در زمانهای بسیار دور پادشاه و ملکهای زندگی میکردند، که بسیار به تنها پسرشان عشق میورزیدند. آنها تاب و تحمل آن را نداشتند، که پسرشان از نظر افکار و شخصیت تغییر یابد.
پادشاه با همۀ این احوال نسبت به خلق و خوی ناپسند پسرش بسیار حساس بود و کاملاً او را زیر نظر داشت امّا ملکه از روی علاقۀ وافرش به هیچیک از خطاهای پسرش "فاریبون" توجهی نمینمود و آنها را کاملاً نادیده میانگاشت. روش مطمئن آنان برای جلب توجّه پسرشان این بود، که مدام به تمجید از کارهای خوب منتسب به "فاریبون" میپرداختند و این کار را برای تشویق او به سمت خصلتهایی انجام میدادند، که هیچگاه در وی سراغ نداشتند.
زمانیکه شاهزاده به سنین بلوغ رسید آنگاه پادشاه او را به عنوان ولیعهد و جانشین خویش انتخاب نمود بنابراین از حق مرسوم برخورداری از تاج و تخت پس از پدرش بهره مند گردید گواینکه پس از پدرش نتوانست آن را برای مدت مدیدی نگهداری نماید.
برادر پادشاه دارای پسری به نام "لیاندر" بود، که بسیار خوش قیافه، عمل گرا و مهربان مینمود.
"لیاندر" از بسیاری جهات خصوصیاتی متضاد با "فاریبون" داشت. آندو اغلب با همدیگر بودند آنچنانکه این موضوع موجب تنفر شاهزاده "فاریبون" میشد زیرا قیافه ظاهریاش قابل قیاس با شاهزاده "لیاندر" نبود.
یک روز تعدادی مأمور رسمی از کشوری دوردست به آنجا وارد شدند. این زمان شاهزادهها "فاریبون" و "لیاندر" در سرسرای ورودی قصر ایستاده بودند، تا آنها را ببینند. در یک اشتباه مأموران رسمی کشور بیگانه شاهزاده "لیاندر" زیبا را به عنوان پسر پادشاه پنداشتند و در مقابلش کُرنش کردند درحالیکه شاهزاده "فاریبون" را کوتولهای بی ارزش خطاب کردند آنچنانکه این موضوع موجب رنجش و دلخوری شدید "فاریبون" گردید لذا شمشیرش را از نیام کشید و با رفتار شیطنت آمیز و شریرانه اش موجب شد که نمایندگان از حضور یافتن در دربار پادشاه پیر صرف نظر نمایند و به کشور خودشان بازگردند.
این موضوع پس از آن به یک منازعه دنباله دار بین این دو شاهزاده تبدیل شد آنچنانکه موجب شد، تا درباریان "لیاندر" را به تحریک ملکه و دستور اکید پادشاه به یک قصر بسیار دور متعلق به پدرش تبعید نمایند.
"لیاندر" در دوران اقامت تبعیدی در قصر دورافتادۀ پدرش کاملاً خوشحال بود زیرا اصولاً عاشق شکار، ماهیگیری و گشت و گذار در طبیعت بود و نقاشی مناظر طبیعی را بسیار دوست میداشت. او همچنین به خواندن کتابهای تاریخی عشق میورزید و در چندین نوع بازی و سرگرمی گروهی و نواختن برخی آلات موسیقی مهارت یافته بود. بنابراین از اینکه از مواجهه با "فاریبون" و خلق و خوی توهّمی وی رهائی یافته بود، بسیار خوشحال مینمود.
یک روز که "لیاندر" در حال قدم زدن در باغ بزرگ قصر پدرش بود، متوجّه شد که گرمای هوا رو به فزونی گذاشته است بطوریکه تاب و توان را از هر کسی می ستاند لذا در سایۀ درختی بزرگ به استراحت پرداخت. او در همین حال برای اینکه سرگرم باشد، شروع به فلوت زدن نمود امّا در همین اثنی احساس نمود که چیزی به پایش میدمد.
شاهزاده زمانی که به پائین نگریست، با تعجب یک مار افعی بزرگ را در نزدیکی مچ پای خویش مشاهده نمود. او که از مار سمّی خطرناک بسیار ترسیده بود، بلافاصله دستمالی از جیب لباسش خارج ساخت و در یک حرکت بسیار سریع توانست مار خطرناک را از ناحیه پشتِ سرش بگیرد.
شاهزاده ابتدا قصد داشت، مار سمّی را بکشد، تا حیوان سمّی نتواند به کسی آسیب برساند امّا متوجّه شد که مار افعی ملتمسانه به صورتش خیره مانده است و به نظر میرسد که از او تقاضای گذشت و بخشش دارد.
در همین لحظه یکی از باغبانها بطور اتفاقی به محلی آمد، که "لیاندر" در آنجا نشسته بود و چشمش به مار افعی افتاد که در دست شاهزاده اسیر گشته بود لذا فوراً با فریاد به اربابش گفت:
آقا، آن مار سمّی را محکم نگهدارید. ما حدود یک ساعت است که در تعقیب آن هستیم، تا او را بکشیم. این مار از بدجنسترین جانوران روی زمین است.
شاهزاده "لیاندر" بار دیگر نگاهش را متوجّه مار سمّی نمود. هزاران لکۀ کوچک با رنگهای غیر عادی بر روی پوست مار افعی دیده میشدند.
شاهزاده دریافت که جانور بیچاره همچنان به او مینگرد و به نظر میرسد که فقط در صدد جلب ترحّم او است و هیچ کوششی برای بکار بردن سمّ کشندهاش در دفاع از خودش نمینماید.
باغبان به "لیاندر" گفت:
سرورم، باید هر چه سریعتر آن مار سمّی را بکشیم تا به کسی آسیب نرساند.
"لیاندر" در پاسخ گفت:
اکنون که این مار افعی به من پناه آورده است، من هم شایسته نمیدانم که به او صدمهای وارد سازم. من حتی قصد دارم که از او محافظت نمایم. او پوست بسیار زیبائی دارد لذا اجازه میدهم که زنده بماند و به هر کجا که بخواهد، برود.
"لیاندر" پس از آن به خانه برگشت. او مار افعی را با خودش آورد و در یک اتاقک گذاشت و کلید آن را فقط نزد خودش نگه داشت. "لیاندر" آنگاه دستور داد تا مرتباً مقداری شیر برای مار افعی ببرند و از دریچۀ اتاقک برایش بگذارند، تا تغذیه نماید و از گرسنگی و تشنگی نمیرد.
"لیاندر" گاهگاهی شخصاً برای دیدن مار افعی میرفت. او مشاهده میکرد که مار افعی با دیدن وی شروع به خوشحالی و انجام حرکاتی برای جلب توجّه وی مینماید لذا آن را علامت دوستی و قدردانی محسوب میکرد ولیکن توجّه بیشتری به این موضوع نداشت.
در این اثنی تمامی بانوان دربار از عدم حضور شاهزاده "لیاندر" در جشنها و مهمانیهای سلطنتی به شدت ناراحت شده بودند و یاد او موضوع اصلی تمامی گفتگوها و مباحثات آنها گردیده بود.
آنها همواره میگفتند:
افسوس، اینک ما دیگر هیچ دلخوشی در دربار نداریم زیرا "لیاندر" از اینجا رفته است و مسبب آن نیز "فاریبون" کینه جو میباشد، که خودش همچون افراد طفیلی در قصر زندگی میکند و همگان حتی ملکه از او و کارهایش در بیم و هراس هستند.
برخی از آنها به "فاریبون" گفته بودند که بانوان درباره او چه نظری ابراز میکنند.
"فاریبون" با شنیدن این گزارشات آنچنان خشمگین گردید، که با غضب به اتاق ملکه رفت و گفت که خودش را در جلو چشمان ملکه خواهد کشت، اگر او مسبب اصلی ضایع شدنش یعنی "لیاندر" را پیدا نکند و به سزایش نرساند.
ملکه که از "لیاندر" به خاطر اینکه بسیار خوش قیافه تر از پسرش بود، از قدیم متنفر بود، در جواب "فاریبون" گفت که او از مدتها قبل به "لیاندر" به عنوان یک خائن توجّه داشته است بنابراین با تنبیه شدید و حتی کشتن وی موافق میباشد.
ملکه با این افکار بدخواهانه و شوم به "فاریبون" توصیه کرد، تا با تعدادی از افراد مَحرَم اسرارش برای شکار حیوانات وحشی به شکارگاه برود و بنحوی برنامه ریزی نماید که "لیاندر" نیز در برنامۀ شکار شرکت جوید.
ملکه در ادامه گفت:
سپس باید راهی برای گوشمالی دادن "لیاندر" پیدا نمائید، تا مایۀ عبرت سایرین گردد.
"فاریبون" به نصایح ملکه گوش فرا داد و بطور مصلحتی برنامۀ یک شکار گروهی را ترتیب داد.
"لیاندر" زمانی که صدای شیپور شاخی مخصوص شکار و عوعو سگهای تازی را شنید، فوراً سوار اسبش شد و برای تماشای مراسم شکار به سمت شکارگاه سلطنتی تاخت امّا در بدو ورود به شکارگاه از ملاقات غیر منتظره با شاهزاده "فاریبون" دچار شگفتی شد لذا بی درنگ از اسبش فرود آمد و با رعایت جوانب احترام به "فاریبون" تعظیم نمود.
"فاریبون" که در صدد اجرای نقشۀ شومش بود، ظاهراً حضور "لیاندر" را بیش از همیشه و با اظهار خوشحالی پذیرا گردید و به وی پیشنهاد کرد تا در معیّت وی در شکار آن روز شرکت جوید.
"لیاندر" که دل خوشی از "فاریبون" نداشت، بدون توجّه به پیشنهاد شاهزادۀ کینه جو بلافاصله دهانۀ اسب خویش را کشید و سر او را برگرداند و به سمت دیگری رفت.
شاهزاده "لیاندر" بدین ترتیب اولین نشانههای گردنکشی و تمرّد از فرمان مافوقش را از خود نشان داد و بهانۀ کافی به "فاریبون" سپرد، تا در این فرصت مناسب برای کشتن وی اقدام نماید.
"لیاندر" در حال دور شدن از "فاریبون" بود امّا قبل از اینکه از دیدرَس او کاملاً دور شود، ناگهان یک شیر وحشی با هیکلی غیر عادی از از کمینگاه خویش بیرون آمد و به "فاریبون" حمله کرد.
این زمان تمامی همراهان "فاریبون" از ترس گریختند و تنها "لیاندر" در آنجا باقی مانده بود.
"لیاندر" که شرافتمندی را به دور از طبیعت و سرشت خویش میدانست، نتوانست دشمن خویش را در مقابله با چنین خطری تنها بگذارد و نظیر دیگران برای نجات جان خویش بگریزد لذا فوراً شمشیرش را از نیان بیرون کشید و شجاعانه به شیر وحشی حمله ور گردید.
شجاعت و چالاکی "لیاندر" باعث شد که بزرگترین دشمنش از چنگال یک مرگ دهشتناک رهائی یابد درحالیکه "فاریبون" از ترس به حالت غَش بر زمین افتاده بود و تمام بدنش به شدت میلرزید و هر آن انتظار میرفت که روح از بدنش جدا شود.
پس از دقایقی زمانیکه "فاریبون" حالت عادی خویش را بازیافت، "لیاندر" اسب خویش را به وی داد، تا دوباره سوار گردد و احساس امنیت نماید.
در چنین وضعیتی قاعدتاً هر کس دیگری میبایست سپاسگزار ناجی خویش باشد امّا "فاریبون" در کمال ناجوانمردی و بی وجدانی هیچ توجهی به از خودگذشتگی "لیاندر" نشان نداد و حتی نیم نگاهی به وی نینداخت، بلکه با غرور و نِخوَت بر اسب "لیاندر" سوار شد و به راه افتاد، تا ادامۀ نقشۀ کشتن "لیاندر" را به اجرا بگذارد.
این زمان ناگهان افراد آدمکش "فاریبون" با اشارۀ وی "لیاندر" را که اینک بر روی کندۀ درختی نشسته بود، محاصره کردند و با شمشیر آخته بر وی هجوم بردند.
"لیاندر" که هاج و واج مانده بود، فوراً وضعیت خطرناکش را دریافت و شجاعانه به دفاع از خود پرداخت ولیکن پس از مدتی بر اثر خستگی و پذیرفتن ضربات متعدد شمشیر از پا افتاد و به حالت مرگ بر زمین غلطید.
"فاریبون" که فکر میکرد، "لیاندر" را کشتهاند، مشتاقانه به سمت او رفت امّا زمانیکه "لیاندر" چشمش به او افتاد، بلافاصله برای ملاقات وی پیش قدم شد و گفت:
سرورم، آیا شما دستور دادهاید، که این جانیها مرا بکشند؟ من به هر حال بسیار متأسفم که نتوانستم همچنان که از شما در برابر شیر وحشی دفاع کردم، از خودم دفاع نمایم.
