رفته بود.سیگارش را تا ته کشید و ته آن را روی علف ها انداخت.خاکستر سیگار را از روی لباس شبش تکاند.این بار اسم دوستش را در ذهنش تکرار کرد.غیر از شرلی هیچ کس با او مهربان نبود!

مد.آ»د.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آن دختر» نویسنده «ادی سیچنز» مترجم «سمیه جعفری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692