"فاریبون" پاسخ داد:
شما یک رعیّت پَست و شروری برای من هستید لذا اگر مجدداً در مقابلم قرار گیرید، مسلماً کشته خواهید شد.
"لیاندر" هیچ پاسخی به آن همه سنگدلی و کینه جوئی نداد لذا خسته و غمگین به خانه برگشت. او سراسر شب را به اندیشیدن پرداخت، تا بهترین راه چاره را برای حفظ جانش بیابد زیرا وی در آنجا هیچ شانسی برای خویش در مقابله با پسر پادشاه نمیدید.
"لیاندر" با توجّه به اتفاقات اخیر و تهدیدهای "فاریبون" هیچ چاره و راه نجاتی به نظرش نرسید بنابراین پس از مدت کوتاهی تصمیم گرفت تا تمامی وسایل و اموالش را سروسامان بدهد و سپس برای سیاحت سرزمینهای دور به یک مسافرت طولانی بپردازد.
"لیاندر" که آمادۀ عزیمت به سفر طولانی شده بود، در آخرین لحظات به فکر مار افعی بیچارهای افتاد که هنوز در اتاقکی محبوس بود لذا مقادیری غذا برای وی آماده ساخت و به اتاقک وی برد امّا به محض اینکه درب اتاقک مار افعی بینوا را گشود، چشمش به ناگهان به یک جسم غیر عادی افتاد که در گوشهای از اتاقک میدرخشید.
"لیاندر" وقتی جلوتر رفت، چشمانش به بانوئی زیبا با ظاهری باشکوه افتاد لذا فوراً متوجّه شد که او باید یک پرنسس و از نژاد پادشاهان باشد. بانو جامهای از پارچۀ اطلس به رنگ ارغوانی بر تن داشت که روی آن را با تعداد زیادی قطعات الماس و مروارید آراسته بودند.
بانوی زیبا با دیدن "لیاندر" برخاست و با لبخندی دلنشین به سمت وی قدم برداشت. او گفت: شاهزادۀ جوان، شما پس از این نخواهید توانست مار افعی خودتان را بیابید امّا من به عنوان ساحرهای به نام "جنتیلا" آمادهام تا محبّت و سخاوتمندی شما را به بهترین نحو جبران نمایم. شما باید آگاه باشید که ما ساحرهها هر دفعه حدود یکصد سال در اوج جوانی و شادابی زندگی میکنیم و در طی آن مدت هیچگاه دچار بیماریها و درد و رنج های جسمانی نمیشویم امّا در پایان یکصد سال برای مدت هشت سال به مار افعی تبدیل میگردیم. در طی این مدت در حیطۀ قدرت ما نیست که از آنچه ممکن است بر ما اتفاق بیفتد، جلوگیری نمائیم آنچنانکه ممکن است به هر دلیلی کشته شویم و دیگر هیچگاه نتوانیم به زندگی برگردیم.
امروز این دورۀ هشت ساله برای من به پایان رسیده است و من دوباره به شکل و وضعیت عادی خویش برگشتهام و آنچنانکه میبینید، بر تمامی قدرت، زیبائی و ثروت خویش تملک یافتهام.
اینک شما باید بدانید که من به میزان بسیار زیادی مرهون لطف و محبت شما هستم بنابراین وظیفۀ خویش می دانم که پاداش مناسبی در قبال آنچه دربارهام انجام دادهاید و مانع کشته شدن من شدهاید، به شما بپردازم. بنابراین اکنون از شما انتظار دارم، که اجازه بدهید تا آنچه در توان دارم برایتان خدمت نمایم.
شاهزادۀ جوان که تا آن زمان هیچگاه با ساحرهها هم صحبت نشده بود، بسیار شگفت زده شد لذا تا مدتی نتوانست هیچ کلامی بر زبان آورد.
شاهزاده "لیاندر" پس از لحظاتی با نهایت احترام گفت:
بانوی گرامی، من بسیار مفتخرم که توانستهام کمکی به شما بنمایم، تا رضایت شما حاصل گردد لذا اینک هیچ آرزوئی نمیتواند آنچنانکه اکنون هستم مرا خوشحال نماید.
بانوی زیبا گفت:
من بسیار متأسف هستم که این زمان نمیتوانم به شما کمک نمایم ولیکن امیدوارم که در زمان دیگری بتوانم خدمتی در قبال شما انجام بدهم.
به هر حال شما باید ملاحظه داشته باشید که من قدرت آن را دارم تا به شما عمر طولانی، حکومت پادشاهی و ثروت فراوان از جمله معادن الماس و خانهای مملو از طلا و جواهرات ارزانی دارم.
من در صورتی که شما مایل باشید، میتوانم شما را به یک سخنور، شاعر، موسیقیدان و یا نقاش بی همتا تبدیل سازم و یا اینکه شما را به یک روح تبدیل نمایم، تا براحتی در گسترۀ هوا، آبها و سرزمینها سفر نمائید.
"لیاندر" حرفهای ساحرۀ زیبا را قطع کرد و گفت:
بانوی گرامی، لطفاً لحظهای به من اجازۀ سخن گفتن بدهید و به من بگوئید که اگر تبدیل به یک روح بشوم آنگاه چه نفعی از آن خواهم برد.
ساحره پاسخ داد: در هر صورت فوائد بسیار زیادی از این کار عایدتان خواهد بود.
شما میتوانید هر زمان که مایل باشید، به حالت نامرئی در آئید.
شما میتوانید در یک لحظه سراسر کره زمین را بپیمائید.
شما میتوانید بدون داشتن بال پرواز کنید.
شما بدون هیچ مشکلی میتوانید به اعماق دریاها راه یابید و بدون اینکه غرق شوید، بر بستر اقیانوسها قدم بزنید.
هیچ درب و پنجرۀ بستهای نمیتواند بر روی شما مسدود بماند و از ورود شما به هر کجا که بخواهید جلوگیری نماید.
شما هر زمان که دلتان بخواهد میتوانید به حالت و شکل اولیه خویش برگردید.
"لیاندر" شادمانه فریاد زد:
آه، بانوی گرامی، لطفاً مرا به روح تبدیل نمائید. من قصد دارم که بزودی به یک مسافرت طولانی بروم لذا ترجیح میدهم که از فوائدی که شرح دادهاید، در طی این سفرم بهره مند گردم.
ساحره "جنتیلا" در حالیکه سه دفعه بر صورت شاهزاده دست میکشید، تکرار کرد:
از این لحظه به روح تبدیل میشوید.
او آنگاه "لیاندر" را در آغوش گرفت و برای این تصمیم به وی تبریک گفت و برایش آرزوی خوشبختی نمود.
ساحره سپس یک کلاه کوچک قرمز رنگ را که با تعدادی پَر کوچک آراسته شده بود، به شاهزاده هدیه کرد و به وی گفت:
هر زمان که این کلاه را بر سرتان بگذارید، به فوریت از چشمها ناپدید و نامرئی میشوید امّا زمانیکه آن را از سرتان بردارید، سریعاً آشکار خواهید گردید.
شاهزاده "لیاندر" بسیار خوشحال شد. او کلاه کوچک قرمز رنگ را بر سرش گذاشت و آرزو کرد که در یک جنگل بزرگ باشد، تا مقداری گل رُز وحشی از آنجا بچیند.
بدن شاهزاده "لیاندر" در اندک زمانی بی نهایت سبک شد و او همچون پرندهای سبک بال و تیز پرواز از پنجرۀ اتاقک بیرون رفت و پروازکنان از فراز دشتها و رودخانهها گذشت. او این زمان هیچ ترسی از اینکه به داخل رودخانه بیفتد، در دلش احساس نمیکرد و هیچ قدرتی قادر به ممانعت از وی نبود.
شاهزاده "لیاندر" عاقبت در کمال صحّت و سلامتی در یک قطعه زمین پوشیده از بوتههای رُز وحشی وارد شد. او بلافاصله سه شاخه گل رُز وحشی را از بوتهها برچید و سریعاً به اتاقک داخل خانهاش بازگشت.
شاهزاده "لیاندر" شاخههای گل رُز وحشی را به منظور قدردانی به ساحره "جنتیلا" تقدیم کرد. او از اینکه اوّلین تجربهاش را با موفقیّت تمام به سرانجام رسانده بود، از خوشحالی در پوست خویش نمیگنجید.
ساحره در حال خداحافظی از شاهزاده خواست تا به خوبی از گلهای رُز مراقبت به عمل آورد زیرا: یکی از آن گلهای رُز قادر است هر زمان که شاهزاده بخواهد برایش پول کافی فراهم سازد.
دوّمین گل رُز اگر در آغوش گرفته شود، میتواند بفهمد که آیا فرد مورد نظر وی در گفتار و کردارش صادق و درستکار است و یا دروغ میگوید.
سوّمین گل رُز میتواند همیشه باعث حفظ سلامتی جسمی و روحی وی گردد.
ساحره آنگاه بدون اینکه منتظر قدردانی و تشکری از جانب شاهزاده "لیاندر" باشد، برای وی آرزوی موفقیت در طی مسافرت نمود و بلافاصله ناپدید گردید.
"لیاندر" که از این وقایع بی نهایت خُشنود بود، به ادامه امور مربوط به مسافرت خویش پرداخت.
او زیباترین اسب اصطبلش را که "گروس" نامیده میشد، برای آغاز مسافرتش برگزید.
او سپس بسیاری از خدمتکاران قصرش را مرخص نمود، تا در پی ارباب دیگری برای خودشان بر آیند.
"لیاندر" آنگاه به سمت دربار عازم گردید و بدین طریق توانست دلیری و اراده خویش را بر همگان آشکار سازد.
"شاهزاده "فاریبون" که فراموش کرده بود، فقط در اثر شجاعت و چالاکی "لیاندر" توانسته است، از شکارگاه سلطنتی جان سالم به در ببرد، به ملکه متوسل شد تا با اصرار از پادشاه بخواهد که هر چه زودتر دستور بازداشت "لیاندر" را صادر نماید.
ملکه که بطور گستردهای در هر کاری که پسرش تمایل داشت، دخالت میکرد و او را در رسیدن به امیال پلیدش کمک مینمود، فوراً به نزد پادشاه رفت.
"فاریبون" که بی صبرانه منتظر حل هر چه سریعتر مشکلش با "لیاندر" بود، طاقت نیاورد و به دنبال ملکه روانه گردید امّا در جلوی درب ورودی بارگاه پادشاه توقف نمود.
"فاریبون" که بسیار مایل بود از آنچه بین مادرش ملکه و پدر پادشاهش میگذرد، کاملاً آگاه گردد به ناچار گوش خود را بر روی سوراخ کلید روی درب بزرگ بارگاه سلطنتی گذاشت ولیکن مجبور شد تا موهای بلندش را که مانع شنیدن کامل حرفها میشد، به کنار بزند.
در همین زمان "لیاندر" درحالیکه کلاه کوچک قرمز رنگ را بر سر داشت و به حالت نامرئی در آمده بود، وارد سرسرای دربار سلطنتی گردید و "فاریبون" را در حال گوش دادن دُزدانه به حرفهای پادشاه در پشت درب اتاق سلطنتی مشاهده نمود.
"لیاندر" ناگهان به فکر افتاد که اندکی "فاریبون" را ادب نماید لذا آرزوی داشتن میخ و چکش نمود سپس با آنها که بفوریت حاضر گردیده بودند، اقدام به کوبیدن گوش "فاریبون" بر بخش بیرونی درب اتاق پادشاه نمود.
"فاریبون" ناگهان فریاد بلندی از درد کشید که بیشتر شبیه نعره بود.
ملکه که صدای پسر عزیزش را شنیده بود، به سمت درب اتاق دوید و آن را با عجله گشود. ملکه آنچنان عجله داشت که درب اتاق پادشاه را با شدت و تمامی قدرت باز نمود لذا گوش پسرش از بیخ و بُن کنده شد و بر روی زمین افتاد.
این زمان هوش از سر ملکه پرید. او بلافاصله دامن لباس فاخرش را جمع کرد و بر روی زمین خم شد و گوش پسرش را از روی زمین برداشت و آن را بوسید و پس از پاک کردن گرد و خاک مجدداً آن را در محل خویش بر گوشۀ سر پسرش قرار داد امّا "لیاندر" نامرئی با به دست گرفتن دستهای از شاخههای نازک که معمولاً با آنها سگهای کوچولوی پادشاه را جمع آوری میکردند، چندین دفعه بر دستان ملکه کوبید که لاجرم بر بینی "فاریبون" نیز برخورد کردند و در نتیجه گوش "فاریبون" دوباره بر روی زمین افتاد.
ملکه در اثر برخورد شاخههای نازک بر دستش فریادی از درد برآورد و گفت:
ای قاتل، ای آدمکش، از جان من و پسر عزیزم چه میخواهید؟
پادشاه که از تخت سلطنتی به پائین آمده و خودش را به نزدیک درب بارگاه رسانده بود، به این جریانات با دقت نگاه میکرد.
بسیاری از درباریان و دیگر ساکنین قصر که با فریاد "فاریبون" متوجّه وقوع حادثهای در آنجا شده بودند، به آنسو دویدند امّا هیچکس را به عنوان مسبّب این اتفاقات در آن حوالی ندیدند.
برخی از حاضرین ادعا میکردند که ملکه دیوانه شده است و خودش عامل این اتفاقات میباشد.
ملکه که پسرش را بدون یک گوش در کنارش مشاهده میکرد، بیش از پیش اندوهگین و غصّه دار بود.
پادشاه این آمادگی را داشت، که حرف درباریان در مورد دیوانه خواندن ملکه را باور کند زیرا زمانیکه ملکه به طرف وی آمد، از پذیرفتن وی اجتناب ورزید و خودش را عقب کشید آنچنانکه صحنهای مضحک را در آنجا بوجود آورد.
"لیاندر" پس از آن اتاق پادشاه را ترک کرد و به باغ بزرگ قصر رفت و در آنجا با برداشتن کلاه کوچک قرمز رنگ از سرش توانست به شکل اصلی خویش برگردد.
"لیاندر" پس از برگشتن به شکل عادی با جسارت بسیار زیادی شروع به چیدن میوههای مختص ملکه از جمله: گیلاس، زردآلو، توت فرنگی و مقادیری از گلها نمود زیرا میدانست که ملکه دلبستگی زیادی به آنها دارد آنچنانکه ممکن بود، دستور بدهد تا جان هر کسی را که آنها را لمس نماید، از او بگیرند.
تمامی باغبانها که از این کار شاهزاده "لیاندر" شگفت زده شده بودند، به نزد ملکه شتافتند و ماجرای غارت تمامی میوهها و گلهای باغ ملکه توسط وی را گزارش دادند.
ملکه با شنیدن گزارش باغبانها در مورد غارت میوههای باغ قصر گفت:
عجب رفتار گستاخانهای را این جوانک دیوانه انجام داده است.
ملکه آنگاه به سمت "فاریبون" برگشت و گفت:
پسر زیبای من، درد و رنج از دست دادن گوش خود را برای لحظاتی فراموش کنید و با کمک نگهبانان مسلح پیاده و سوارۀ قصر بروید و آن مرد فرومایه و پَست را دستگیر نمائید و به اینجا بیاورید، تا گوشمالی سختی که سزاوارش میباشد، به او بدهم.
"فاریبون" با تشویق مادرش و به همراهی تعداد زیادی از سربازان مسلح دربار وارد باغ قصر شد و "لیاندر" را در آنجا یافت.
"لیاندر" در این زمان زیر درخت میوه بزرگی پناه گرفته بود و انواع میوههای باغ را که در این مدت کوتاه جمع آوری کرده بود، مثل بارانی از سنگ به سمت سربازان مسلح "فاریبون" پرتاب میکرد.
سرانجام زمانی که سربازان جرأت یافتند و به طرف "لیاندر" هجوم بردند، تا او را دستگیر نمایند، دیگر هیچ نشانی از او در اطراف درخت میوه ندیدند.
"لیاندر" به ناگهان با استفاده از توانائی ناپدید شدنش به پشت سر "فاریبون" گریخته و او را در وضعیت بسیار بدی قرار داده بود. "لیاندر" بدین ترتیب از "فاریبون" به عنوان یک طعمه استفاده کرد و او را بر روی سنگریزههای مسیر قدم زنی باغ هُل داد و این مسئله باعث افتادن وی بر روی زمین شد.
سربازان دربار که با چنین وضعیتی مواجه شده بودند، به ناچار "فاریبون" وحشت زده را از روی زمین بلند کردند و او را به سرعت از آنجا دور ساختند. آنها "فاریبون" را به اتاقش در داخل قصر انتقال دادند و بر بستر امن وی خواباندند.
"فاریبون" که از این اتفاق به سختی رنجیده شده بود، با خشم به خدمتکارانش گفت:
هر چه زودتر به قصر "لیاندر" بروید و بفهمید که چه کسانی به او کمک کرده و به او پول دادهاند؟
شما باید سریعاً از راز گلهای رُز و کلاهِ قرمزی که وی به همراه داشت، آگاهی یابید و مرا از چگونگی ماجرا و طرز کاربردشان مطلع سازید.
با این وجود هیچکس نمیدانست که "لیاندر" به کدام جهت رفته است زیرا او سوار بر اسب زیبایش "گروس" گردیده و عنان را بر گردن وی آزاد گذاشته بود، تا به هر سو که تمایل داشت، برود.
"لیاندر" و اسبش مدت مدیدی پس از آن وارد جنگلی شدند لذا در آنجا توقف کردند، تا در پناه سایۀ درختان بتوانند از گرمای توان فرسای خورشید در امان بمانند.
"لیاندر" هنوز بیش از دقایقی در آنجا نمانده بود، که صدای گریۀ سوزناکی را شنید، که مرتباً آه و ناله میکرد.
"لیاندر" در جستجوی صدای ناله بر آمد و لحظاتی پس از آن با مرد جوانی برخورد کرد.
مرد جوان با رفتاری عجیب مرتباً به هر جانب میدوید سپس میایستاد و دوباره شروع به دویدن میکرد. او گاهی به شدت میگریست و گاهی کاملاً ساکت میماند. مرد جوان زمانیکه برجا میایستاد، شروع به کشیدن موهایش میکرد و هم زمان همچون دیوانهها با کف دست محکم بر سینهاش میکوبید.
مرد عجیب بسیار خوش هیکل به نظر میرسید. او جامهای فاخر بر تن داشت امّا بوتههای خار آن را تکه و پاره کرده بودند.
شاهزاده "لیاندر" با دیدن این اوضاع دلش به رحم آمد بنابراین به سمت مرد عجیب رفت و با ملایمت او را خطاب قرار داد:
آقای محترم، به نظرم شما در وضعیت دشواری قرار گرفتهاید. من مایلم که علت غم و اندوه شما را بدانم. مطمئن باشید که هر کمکی از دستم بر آید، برایتان انجام خواهم داد.
مرد جوان پاسخ داد:
آه، آقای عزیز، هیچ چیز نمیتواند مرا از این غم و اندوه برهاند. امروز قرار است، نامزدم را به همسری پیرمردی ثروتمند در آورند و من مطمئنم که او بدین ترتیب بدبخت خواهد شد.
"لیاندر" پرسید:
آیا آن دختر هم شما را دوست دارد؟
مرد جوان پاسخ داد:
او همواره این چنین ادعا میکرد.
"لیاندر" گفت:
آن دختر اکنون کجا است؟
مرد عاشق جواب داد:
در داخل قصری که در انتهای همین جنگل بزرگ قرار دارد.
"لیاندر" گفت:
بسیار خوب، همین جا بمانید، تا من بزودی برگردم و خبرهای خوبی برایتان بیاورم.
"لیاندر" آنگاه کلاه کوچک قرمز رنگش را بر سر گذاشت و آرزو کرد که در قصر انتهای جنگل باشد.
"لیاندر" سریعاً به سمت انتهای جنگل که صدای ضعیف موسیقی از آنجا به گوش میرسید، رفت و وارد یک اتاق بزرگ شد. در آنجا دوستان و خویشاوندان پیرمرد ثروتمند و دختر جوانی نشسته بودند.
دختر قیافهای زیبا و دلربا داشت امّا صورت دلنشین وی رنگپریده به نظر میرسید و حالت غمزدگی در قیافهاش کاملاً مشهود بود. قطرات اشک مخفیانه از چشمان زیبای دختر بر دامنش میغلطیدند و آشوبی را که در درون قلبش برپا بود و تمامی افکارش را مشوّش ساخته بود، به خوبی برملا میساخت.
"لیاندر" که این زمان هنوز نامرئی بود، خودش را به گوشۀ اتاق بزرگ رساند. او بزودی توانست پدر و مادر عروس را در میان آن جمع تشخیص بدهد.
"لیاندر" خودش را به پشت صندلی مادر عروس رساند و در گوش وی چنین نجوا کرد:
اگر شما دخترتان را به ازدواج آن پیرمرد خرفت در آورید، یقیناً در طی هشت روز آینده خواهید مُرد.
زن از شنیدن جملاتی که گویندهاش برای وی معلوم نبود، بسیار وحشتزده شد و با صدای بلندی جیغ کشید. او سپس بر روی زمین افتاد و از هوش رفت.
شوهر زن از وی پرسید:
زن، چه ناراحتی برایتان پیش آمده است؟
زن به شوهرش گفت که اگر دخترشان با این پیرمرد ثروتمند ازدواج نماید، او بزودی خواهد مُرد لذا به هیچوجه با این وصلت موافقت نخواهد کرد.
شوهر شروع به خندیدن نمود و همسرش را احمق و نادان خطاب کرد.
"لیاندر" نامرئی فوراً به کنار مرد رفت و او را نیز نظیر همسرش تهدید به مُردن کرد.
این موضوع به شدت موجب هراس مَرد گردید آنچنانکه همچون همسرش مُجِدّانه پافشاری مینمود که این ازدواج به هیچوجه نباید سر بگیرد و تمامی قول و قرارها باید نادیده گرفته شوند.
این زمان خواستگار پیر شروع به غرولند کردن نمود ولیکن زمانیکه "لیاندر" لگدی به زانوی دچار بیماری نقرس وی زد و آهسته در گوش وی اخطار مرگ داد آنگاه دیگر نتوانست از ترس دچار شدن به آنچه شنیده بود، کلامی اعتراض آمیز بر زبان بیاورد و درحالیکه میلنگید، سریعاً از اتاق خارج گردید و با همراهانش به خانه رفت.
عاشق جوان بزودی با کمک "لیاندر" در آنجا حاضر شد و درحالیکه شادمانه دست در دست نامزدش داشت، توانستند موافقت والدین خودشان را با این وصلت فرخنده بدست آورند و با یکدیگر ازدواج نمایند.
"لیاندر" که اینک به شکل واقعی خویش برگشته بود، در درگاه اتاق بزرگ حاضر گردید زیرا او به هر حال به عنوان غریبهای محسوب میشد، که موجبات این ازدواج عاشقانه را فراهم ساخته بود.
"لیاندر" پس از سرانجام خوش این ماجرا از داماد جوان خداحافظی کرد و به ادامۀ مسافرت پرداخت.
"لیاندر" پس از مدتی به یک شهر بزرگ رسید. او به محض ورود به شهر دریافت که در آنجا اجتماعی بزرگ و تشریفاتی برپا شده است، تا یک زن جوان را بنابر خواستهاش به جمع زنان راهبۀ دیرنشین ملحق سازند.
شاهزاده "لیاندر" از سر دلسوزی فکر میکرد که ایکاش با استفاده از کلاهش میتوانست از خطاهای اجتماعی و ستمهای ناشی از جهل مردمان میکاست و موجب بهبودی اوضاع زندگی آنان میشد لذا به طرف مَعبد به پرواز در آمد و بانوی جوان را در آنجا مشاهده نمود.
بانوی جوان تاجی از گلهای خوشبو بر سر و لباسی سفید رنگ بر تن داشت. موهای پریشان بانوی جوان بر روی شانههای ظریفش ریخته شده بودند و با وزش نسیم جابجا میشدند.
"لیاندر" مشاهده کرد، دو نفر که احتمالاً برادران بانوی جوان بودند، در طرفینش قرار گرفته و درحالیکه بازوان وی را با دستانشان گرفتهاند، وی را به جلو هدایت میکنند.
"لیاندر" همچنین مشاهده نمود، زنی که احتمالاً مادر بانوی جوان میباشد، با حالتی گریان و ناله کنان به دنبال خیل عظیم زنان و مردان بسوی معبد روان میباشد.
"لیاندر" درحالیکه هنوز نامرئی بود، ناگهان فریاد زد:
ای برادران بدخواه و ای مادر نادان بایستید زیرا اگر فقط اندکی جلوتر بروید، به مانند قورباغهای در زیر پاهایم لِه میشوید و میمیرید.
همگی حاضرین به اطراف خویش نگریستند امّا نتوانستند بفهمند که این سخنان تهدیدآمیز از کجا منشأ میگیرد.
برادرهای بانوی جوان به همدیگر نگاه کردند و گفتند که این صدا ممکن است از جانب کسی باشد که شدیداً عاشق خواهرشان میباشد ولیکن اینک خودش را در میان این جمع و یا درون حفرهای در همان اطراف پنهان ساخته است.
درنگ برادران و حماقت آنها در مورد اخطار دادن "لیاندر" باعث افزایش خشم شاهزاده شد لذا چماق بلندی را که آرزو کرده بود، برداشت و به دنبال حاضرین افتاد. او بر هر کدام از حاضرین ضرباتی وارد میساخت، که موجب بلند شدن فریادهای دلخراش از آنها میگردید.
برادران بانوی جوان با مشاهدۀ چنین اوضاعی بلافاصله بازوان خواهرشان را رها کردند و همراه با جمعیت کثیری که در آنجا گرد آمده بودند، پا به فرار گذاشتند.
راهبه ها که برای پیشواز و مشایعت بانوی جوان بسوی دیر (صومعه) در مراسم شرکت جُسته بودند، با دیدن وخامت اوضاع سریعاً گریختند و سرانجام فقط "لیاندر" و دختر بینوا که برای فرار از بیچارگی و گرسنگی قصد پیوستن به جُرگه راهبه ها را داشت، در آنجا باقی ماندند. "لیاندر" این زمان فوراً کلاه کوچک قرمز رنگ خویش را از سر برداشت و از بانوی جوان پرسید که آیا میتواند خدمتی به وی بنماید؟
بانوی جوان گفت که در آن منطقه چندین مرد اصیل و باشخصیت زندگی میکنند، که بسیار مایل به ازدواج با وی میباشند امّا هر کدام از آنها بنحوی انتظار دارند، که وی بنابر رسومات آن منطقه املاک و اموالی را به عنوان جهیزیه با خودش به خانۀ شوهر ببرد درحالیکه چنین امکانی برای خانوادۀ وی میّسر نمیباشد لذا تصمیم گرفته است که به دیر برود و خود را وقف خدمت به آنجا نماید تا فشار اقتصادی کمتری بر وضعیت معیشتی خانوادهاش وارد آید.
"لیاندر" یکی از گلهای رُز همراهش را تکان داد و از آن خواست که مبلغ نسبتاً زیادی وجه نقد رایج را در اختیارش بگذارد، تا بتواند آنها را به بانوی جوان و درمانده بدهد.
بدین ترتیب بانوی جوان با دریافت پول کافی از "لیاندر" توانست پس از تهیّۀ جهیزیه کافی با شخص دلخواهش ازدواج نماید و بقیّۀ عمر خویش را در کنار وی با سعادتمندی سپری کند.
"لیاندر" که از سرانجام خوب این ماجرا بسیار مشعوف گردیده بود، مجدداً به ادامه مسافرت خویش به سایر مناطق جهان پرداخت.
"لیاندر" پس از مدت کوتاهی وارد یک جنگل بسیار وسیع و انبوه شد ولیکن هنوز لحظاتی از ورود وی به جنگل انبوه نگذشته بود، که نالۀ سوزناکی به گوشش خورد.
"لیاندر" با کنجکاوی به هر طرف نظر انداخت و سرانجام در فاصلهای نسبتاً دوری توانست چهار مرد کاملاً مسلح را ببیند، که به زور قصد داشتند، یک بانوی بسیار جوان را همراه با خودشان ببرند.
شاهزاده "لیاندر" با مشاهدۀ این ماجرا سریعاً خودش را به آنها رساند و گفت:
از این دختر چه خطائی سر زده است؟ چرا میخواهید او را به زور با خودتان ببرید؟
فردی که سردستۀ مردان مسلح بود، با صدای بلند و خشنی گفت:
هاها، ارباب کوچک، چه کسی به شما اجازۀ چنین مداخلهای داده است؟
"لیاندر" گفت:
آن دختر را آزاد بگذارید و فوراً به دنبال کار خودتان بروید.
مردان مسلح درحالیکه یکصدا میخندیدند، گفتند:
آه، بله، به همین خیال باشید.
شاهزاده "لیاندر" به شدت خشمگین شد لذا کلاه قرمز خویش را بر سر نهاد و بدون اینکه فرصت فکر کردن و بررسی اوضاع را به مردان مسلح بدهد، با احتیاط به آنها حمله ور شد زیرا آن چهار نفر به نظر میرسیدند که به اندازه ده نفر قدرت و مهارت رزمی داشته باشند.
این زمان یکی از آن چهار نفر مسلح به مراقبت از دختر جوان پرداخت و سه تن دیگر به سمت شاهزاده و اسبش "گروس" شتافتند، تا به مقابله با وی بپردازند.
در این موقع بانوی جوان همچنان به ناله و شکوههایش چنین ادامه میداد: آه، پرنسس عزیزم، من چقدر در قصر شما شاد و خرّم بودم امّا اینک به چنین بدبختی و مصیبتی دچار شدهام. شما باید زنان جنگجویتان را برای نجات "آبروکوتینا"ی بیچاره به اینجا بفرستید.
"لیاندر" که حرفهای گلایه آمیز و نومیدانۀ بانوی جوان را شنید، بی درنگ مرد مسلحی را که مراقبت از بانوی جوان را بر عهده گرفته بود، خلع سلاح نمود و سریعاً او را قبل از آنکه بتواند هیچ کاری برای دفاع از خویش انجام بدهد، به درختی بست.
شاهزاده آنگاه به سراغ مرد مسلح دوّم رفت و در یک چشم بهم زدن توانست بازوان او را به درخت دیگری ببندد.
در این اثنی "آبروکوتینا" فرصت را مُغتنم شمرد و به سمتی از جنگل وسیع گریخت بطوریکه شاهزاده "لیاندر" نتوانست بفهمد که دخترک به کجا رفته است.
شاهزاده "لیاندر" که چنین دید، سریعاً سوار بر اسبش شد و به حیوان نجیب نهیب زد، تا سریعاً از جا کنده شود و او را از حملۀ دو مرد مسلح باقیمانده نجات بدهد.
شاهزاده "لیاندر" هچ مشکلی با مردان مسلحی که اینک سر یکی از آنها شکسته بود و سه نفر دیگر به شدت میلنگیدند، نداشت و این زمان فقط به فکر یافتن و نجات "آبروکوتینا" بود زیرا فکر میکرد که او به اندازه کافی زیبا و دلربا است، که ارزش دیدار دوباره را داشته باشد.
"لیاندر" پس از اندکی جستجو موفق شد، که بانوی جوان را درحالیکه به درخت بزرگی تکیه داده بود، بیابد.
"آبروکوتینا" وقتی که دید "گروس" بدون سوار به سمت او میآید، فریاد زد:
من بسیار خوشبخت هستم زیرا این اسب زیبا یقیناً مرا به قصر رؤیاهایم خواهد رساند.
"لیاندر" حرفهای "آبروکوتینا" را میشنید امّا او را که پشت درخت مخفی شده بود، کاملاً نمیدید لذا اسبش را به طرفش هدایت کرد.
"لیاندر" اسبش "گروس" را در نزدیکی بانوی جوان نگهداشت و بازوی وی را گرفت و به او کمک کرد تا در جلو اسب سوار شود.
"آبروکوتینا" به شدت از سوار شدن بر اسب بدون سوار ترسیده بود لذا ابتدا به اطراف نگریست و وقتی کسی را بر روی اسب ندید آنگاه خودش را به شاهزاده که پشت سرش نشسته بود، چسباند.
"آبروکوتینا" این زمان جرأت هیچ حرکتی نداشت بنابراین انگار که یک روح دیده باشد، چشمهایش را کاملاً بست.
"لیاندر" در این زمان کلاه کوچک قرمز رنگ را از سرش برداشت و گفت:"آبروکوتینا"ی زیبا، بگوئید که چطور به اینجا آمدهاید؟
شما چرا اینگونه از من میترسید؟
مگر ندیدید که چگونه شما را از دست آن راهزنان مسلح نجات دادم؟
"آبروکوتینا" این زمان جرأت یافت و چشمهایش را گشود و نجات دهندهاش را بار دیگر مشاهده کرد و گفت:
آه، آقای عزیز، من بی نهایت مرهون و سپاسگزار شما هستم امّا من به شدت ترسیده بودم زیرا در یک لحظه دیدم که کسی بازوی مرا گرفت و کمکم کرد تا سوار اسب بشوم درحالیکه هیچکس دیگری را سوار بر اسب نمیدیدم.
"لیاندر" پاسخ داد:
مطمئناً احساس خطری که در شما بوجود آمده بود، موجب نوعی آشفتگی ذهنی در شما گردیده و پردهای جلو دیدگانتان بوجود آورده بود، تا نتوانید واقعیتها را تماماً ببینید و مرا هم تشخیص بدهید.
به نظر نمیآمد که "آبروکوتینا" گواینکه اصولاً فردی معقول و دارای درک بالا بود، دیگر هیچ شکی در این مورد داشته باشد لذا دیگر چیزی نگفت.
آندو مدتی را در مورد موضوعات مختلف با همدیگر به گفتگو پرداختند. "لیاندر" از بانوی جوان در مورد سن وی، کشورش و چگونگی افتادنش در دام راهزنان مسلح پرسید.
بانوی جوان گفت:
آه، آقای عزیز، حقیقت این است که مدتی قبل در کشورم اتفاق عجیبی افتاد و آن اینکه ساحرهای بسیار قدرتمند و زیبا اسیر عشق یکی از شاهزادگان دربار گردید و با وی ازدواج نمود امّا پس از چند سال متوجّه خیانت شاهزاده نسبت به خودش شد و از این رفتار به شدت برآشفت.
ساحره پس از این اتفاق بلافاصله شوهر خائنش را به مکانی نامعلوم و بسیار دور افتاده تبعید نمود سپس دختری را که از او داشت، در جزیرۀ کوچک و زیبای "لذت سکوت" همراه با تعدادی بانوی جوان سکنی داد.
پرنسس که بانوی من محسوب میشود، دختری بسیار زیبا هستند و دلباختگان بسیار زیادی دارند.
در میان دلدادگان پرنسس شخصی به نام "فاریبون" هم قرار دارد، که بانوی من از او بسیار متنفر است.
"فاریبون" همان کسی است که آن راهزنان مسلح را فرستاد، تا امروز که برای گرفتن یک طوطی فراری از قصر به جنگل آمده بودم، مرا دستگیر نمایند.
بنابراین ای شاهزادۀ اصیل و نجیب، لطفاً بیشترین سپاس و قدردانی مرا برای شجاعتی که از خودتان به خرج دادید، بپذیرید و به خاطر داشته باشید که من این لطف و محبت شما را هیچگاه تا زمانیکه زنده هستم، فراموش نخواهم کرد.
"لیاندر" هم گفت، از اینکه توانسته است به وی کمک نماید، تا از دست راهزنان مسلح رهائی یابد، بسیار خوشحال میباشد. شاهزاده متعاقباً از "آبروکوتینا" پرسید که آیا اجازه دارد تا او را به جزیرۀ "لذت سکوت" ببرد؟
"آبروکوتینا" به شاهزاده "لیاندر" اطمینان داد که چنین امری برای وی غیر ممکن است زیرا بنابر دستور اکید ساحرۀ بزرگ که مادر پرنسس میباشد، هیچ مردی اجازۀ حضور در آن جزیره را ندارد لذا بهتر است که شاهزاده این موضوع را بکلی نادیده بگیرد و جان خودش را در مقابله با زنان جنگجوئی که از جزیره محافظت میکنند، به خطر نیندازد.
آنها همچنان که سوار بر "گروس" بودند و با همدیگر به گفتگو میپرداختند، به ساحل یک رودخانۀ بزرگ رسیدند.
این زمان "آبروکوتینا" به چابکی با یک جهش از اسب فرود آمد و با نهایت احترام به شاهزاده گفت:
آقای محترم، خدا نگهدارتان باشد. من هم همواره برایتان آرزوی سلامتی و سعادتمندی مینمایم.
شاهزاده "لیاندر" گفت:
من هم برایتان بهترین آرزوها را دارم و همواره شما را به واسطۀ این گفتگوها و رفتارهای مؤدبانهای که داشتهاید، به خاطر خواهم داشت.
"لیاندر" پس از گفتن این جملات با اسبش "گروس" به تاخت از آنجا دور شد.
شاهزاده بزودی به انبوهترین بخش جنگل که در نزدیکی رودخانۀ بزرگ قرار داشت، رسید و بلافاصله از اسب پیاده شد.
"لیاندر" تمامی زین و برگ اسبش را از او جدا کرد و "گروس" را در آن حوالی رها کرد، تا آزادانه به چریدن بپردازد.
"لیاندر" سپس کلاه کوچک قرمز را بر سرش نهاد و آرزو کرد که در جزیرۀ "لذت سکوت" باشد.
آرزوی شاهزاده مثل همیشه بفوریت انجام گرفت و او قبل از "آبروکوتینا" وارد مکانی در جزیره شد و در اندک زمانی محو زیبائی های آنجا گردید.
ساختمان قصر سراسر از طلای خالص ساخته شده و بر ستونهایی از کریستال و سنگهای گرانبهاء استوار گردیده بود آنچنانکه بروج دوازده گانه فلکی را با تمامی شگفتیهایش تداعی مینمود. به نظر میرسید که از تمامی هنرها و علوم زمانه در ساختن این قصر با شکوه استفاده کرده باشند. گرداگرد قصر را که بر فراز بزرگترین تپۀ جزیره بنا شده بود، دریائی ژرف با انواع ماهیان زیبا فرا گرفته بود.
سراسر جزیره مملو از انواع رستنیهای مُثمر و غیر مُثمر بود، که میوهها و سایر نیازهای ساکنین را فراهم میساختند. انواع جانوران شکاری، رمههای گوسفندانی که توسط بانوان شبان و سگهای گله محافظت میشدند، محصولات زراعی و باغبانی و انواع نمایشها و سرگرمیها از جمله نعمت هائی بودند که در آنجا بوفور وجود داشتند بطوریکه در هیچ جای دیگر به چشم نمیخوردند و تماماً تحت مراقبت زنان جنگجو شبانه روز مراقبت میگردیدند.
هیچ بخشی از زمینهای جزیره به صورت لخت و بایر دیده نمیشد و همه جا سرسبز و چشم نواز مینمود.
پرنسس زیبا که به دستور مادرش ساحرۀ بزرگ در آنجا زندانی شده بود، آنچنان از مادرش نسبت به بی وفائی مردان شنیده بود، که دیگر هیچ توجهی به مسائل ازدواج و زناشوئی نداشت.
"لیاندر" با خودش گفت:
"آبروکوتینا" مرا فریب نداده است. آنها را حقیقتاً به اینجا تبعید کردهاند و با نصایح ابلهانهای به شدت نسبت به مردان بدبین ساختهاند. اینک باید ببینم که آنها در اینجا چکار میکنند و چگونه زندگی مینمایند.
شاهزاده "لیاندر" نامرئی با این تفکرات کم کم وارد قصر باشکوه پرنسس شد. او در هر قدمی که بر میداشت، با چیزهای شگفت انگیزی برخورد میکرد و مسحور تماشای آنها میگردید. پدیده هائی که در قصر وجود داشتند آنچنان چشمگیر و حیرت انگیز بودند، که شاهزاده به محض برداشتن نگاه از روی هر کدام از آنها بفوریت میخواست که مجدداً به آنها بنگرد. او اصلاً دلش نمیخواست که لحظهای چشم از آنها بردارد.
شاهزاده "لیاندر" اتاقهای بسیار زیادی را در قصر مشاهده کرد، که تماماً مملو از وسایل و لوازمهای با ارزشی برای یک زندگی اشرافی و مجلل بودند.
دیوارهای قصر همچون بلور کاملاً شفاف مینمودند.
سنگهای ساحلی از جنس یَشم و عقیق در دیوارهای بلورین قصر بطور بسیار ماهرانهای بکار رفته بودند، بگونه ای که دیوارهای اتاقها را همچون آئینه ای زیبا جلوه گر میساختند.
تخت پادشاهی سراسر با مرواریدهای درشت حاصل از دریای عمیق آراسته گردیده و به شکل یک صدف بزرگ توخالی در آمده بود.
پرنسس بر تخت نشسته بود و ندیمهها اطرافش را فرا گرفته بودند ولیکن هیچکدام از آنها قادر به رقابت با زیبائی بی نظیر وی نبودند.
"لیاندر" به فکر فرو رفت و با خود گفت:
اینک او با همۀ معصومیت و شأن و مقام در مورد حضور یک شخص نامرئی در آنجا، چگونه میاندیشد؟
پرنسس نظری به اطرافش انداخت و چون ندیمۀ محرم اسرارش "آبروکوتینا" را در آنجا ندید، از سایرین پرسید:
"آبروکوتینا" کجا رفته است؟
"لیاندر" به شدت احساس مینمود که مشتاق صحبت کردن با پرنسس زیبا میباشد و دلش میخواست در مورد غیبت "آبروکوتینا" برای پرنسس توضیح بدهد امّا جرأت این کار را در خودش سراغ نداشت.
در آن اتاق تعدادی طوطی درون قفسها بودند، که مراقبت از آنها بر عهدۀ "آبروکوتینا" بود و فرار یکی از آنها باعث شده بود که دخترک خدمتکار آن را برای گرفتنش تا جنگل تعقیب نماید و در نتیجه گرفتار راهزنان مسلح گردد لذا شاهزاده از این موقعیت استفاده نمود و به تقلید از صدای یکی از طوطیها پرداخت تا بدین طریق نامرئی بودن خودش را برای پرنسس آشکار نسازد.
"لیاندر" با تقلید از زبان طوطی گفت:
"ای پرنسس زیبا و دلربا
"آبروکوتینا" بزودی باز خواهد گشت
او در محلی دور از اینجا در معرض خطر قرار داشت
امّا توسط یک شاهزادۀ جوان و شجاع نجات یافت."
پرنسس از شنیدن چنین پاسخی از یک طوطی در شگفت ماند لذا گفت:
ای طوطی کوچک، شما خیلی گستاخ هستید، که اینگونه بی پروا با من سخن می گوئید. یقیناً به محض اینکه "آبروکوتینا" به اینجا برگردد و دروغ شما آشکار گردد، برای این فضولی و یاوه گوئی تنبیه خواهید شد.
"لیاندر" همچنانکه صدای طوطی را تقلید میکرد، گفت:
امّا من قصد تنبیه شدن ندارم زیرا هیچ دروغی نگفتهام. بعلاوه "آبروکوتینا" میخواهد بداند که آیا اجازه میدهید تا آن غریبه را با خودش به قصر بیاورد، تا با دیدار وی به آنچه گفتهام، متقاعد شوید و تا این حد در مقابل جنسیت او جبهه نگیرید؟
پرنسس با صدای بلند گفت:
طوطی زیبا، آیا راست می گوئید؟
شما با متوجّه ساختن من به این موضوع مهّم باعث شدهاید که بیش از هر زمانی شما را دوست داشته باشم.
"لیاندر" در پاسخ گفت:
آه، پرنسس عزیز، اگر حمل بر پُرگوئی من نمی نمائید، من میتوانم از صبح تا شب برایتان صحبت نمایم و قربان و صدقه شما بروم.
پرنسس ادامه داد:
امّا من چگونه میتوانم مطمئن گردم، که طوطیام در واقع یک جادوگر نیست؟
شاهزاده جواب داد:
آن شاهزادۀ غریبه میتواند بیشتر از هر جادوگری عاشق شما باشد.
"آبروکوتینا" در این زمان وارد اتاق پرنسس شد و خودش را به پاهای بانوی دوست داشتنی خویش انداخت و درحالیکه صورتش از شرم و خجالت به سرخی گرائیده بود، در مورد مصیبتی که در زمان تعقیب طوطی فراری گرفتارش شده و سپس توسط یک شاهزادۀ نجیب و شجاع از آن مخمصه نجات یافته بود، به تفصیل سخن گفت.
پرنسس گفت:
به هر حال من از تمامی مردان عالم متنفّرم.
"آبروکوتینا" گفت:
آه، بانوی من، این حرفها را نزنید. شما که او را ندیدهاید و از اصالت و نجابت او خبر ندارید.
رفتار و کردار او بسیار پسندیده و شرافتمندانه است و گفتگو با وی بسیار خوشایند میباشد. من تصوّر نمیکنم که تاکنون چنین شخص بانزاکتی به این حوالی آمده باشد. پرنسس در این باره دیگر چیزی بر زبان نیاورد امّا لحظاتی پس از آن صدها سؤال در رابطه با شاهزاده "لیاندر" از "آبروکوتینا" پرسید. از جمله:
آیا نام او را می دانید؟
او از کدام کشور آمده است؟
کجا متولد شده است؟
منظورش از آمدن به اینجا چه بوده است؟
اینک قصد دارد به کجا برود؟
پرنسس پس از آن در افکار عمیقی فرو رفت.
"لیاندر" که شاهد تمامی این ماجرا بود، با زبان طوطی به صحبتش اینگونه ادامه داد:
بانوی گرامی، "آبروکوتینا" در کمال ناسپاسی نمیخواهد همه چیز را برایتان بازگو نماید زیرا آن غریبۀ بیچاره در صورتی که شما را نبیند، از غم و اندوه خواهد مُرد.
پرنسس با لبخندی دلنشین گفت:
بسیار خوب، ای طوطی ناقلا. اگر اینگونه است که شما می گوئید، من اجازه میدهم که او از ندیدنم بمیرد زیرا من تصوّر میکنم که شما هیچ شباهتی از نظر درک و هوش به یک پرنده ندارید بلکه نظیر آدمها فکر میکنید و سخن می گوئید. بنابراین من شما را از سخن گفتن بیش از این در مورد آن شخص ناشناس باز میدارم.
"لیاندر" از اینکه سخنان "آبروکوتینا" و طوطی سخنگو این چنین باعث ایجاد احساسی خاطره انگیز در پرنسس شدهاند، بسیار لذت میبرد. او درحالیکه آثار شادی و رضایتمندی را در سیمای پرنسس میدید، با خودش گفت:
این موضوع میتواند باب میل من تغییر یابد زیرا این از شاهکارهای طبیعت و جزئی از شگفتیهای سنین جوانی است.
آیا این دختر زیبا میتواند تا ابد در این جزیرۀ دور افتاده محبوس بماند، تا دست هیچ موجود فناپذیری به او نرسد؟
او آنگاه ادامه داد:
به هر حال من از علت تبعید وی به اینجا کاملاً مطلع نیستم امّا بسیار خوشحالم که او را دیدهام، با او گفتگو کردهام، مورد تحسین وی قرار گرفتهام و اینک او را بیش از هر زنی در دنیا دوست میدارم.
این زمان دیگر دیر وقت بود لذا پرنسس برای استراحت کردن به اتاق بزرگ مرمرین رفت زیرا در آنجا چندین فوارۀ کوچک دلپذیر و نشاط انگیز کار گذاشته شده بود، تا هوا را بطور مداوم مرطوب و خنک نگه دارد. به محض اینکه پرنسس وارد اتاق مرمرین شد، موسیقی دل انگیزی توسط بانوان نوازنده شروع به نواختن گردید و شام عالی و مجللی سرو شد آنگاه پرندگانی که درون قفس هائی در گوشههای اتاق قرار داشتند و "آبروکوتینا" مسئول رسیدگی به آنها بود، شروع به آواز خواندن کردند.
شاهزاده "لیاندر" که یک مسافرت طولانی را تا آنجا طی کرده و اینک شدیداً بر اشتهایش به خوردن غذا اضافه شده بود، خودش را به کنار میزی رساند که عطر انواع غذاها از آنجا به مشام میرسید.
پرنسس دارای یک گربه بسیار شیطان و ملوس بود، که او را "بلوث" مینامید. این گربه اینک در آغوش یکی از دوشیزگان پیشخدمت قرار داشت و آندو بر روی یکی از صندلیهای کنار میز غذاخوری نشسته بودند.
دوشیزۀ خدمتکار گفت:
بانوی گرامی، "بلوث" بسیار گرسنه است.
او سپس یک صندلی مخصوص برای گربه آورد و در کنار میز گذاشت.
گربه از نژادی بسیار اصیل بود و گردنبندی از مروارید بر گردن داشت. او غذایش را در بشقابی از جنس طلا صرف میکرد، که بر روی یک دستمال سفرۀ قلابدوزی شده در مقابلش نهاده بودند.
بشقاب غذای گربۀ ملوس با قطعات متعدد و متنوّعی از گوشتها پُر شده بود.
گربه اینک همچون یکی از اعضاء آن گروه موقّرانه بر روی صندلی مخصوص خویش نشسته و آمادۀ غذا خوردن بود.
"لیاندر" با خودش گفت:
عجب بساطی است. یک گربۀ شیطان و بی خاصیت که احتمالاً در تمام عمرش حتّی یک موش هم نگرفته است، از بهترین جایگاه در اینجا برخوردار است ولی من که از بهترین خانوادهها هستم حتی جرأت ندارم به او بگویم که از صندلی کنار محبوبم تکان بخورد.
"لیاندر" آنگاه به سخن گفتن با خودش ادامه داد:
من بسیار مایلم که بدانم، آیا او هم همچون من به پرنسس علاقه دارد؟
"لیاندر" پس از آن آهسته خودش را به کنار صندلی گربه رساند و بدین ترتیب درحالیکه هیچکس او را به جهت بر سر داشتن کلاه قرمز نمیدید، به مجاورت زانوی بانوی زیبا رسید.
"لیاندر" متوجّه شد که بشقاب "بلوث" مملو از گوشتهای: کبک، بلدرچین و قرقاول است و او مجاز میباشد تا از هر کدام که میل دارد، بخورد.
در این لحظه هر آنچه در داخل بشقاب گربه بود، در یک چشم بهم زدن توسط "لیاندر" ناپدید شد.
افرادی که در آنجا حضور داشتند، از ناپدید شدن ناگهانی غذاهای داخل بشقاب مخصوص گربه شگفت زده شدند و یکصدا گفتند که گربۀ پرنسس تاکنون هیچگاه با چنین اشتهائی غذا نخورده است.
غذاها بسیار پُر ادویه پخته شده بودند و شاهزاده "لیاندر" از پنجۀ گربه برای مزه کردن غذاها استفاده مینمود امّا گربه بیچاره غالباً پنجهاش را با خشونت به عقب میکشید و خود را موقتاً از دست "لیاندر" رها میکرد.
گربه از شوخی هائی که توسط حاضرین به واسطه نسبت دادن پُرخوری با وی میشد، اصلاً سر در نمیآورد لذا صبرش به سر آمد و شروع به میومیو کردن نمود.
پرنسس که مدام به "بلوث" مینگریست، گفت:
آن بشقاب گوشت قورمه و شیرینیهای ترش مزه را نیز جلو "بلوث" بیچاره بگذارید، انگار گربه ملوس من مدتها است که غذای کافی نخورده است. ببینید که چگونه برای خوردن آنها میومیو میکند.
"لیاندر" از مشاهدۀ چنین رفتارهائی بسیار شاد و مشعوف گردیده بود امّا این زمان بسیار احساس تشنگی مینمود. او هیچگاه به خوردن آن همه غذا بدون صرف نوشیدنی عادت نداشت.
"لیاندر" با کمک پنجۀ گربه توانست یک قطعه خربزه را بردارد، تا به کمک آن بتواند اندکی تشنگی خود را فرو نشاند ولیکن زمانی که مراسم شام به پایان رسید و محیط آنجا اندکی خلوت شد آنگاه "لیاندر" به سمت قفسۀ نوشیدنیها رفت و دو بطری از نوشیدنیهای مورد علاقهاش را برداشت و یکسره سر کشید.
پرنسس که این زمان به استراحت در خلوتگاهش میپرداخت، به ندیمه مخصوصش "آبروکوتینا" دستور داد، که به اتاقش بیاید و درب را پشت سرش ببندد، تا با او خلوت نماید ولیکن آنها نمیدانستند که نمیتوانند خودشان را از "لیاندر" نامرئی مخفی بدارند زیرا او هم بفوریت در آنجا حاضر گردیده بود.
پرنسس که فکر میکرد، اینک با خدمتکار رازدارش تنها شده است، گفت:
"آبروکوتینا"، حقیقت را به من بگوئید.
آیا در توصیف شاهزادۀ غریبه به مبالغه گوئی نپرداختهاید؟
زیرا من فکر میکنم که او غیر ممکن است آنچنانکه شما توصیف میکنید، بوده باشد.
دختر خدمتکار پاسخ داد:
بانوی گرامی، اگر فکر میکنید که من در گفتارم دچار اشتباه شدهام، بفوریت میتوانم او را به اینجا فرا بخوانم، تا علت را از خودشان جویا شویم و شما خودتان در مورد ایشان قضاوت نمائید.
پرنسس آهی کشید و برای لحظاتی ساکت ماند سپس سخنانش را این چنین ادامه داد:
من بسیار خوشحالم که او را با خودتان به اینجا نیاوردهاید.
"آبروکوتینا" که دختر زیرکی بود و بخوبی افکار بانویش را درک میکرد، در جواب گفت:
امّا بانوی گرامی، فرض کنید که به او اجازه بدهید تا برای دیدن شما به این قصر زیبا بیاید آنگاه چه خطری میتواند از جانب او ما را تهدید نماید؟
آیا براستی شما قصد دارید تا ابد در این گوشه از دنیا و دور از همۀ انسانها و فقط با گروهی از دخترکان خدمتکار مثل من زندگی نمائید؟
شما بدین ترتیب اگر نگذارید که کسی شما را ببیند آنگاه چه استفادهای از بزرگی، شکوه و عظمت زندگی خویش خواهید برد؟
پرنسس در پاسخ گفت:
دخترک نادان، حد خودتان را نگه دارید و بیش از این حرفهای مُفت نزنید.
به نظرم میرسد که شما میخواهید، زندگی آرام و توأم با شادی و نشاط مرا آشفته سازید.
"آبروکوتینا" جرأت پاسخگوئی به بانویش را نداشت درحالیکه پرنسس همچنان مدتی را به انتظار ماند، تا ادامۀ نظر او را بشنود.
پرنسس پس از اندک زمانی پرسید:
"آبروکوتینا"، آیا مطلبی برای گفتن ندارید؟
"آبروکوتینا" گفت:
چه اهمیتی دارد که شما تصاویری از خودتان را به دربارهای مختلف برای چندین و چند شاهزاده بفرستید تا برخی از آنها که موفق به دیدن تصاویرتان شدهاند، در صورت علاقمندی برای ازدواج با شما به اینجا بشتابند، درحالیکه شما هرگز هیچکدام از آنها را به حضور نمیپذیرید و همۀ آنها را ناامید بازمی گردانید.
پرنسس گفت:
اکنون آرزو دارم که ایکاش تمامی تصاویرم در دستان این شاهزادۀ غریبه افتاده بودند.
"آبروکوتینا" گفت:
آه، بانوی گرامی. آیا این موضوع شدیداً مغایر با رفتارهای گذشتۀ شما نیست؟
آیا دقیقاً دربارۀ آنچه می گوئید، اندیشیدهاید و به آن اعتقاد دارید؟
پرنسس گفت:
بله، مطمئناً تاکنون دچار نوعی خودبینی بودهام، که هیچ چیز را به خوبی درک نمیکردم و بدان دلیل چنان تصورات و رفتارهای احمقانهای را بروز میدادم.
"لیاندر" تمامی این مباحثات را با گوش جان شنید و حتی یک کلمه از آن را از دست نداد. برخی از این بیانات به او امید میدادند درحالیکه برخی دیگر از آنها تمامی امیدهایش را به باد میسپردند.
پرنسس بار دیگر از "آبروکوتینا" پرسید:
آیا در طی این مسافرت کوتاه با هیچ موضوع غیر عادی برخورد داشتهاید؟
"آبروکوتینا" گفت:
من در تعقیب طوطی فراری از میان یک جنگل بزرگ عبور کردم و در آنجا برخی از موجودات عجیب را دیدم که شبیه بچّه ها بودند. آنها بر روی زمین به جَست و خیز میپرداختند و همچون موش خرما به آسانی از درختان بلند بالا میرفتند. آنها سیمای خیلی زشتی داشتند امّا از چالاکی و آمادگی بدنی بسیار بالائی برخوردار بودند.
پرنسس گفت:
ایکاش یکی از آنها را در اینجا داشتم امّا اگر آنها از آن چنان چالاکی که شما می گوئید، برخوردارند، احتمالاً به سختی میتوان یکی از آنها را به چنگ آورد.
"لیاندر" که از میان همان جنگل عبور کرده بود، به خوبی میدانست که "آبروکوتینا" در مورد چه موجوداتی صحبت مینماید لذا آرزو کرد که چند تا از آنها اینک در قصر باشند.
"لیاندر" در چشم بهم زدنی صاحب چندین میمون کوچک و بزرگ در رنگهای مختلف گردید.
او آنگاه آنها را در یک گونی بزرگ ریخت و آرزو کرد که در یکی از شهرهای بزرگ دنیا باشد جائیکه شنیده بود، هر انسانی میتواند هر چیزی را در ازای پول بدست آورد.
"لیاندر" پس از حضور در شهر بزرگ به بازار پُر رونق آنجا رفت و کالسکه کوچکی از جنس طلا خریداری نمود. او آنگاه شش میمون سبز رنگ را در کالسکۀ زرین گذاشت و بر گردن هر کدام افساری که از چرمهای بسیار مرغوب مراکشی تهیّه شده بودند، قرار داد.
"لیاندر" آنگاه به محل دیگری رفت و در آنجا دو میمون آموزش دیده و بسیار خوش رفتار به نام های "کامبریل" و "پرسیل" که هر کدام کاملاً آراسته و تمیز بودند، خریداری نمود.
"لیاندر" بر تن "کامبریل" لباسی شاهانه پوشاند و او را درون کالسکه نشاند.
او سپس یک دست لباس پیشخدمتها را بر تن "پرسیل" پوشاند و وی را کالسکه چی سلطان "کامبریل" قرار داد.
"لیاندر" در پایان همۀ آنها را درون گونی بزرگ خویش قرار داد و عازم جزیرۀ پرنسس شد.
پرنسس هنوز بر بستر نرفته بود، که صدای حرکت یک کالسکۀ کوچک را در سرسرای طولانی قصر شنید.
در همین زمان تعدادی از بانوان قصر به نزد پرنسس آمدند و گفتند که پادشاه کوتولهها به آنجا وارد شده است.
در همین زمان کالسکه مذکور همراه با تمامی میمونها به اتاق پرنسس وارد شدند.
ناگهان هر یک از اعضای گروه میمونها با دیدن پرنسس شروع به نشان دادن ترفندها و شیرین کاری های ویژۀ خودش نمود آنچنانکه برتری خویش را بر "کامبریل" و "پرسیل" به نمایش گذاشتند.
در حقیقت همۀ این نمایشها ساخته و پرداختۀ "لیاندر" بودند. این او بود که کالسکهای را که "کامبریل" همچون پادشاه در آن نشسته بود و جعبهای مملو از الماس و مروارید در دستان خود داشت، به اینسو و آنسو میکشاند، تا آن را به عنوان یک پیشکش تقدیم پرنسس نماید.
پرنسس بسیار حیرت کرده بود، که چگونه آرزویش به این سادگی و سرعت امکان پذیر گردیده است.
پس از آن "کامبریل" به "پرسیل" اشاره کرد تا به نزدش بیاید و با همدیگر به رقص و پایکوبی بپردازند.
پرنسس در تمام عمرش چنین رقصندههایی را با آن همه جنب و جوش ندیده بود.
پرنسس این زمان به فکر فرو رفته بود و نمیتوانست حدس بزند که چنین هدیۀ عجیب و غریبی را از طرف چه کسی دریافت داشته است.
گروه میمونهای رقصنده بزودی کار خود را به پایان رساندند گواینکه توانسته بودند رضایت و خشنودی پرنسس را به خوبی فراهم سازند.
"لیاندر" از اینکه توانسته بود اسباب شادمانی و سرور پرنسس را از طریق مشاهدۀ حرکات میمونها مهیّا گرداند، بسیار راضی بود زیرا تمامی تلاش خود را فقط بدین منظورانجام داده بود که سبب آسودگی و آرامش خیال محبوبش گردد.
"لیاندر" مدتی را در سرسرای بزرگ قصر ایستاد سپس چند پله را پائین رفت و یک درب گشوده را پیدا کرد. او آنگاه وارد یکی از اتاقهای قصر شد که تاکنون نظیرش را از نظر زیبائی و امکانات ندیده بود. در آنجا بستری از پارچههای حریر و اطلس و لباس هائی فاخر مزین به مروارید، یاقوت و زمرد دیده میشدند.
این زمان نور کافی بر تمامی اتاق تابیدن گرفت تا وی بتواند اسباب و اثاثیه مجلل و شاهانۀ داخل اتاق را به خوبی مشاهده نماید. او بلافاصله درب اتاق را بست و از داخل قفل نمود و با خیال راحت به استراحت پرداخت.
شاهزاده "لیاندر" صبح روز بعد خیلی زود بیدار شد و به هر سو نگریست و در کمال تعجب مشاهده کرد که یک بوم نقاشی کاملاً سفید همراه با تعدادی مداد رنگی آمادۀ نقاشی در آنجا قرار دارند. "لیاندر" به خاطر آورد که پرنسس به "آبروکوتینا" در مورد ترسیم تصویرش گفته بود لذا بلافاصله همانند یک نقاش بسیار ماهر بر روی صندلی مقابل آئینه نشست و شروع به کشیدن تصویری از خودش بر روی بوم نقاشی نمود سپس تصویر دیگری هم از پرنسس ترسیم کرد.
"لیاندر" تمامی جزئیات تصاویر را بنحو بسیار بارزی در حافظهاش حاضر داشت لذا بدون اینکه لحظهای درنگ نماید، شروع به کار کردن نمود. او آنچنان با دقت به کارش در کشیدن تصاویر ادامه داد که پرترهای نظیر آنها را هرگز در جائی نمیتوان یافت.
"لیاندر" نقاشی چهرۀ خودش را بر روی یک زانو و تصویر چهرۀ پرنسس را در دست گرفت و در دست دیگرش چنین نوشتهای قرار داد:
"من بانو را بیشتر از قلبم دوست میدارم."
هنگامی که پرنسس پس از اندک زمانی به اتاقش برگشت، از دیدن تصویر یک مرد بر روی بوم نقاشی که در آنجا قرار داشت، بسیار متحیّر گردید. او موقعی بیشتر دچار شگفتی شد که تصویر خودش را در کنار آن مرد مشاهده نمود. پرنسس آنگاه با مشاهدۀ نوشتهای که به وی تقدیم شده بود، بسیار حیرت کرد. او کنجکاو گردید که چه کسی میتواند چنین نقاشی هائی را در اتاق کاملاً خصوصی وی انجام داده باشد ولیکن سرانجام بر این باور افتاد که احتمالاً "آبروکوتینا" اقدام به چنین کاری نموده زیرا فقط او از این موضوع اطلاع داشته است.
پرنسس بسیار مایل بود که بداند تصویر مرد جوان کاملاً حقیقی است و یا آن را به صورت خیالی و فرضی ترسیم نمودهاند.
پرنسس با این اندیشه سریعاً از جا برخاست و "آبروکوتینا" را احضار نمود درحالیکه "لیاندر" همچنان با گذاشتن کلاه قرمز به حالت نامرئی در آنجا حضور داشت و بی صبرانه انتظار عواقب ماجرا را میکشید.
پرنسس به "آبروکوتینا" گفت که خوب به تصویر بنگرد و نظرش را در مورد آنچه میبیند، بیان نماید.
"آبروکوتینا" پس از آنکه دقیقاً به تابلوی نقاشی نگریست، گفت:
من اعتراف مینمایم که این تصویر به درستی از آن مرد غریبهای است که من زندگیام را مرهون شجاعت و شهامت وی میباشم. بله، من مطمئن هستم که این تصویر به او تعلق دارد زیرا این تصویر از نظر شکل صورت و موها کاملاً به آن غریبه شجاع شبیه هستند.
پرنسس گفت:
شما یک دروغگوی بزرگ هستید زیرا من اعتقاد دارم که خودتان این نقاشی را ترسیم کردهاید و به دلایلی که برایم مشخص نیست، در اینجا گذاشتهاید.
"آبروکوتینا" گفت:
بانوی من، من هرگز چنین کاری را انجام ندادهام. من ادعای شما را نمیپذیرم زیرا تا قبل از این هیچگاه این تابلو نقاشی را ندیده بودم.
آیا شما تصوّر میکنید که من آنچنان گستاخ هستم که چنین توانائی خودم را از بانویم پنهان بدارم؟
من چگونه میتوانم چنین تصویر شگفت انگیز و معجزه آسائی را خلق نمایم؟
من هیچ مردی را ندیدهام که به اینجا وارد شود تا بتوانم تصویر وی را بکشم.
بعلاوه من اصولاً از هنر نقاشی چیزی نمیدانم.
به نظرم این موضوع نشان میدهد که یک نقاش ماهر توانسته است، آن را در همین جا خلق نماید.
پرنسس فریاد زد: بدین ترتیب فقط یک روح میتواند به اینجا آمده باشد و این تصاویر و آن نوشته را برایم گذاشته باشد.
"آبروکوتینا" گفت: بانوی من، شما با این حرفهایتان مرا به شدت میترسانید آنچنانکه اینک تمام بدنم در حال لرزیدن است.
بانوی من، آیا این تصویر نمیتواند از طرف یکی از عاشقان دلباختۀ شما باشد؟
به هر حال به نظرم بهتر است که آن را سریعاً بسوزانید تا هیچ کس متوجّه چنین تصویری از شما در کنار آن شاهزادۀ غریبه نشود.
پرنسس گفت:
من بسیار متأسفم که باید آن را بسوزانیم امّا به هر حال من نقشۀ دیگری دارم زیرا این تصویر نمیتواند در اتاقم باقی بماند.
پرنسس این حرفها را بر زبان آورد سپس بار دیگر به تصویر خودش و شاهزادۀ غریبه نگریست.
"آبروکوتینا" همچنان لجوجانه بر عقیدهاش پافشاری مینمود و اصرار داشت که آن تصویر را بکلی بسوزانند زیرا این نقاشی چیزی نیست که به طریقی بجز سحر و جادو به آنجا آورده شده باشد.
پرنسس گفت:
در مورد اینکه نوشته است "من بانو را بیشتر از قلبم دوست میدارم" چه نظری دارید؟
آیا این نوشته را هم باید همراه نقاشی بسوزانیم؟
"آبروکوتینا" گفت:
نه، این که چیزی را نشان نمیدهد. آن نوشته که جزئی از تصویر شما نیست.
"آبروکوتینا" این زمان به بیرون اتاق پرنسس دوید تا آتشی به همراه بیاورد درحالیکه پرنسس نیز به سمت پنجره رفت تا نظری به بیرون قصر بیندازد.
"لیاندر" که نمیخواست اجازۀ سوزاندن تصویر خودش و پرنسس را به آنان بدهد، از این فرصت استفاده کرد و بوم نقاشی را بدون اینکه پرنسس متوجّه بشود، به جای دیگری انتقال داد.
پرنسس لحظاتی پس از آن به سمت تصویر جادوئی برگشت تا بار دیگر به آنچه مایۀ خوشحالی وی میگردید، بنگرد امّا از آنچه در جستجویش بود، هیچ نشانهای نیافت. او نگاهش را به تمامی گوشه و کنارهای اتاق گستراند ولیکن در هیچ جا از تصویر اثری نبود.
این زمان "آبروکوتینا" با آتش به اتاق پرنسس بازگشت ولیکن حیرت زدگی او کمتر از پرنسس نبود. این ناپدید شدن تصویر پرنسس و "لیاندر" بیش از هر چیز دیگری موجب هراس در دلهای "آبروکوتینا" و بانوی وی شده بود.
"لیاندر" از دیدن و شنیدن این ماجراها و اوضاعی که برای معشوقۀ بی نظیرش بوجود آمده بود، غرق شادی و خوشی گردید آنچنانکه تمامی آن روز را در کنار گربۀ ملوس پرنسس به خوردن از غذاهائی پرداخت، که بر روی میز مخصوص بانوی قصر نهاده بودند.
"لیاندر" از غذا خوردن پنهانی در پناه پنجههای گربۀ ملوس چندان راضی نبود امّا از طرفی از اینکه کاملاً سیر میشد، بسیار خوشحال بود و از طرف دیگر جرأت نمیکرد که خود را برای پرنسس و "آبروکوتینا" آشکار سازد. او میدانست که به هیچ وجه برای پرنسس آسان نیست که عاشق یک شخص غریبۀ نامرئی گردد.
پرنسس دارای یک سلیقه و نگرشی جامع برای سرگرم شدن بود. بر این اساس او یک روز به خدمتکارانش گفت که مایل است از طرز و نوع لباس پوشیدن بانوان دربارهای مختلف جهان مطلع گردد. در اینجا "لیاندر" موقع را مغتنم شمرد و چون میتوانست خیلی سریع به تمام دنیا سفر نماید لذا آرزو کرد که فوراً در کشور چین باشد. او در آنجا بهترین لباسها را خریداری نمود سپس به کشورهای ژاپن، تایلند، هندوستان، عثمانی، مصر و یونان رفت و از آنجاها با شکوه ترین لباسهای رایج را تهیّه کرد.
شاهزاده "لیاندر" بدین ترتیب در طی سه روز متوالی به تمامی چهار گوشۀ جهان سفر کرد و انواع لباسهای مجلل را از سراسر کره زمین فراهم ساخت و آنها را به قصر "لذت سکوت" منتقل کرد و در داخل اتاقی که همواره قفل بود، پنهان ساخت.
شاهزاده "لیاندر" در تمام این مدت هیچگونه کمبودی از نظر پولهای رایج نداشت زیرا آنها به موقع لزوم از طریق گلهای رُز تأمین میشدند.
"لیاندر" سپس به بزرگترین شهر جهان سفر کرد و چند دوجین لباس فاخر از آخرین مُدهای متداول را خریداری نمود و آنها را نیز به مجموعۀ لباسهای فاخر سنتی خویش اضافه کرد.
همگی لباس هائی که توسط "لیاندر" تا آن روز خریداری شده بودند، از جهاتی با یکدیگر تفاوت داشتند و از حیث کیفیت نیز در بالاترین سطح رایج زمان خویش به حساب میآمدند.
"لیاندر" آنگاه تمامی چیزهائی را که خریداری کرده بود، در داخل گنجۀ لباسهای شخصی پرنسس قرار داد و درب آن را باز گذاشت.
اندکی بعد، زمانیکه پرنسس وارد اتاقش شد، با دیدن آن همه لباسهای فاجر جورواجور و زیورآلاتی چون: انواع دست بند و النگو، سینه ریزهای الماس و گردنبندهای مروارید که در کنار تصویر گم شدۀ پرنسس و "لیاندر" قرار داشتند، به شدت حیرت کرد.
پرنسس ناگهان اختیار از دست داد و یک جیغ بلند کشید. او آنگاه نگاهش را به "آبروکوتینا" که با عجله به آنجا آمده بود، انداخت و گفت:
این همه اشیاء گران بهاء در اینجا چکار میکنند؟
من نمیدانم در این قصر چه خبر است. آیا شما در این مورد نظری ندارید؟
پرندگانم به شدت بذله گو شدهاند و با من شوخ طبعی میکنند.
من حتی نمیتوانم هیچ آرزوئی بر زبان بیاورم چونکه بفوریت رنگ واقعیت مییابند و هر آنچه خواستهام، در سریعاً در اینجا حاضر میشوند.
من تاکنون دو دفعه تصویر نقاشی چهرۀ خودم را با نجات دهندۀ شما از دست راهزنان مسلح در اینجا دیدهام.
اینجا اکنون مملو از لباسهای ابریشمی، الماس، پارچههای قلابدوزی، انواع توری لباس و بسیاری تحفههای کمیاب و گران بهاء شده است.
براستی این کدام جادوگر نجیب و بانزاکتی است که تمامی آنچه باعث رضایت من میشوند، بفوریت برایم فراهم میسازد؟
"لیاندر" از شنیدن این حرفها در پوست خویش نمیگنجید و احساس میکرد که هر لحظه علاقهاش به پرنسس بیشتر و عمیقتر میشود. او اینک مشتاقانه منتظر بود تا پرنسس به استراحت بپردازد و بار دیگر تمام هوش و حواس خود را معطوف فکر کردن به شخص غریبه نماید.
"لیاندر" همچنین نمیدانست که آیا "آبروکوتینا" هنوز هم در صدد تخریب و آتش زدن تصویر او با پرنسس خواهد بود یا نه؟
پرنسس در اندیشهای ژرف فرو رفته بود و نمیدانست در این موقعیت چه کاری باید انجام بدهد.
این زمان پرنسس تصمیم گرفت که اندکی تنها باشد و با خودش خلوت نماید لذا به طرف ساحل جزیره رفت.
او زمانی که به محل خلوتی در ساحل دریا رسید آنگاه به دیگران اعلام نمود که هیچکس نباید او را در آنجا تعقیب نماید لذا تمامی خدمتکاران جوان قدم زنان از اطراف پرنسس پراکنده شدند.
پرنسس این زمان خود را بر روی چمنهای حاشیۀ جزیره انداخت و با آه و افسوس شروع به گریستن نمود. او آنچنان گریه و زاری میکرد که "لیاندر" طاقت شنیدن آن را نداشت.
"لیاندر" کلاه قرمز را از سرش برداشت و خود را نمایان ساخت ولیکن پرنسس در بدو امر نتوانست او را ببیند امّا پس از لحظاتی توانست او را که بر روی تخته سنگ کوچکی در همان نزدیکی نشسته بود، تشخیص بدهد.
پرنسس در ابتدا تصوّر میکرد که "لیاندر" مجسمۀ جدیدی است که به تازگی در آن حوالی نصب شده است زیرا "لیاندر" حتی به اندازه ذرّهای تکان نمیخورد. پرنسس به "لیاندر" با حالتی رضایتمندانه همراه با کمی ترس مینگریست امّا رضایتمندی وی نیز بزودی به ترس مبدّل میگردید.
پرنسس همچنان با دقت به "لیاندر" که همچون مجسمهای در نزدیکی وی حضور داشت، چشم دوخته بود زیرا به نظر میرسید که بسیار شبیه به یک انسانِ زنده است.
شاهزاده "لیاندر" که دستگاه موسیقی بربط خویش را که در نواختن آن مهارت داشت و اینک با دقت تنظیم کرده بود، در دست داشت، شروع به نواختن نمود بطوریکه پرنسس بسیار حیرت کرد و نتوانست در مقابل ترسی که او را فرا گرفته بود، مقاومت نماید.
اینک رنگ از چهرۀ پرنسس پریده بود و او آنچنان دچار ضعف و شستی شد که به حالت غش بر زمین افتاد.
"لیاندر" از روی تخته سنگ به پائین جَست و کلاه قرمز خویش را بر سر گذاشت تا مجدداً نامرئی گردد و قابل مشاهده برای هیچکس نباشد.
"لیاندر" سپس پرنسس را از روی زمین برداشت و آنچنان بر روی بازوانش قرار داد تا بتواند به خوبی تنفس بکشد. مدتی طول کشید تا پرنسس دیدگان زیبایش را گشود و در جستجوی "لیاندر" به هر سو نگریست امّا نتوانست هیچکس را در آن حوالی مشاهده نماید.
پرنسس احساس میکرد که کسی او را با بازویش نگه داشته است لذا بوسهای بر بازوهای نامرئی گذاشت و با اشک چشمهایش آنها را نمناک کرد.
مدتی به همین حال گذشت و پرنسس قدرت تکلّم نداشت زیرا روح و روان وی در شرایطی مابین ترس و امید سرگردان مانده بود.
پرنسس از روح میترسید امّا به غریبهای که تصویرش را دیده بود، بسیار علاقمند شده بود.
لحظاتی بعد پرنسس گفت:
ای آنکه این چنین مؤدب و باوقار هستید، پس چرا آنگونه که من میپسندم، ظاهر نمیشوید؟
"لیاندر" با شنیدن این حرفها بدواً قصد داشت خودش را به پرنسس بنمایاند امّا جسارت آن را در خودش نیافت.
"لیاندر" با خود اندیشید:
اگر من بار دیگر با ظاهر شدنم موجبات ترس وی را فراهم گردانم آنگاه او هرگز مرا دوست نخواهد داشت.
بنابراین چنین ملاحظاتی باعث شدند که "لیاندر" همچنان ساکت و آرام و نامرئی برجا بماند.
پرنسس در این زمان که دیگر یقین یافته بود که در آنجا تنها میباشد، فوراً "آبروکوتینا" را صدا کرد. او پس از اینکه دوشیزۀ خدمتکار به نزدش آمد، تمامی آنچه در مورد مجسمۀ متحرّک دیده بود، برایش تعریف کرد.
پرنسس سرانجام نتیجه گرفت که این حادثه میتواند یک امداد غیبی بوده باشد بطوریکه وقتی به حالت غش افتاده است، به شکل شخصی نامرئی به کمک وی شتافته و اینک که حالش بهتر شده است، از آنجا رفته است.
پرنسس در ادامه گفت:
به نظرم آن شخص احتمالاً از ما بسیار میترسیده است زیرا هیچ رفتار دیگری نمیتوانست شیرینتر و مطلوبتر از این باشد. راستی نظر شما چیست؟
"آبروکوتینا" جواب داد: بانوی گرامی، چه کسی به شما گفته است که آن شخص از ما ترسیده است؟
اگر او همان کسی باشد که مرا از چنگ راهزنان مسلح نجات داد، بنظرم او همچون خدای عشق، زیبا و همچون خدای جنگ، شجاع و نترس است.
پرنسس با خجالت گفت: مگر خدای عشق و این غریبه قرابتی با همدیگر دارند؟
در هر صورت من حتی میتوانم عاشق خدای عشق گردم امّا افسوس که قادر نیستم عاشق یک سایه باشم و یا تصویری را
دوست بدارم که شما اظهار میدارید، به وی شباهت دارد زیرا تمامی اینها با آنچه من از پدر و مادرم آموختهام، مغایرت دارند و معتقدم که نادیده گرفتن سنتها و تربیت خانوادگی یقیناً به نتایج دلخواه منتهی نمیگردد.
"آبروکوتینا" مداخله کرد و گفت:
آه، بانوی من، آیا شما اینک با موضوع بغرنجی مواجه میباشید؟
چرا شما این چنین از مصیبتی یاد میکنید که ممکن است هیچگاه به وقوع نپیوندد؟
در اینجا بسیار آسان است که رضایت "لیاندر" را از این مکالمه بین پرنسس و "آبروکوتینا" حدس بزنیم.
با همۀ این احوال شاهزاده "فاریبون" نیز که اینک به جای پدرش بر تخت سلطنت نشسته بود، همچنان شیفتۀ پرنسس جزیرۀ "لذت سکوت" بود درحالیکه تاکنون او را ندیده بود. او همچنین بی صبرانه به انتظار بازگشت چهار خدمتکار مسلحی بود که آنها را به اطراف جزیره گسیل داشته بود.
یکی از این چهار خدمتکار سرانجام با عجله و زخمی به نزد "فاریبون" بازگشت و از آنچه بر سرشان آمده بود، برای شاهزاده باز گفت. او برای شاهزاده تعریف نمود که جزیرۀ "لذت سکوت" توسط زنان جنگجو محافظت میگردد لذا بدون فرستادن گروه بیشتری از سربازان جنگاور نمیتوان انتظار ورود به آنجا را در سر پروراند.
به هر حال پادشاه پیر در طی این مدت در گذشته بود و فعلاً "فاریبون" به عنوان حاکم بلامنازع و تام الاختیار بر آن سرزمین فرمانروائی میکرد بنابراین برای نشاندادن قدرت و سلطۀ خویش بر دیگران بفوریت دستور داد، تا گروهی از سربازان جنگ دیده شامل چهار صد نفر فراهم گردند. آنها بزودی با فرماندهی "فاریبون" درحالیکه بر اسبان جنگی سوار بودند، به سمت جزیرۀ "لذت سکوت" رهسپار گردیدند، تا آن را تصرّف نمایند و پرنسس را به زور به همراه بیاورند.
این زمان زنان جنگجوی محافظ جزیره به محض مشاهدۀ چنین مهمانان ناخواندۀ نیرومندی که به آنجا نزدیک میشدند، به نزد پرنسس رفتند و او را از این موضوع آگاه نمودند.
پرنسس پس از اطلاع از این خبر بلافاصله "آبروکوتینا" را به عنوان شخص مورد اعتماد خویش به سمت ملکۀ ساحره فرستاد، تا از او تقاضا نماید که ساکنین جزیره را برای در امان ماندن از شر "فاریبون" و سپاهیانش راهنمائی و مساعدت نماید.
"آبروکوتینا" بفوریت عازم پادشاهی کشور ملکه شد جائیکه مادر پرنسس به عنوان ساحرهای قدرتمند بر آنجا حکومت میکرد. او پس از اندک زمانی خودش را به ارگ سلطنتی ساحرۀ بزرگ رساند ولیکن مشاهده کرد که ملکه در نهایت بدخلقی نسبت به پرنسس قرار دارد.
ملکه با دیدن "آبروکوتینا" گفت:
دخترم هیچ نیازی ندارد که کاری برای دفاع از خودش و ساکنین جزیره در برابر هجوم سربازان "فاریبون" از خودش انجام بدهد زیرا بر اساس آنچه من از آن مطلع شدهام، هم اینک شاهزاده "لیاندر" با توانائیهای شگرفش در قصر پرنسس بسر میبرد. او عاشق بی قرار پرنسس است و پرنسس نیز خواهان وی میباشد.
ملکه آنگاه ادامه داد:
من همواره با تمام قدرتم سعی داشتهام تا از افتادن پرنسس در دام عشق مردان جلوگیری نمایم و بدین طریق قصد داشتم که از او محافظت نمایم امّا او اینک در دام عشق عظیمی گرفتار آمده است. انگار سرنوشت پرنسس این چنین بوده است، پس باید تسلیم تقدیر گردیم و به حکم سرنوشت گردن بگذاریم.
بنابراین اِی "آبروکوتینا" هر چه زودتر به قصر پرنسس برگردید و دیگر چیزی دربارۀ او برایم تعریف نکنید زیرا پس از این هیچگاه نمیخواهم در مورد دختری که نصایح مادرش را نادیده گرفته و خود را در دام عشق مردان گرفتار ساخته است، چیزی بشنوم زیرا بنظرم این مردان ابله اصولاً با وفاداری بیگانهاند و هر دَم به دنبال تنوّع و نوجوئی هستند.
"آبروکوتینا" با چنین اتفاقات ناامید کنندهای به قصر پرنسس بازگشت. او نمیدانست که موضوع حضور "لیاندر" در قصر پرنسس را چگونه به او اطلاع بدهد درحالیکه اصولاً نمیتوانست او را به وی نشان بدهد لذا میترسید که این اقدامش بیش از پیش بر بهم ریختگی اوضاع بیفزاید.
شاهزاده "لیاندر" این زمان بیشترین غم و اندوه را در پرنسس مشاهده میکرد امّا جرأت نداشت سخنی بر زبان بیاورد. او به خاطر میآورد، که "فاریبون" به شدت طمّاع و حریص میباشد لذا شاید بتواند با پیشکش کردن مقداری پول و جواهرات گرانبهاء به تطمیع او بپردازد، تا از این حمله برای تسخیر جزیرۀ "لذت سکوت" و دستیابی به پرنسس دست بردارد.
"لیاندر" با این افکار سریعاً در لباس یک بانوی جنگجو در آمد و آرزو کرد، که در جنگل انبوه نزدیک جزیره حاضر گردد و اسب خود "گروس" را بیابد.
"لیاندر" در چشم بهم زدنی در جنگل بزرگ حضور یافت و به محض اینکه اسب باوفا و نجیبش را صدا زد، به ناگهان اسبش "گروس" با سرعت به سمت وی آمد زیرا به نظر میرسید که از تنهائی و دور ماندن از صاحبش به شدت کسل گردیده است.
اسب وقتی به نزدیک "لیاندر" آمد و او را در لباس زنان جنگجو مشاهده کرد، به دشواری توانست وی را از روی صدایش باز شناسد و به او اجازۀ سوار شدن بدهد.
"لیاندر" سوار بر "گروس" پس از اندک زمانی به اردوگاه "فاریبون" وارد شد و به نگهبانان اردوگاه اعلام کرد، که فوراً به "فاریبون" اطلاع بدهند که یک بانوی جنگجو از جانب پرنسس جزیرۀ "لذت سکوت" به آنجا آمده است، تا با وی به گفتگو بپردازد.
"فاریبون" با شنیدن این خبر بلافاصله جامۀ سلطنتی خویش را بر تن کرد و بر تخت پادشاهی جلوس نمود. او بدین ترتیب به وزغی شباهت یافته بود، که جاعلانه لباس پادشاهان بر تن نموده بود.
"لیاندر" با لباس زنان جنگجو در مقابل "فاریبون" حضور یافت و لب به نصیحت وی گشود. او در توصیف اخلاق و رفتار پرنسس گفت که بانوی وی خواهان صلح و آرامش است و از جنگ و خونریزی بیزار میباشد لذا مقادیر زیادی پول و جواهرات گرانبهاء به عنوان پیشکش به خدمت پادشاه "فاریبون" فرستاده است، تا موجبات رضایت وی را فراهم آورد، بگونه ای که فوراً از حمله به جزیرۀ "لذت سکوت" دست بردارد و به پایتخت کشورش بازگردد.
"لیاندر" در ادامه افزود:
ولی اگر پادشاه "فاریبون" پیشنهاد وی را نپذیرند آنگاه پرنسس یقیناً از هیچ اقدامی در دفاع از جزیره فروگذاری نخواهد کرد و به شدت با پادشاه "فاریبون" مقابله خواهد نمود.
"فاریبون" پاسخ داد که او نسبت به پرنسس جزیره بسیار رئوف و با گذشت است و میتواند امنیت او را تعهّد نماید امّا برای این کار باید مبلغ یکصد میلیون سکۀ طلا خراج بپردازد وگرنه بدون تسلّط بر جزیرۀ "لذت سکوت" به بارگاه پادشاهی خویش باز نخواهد گشت.
"لیاندر" پاسخ داد که این مبلغ درخواستی آنچنان زیاد است که برای شمارش و تحویل آن به زمان نسبتاً زیادی نیاز میباشد بنابراین اگر بفرمائید که چند اتاق مملو از پول و جواهرات نیاز دارید آنگاه پرنسس میتواند با سرعت بیشتری رضایت پادشاه را جلب نماید.
"فاریبون" با شنیدن این مطالب بسیار شگفت زده شد و در صدد برآمد، تا بفهمد که این بانوی جنگجو دقیقاً چقدر پول و جواهرات به همراه دارد، تا بتواند وی را پس از تصاحب همگی آنها بکشد و از بازگشت وی به نزد اربابش پرنسس ممانعت به عمل آورد.
"فاریبون" با این افکار به "لیاندر" گفت:
بنابراین من سی اتاق مملو از سکههای طلا میخواهم بطوریکه تا سقف آنها پُر شده باشند.
"لیاندر" به سمت اتاقهای مورد نظر "فاریبون" رفت و وارد یکی از آنها شد. او سپس یکی از شاخههای گل رُز را از جیب خارج ساخت و پس از تکان دادن آن تقاضا نمود که تمامی اتاقهای مورد نظر "فاریبون" تا سقف مملو از انواع سکههای طلا گردند.
"فاریبون" با دیدن انبوهی از سکههای طلا به شدت به وجد آمد زیرا هیچگاه تصوّر نمیکرد، که چنین ثروتی را بتواند از پرنسس و این بانوی جنگجو بستاند بنابراین پس از آنکه تمامی سی اتاق را بازدید کرد و همگی آنها را تا سقف مملو از سکههای طلا دید آنگاه بلافاصله دستور داد تا سربازان محافظش نسبت به دستگیری بانوی جنگجو اقدام نمایند و از او اقرار بگیرند که این همه سکههای طلای ناب را از کجا فراهم ساخته است؟
"لیاندر" زمانی که از طمع "فاریبون" و نقشه وی برای کشتن خویش و تصرّف تمامی طلاها با خبر گردید، بلافاصله کلاه قرمز خویش را بر سر نهاد و از نظر آنان ناپدید شد.
سربازان محافظ "فاریبون" هر چه جستجو کردند، اثری از بانوی جنگجو نیافتند لذا مطمئن شدند که وی از ترس کشته شدن از اردوگاه گریخته و به نزد بانویش برگشته است.
لحظاتی بعد، وقتی که "لیاندر" فرصت مناسبی بدست آورد، از تخت سلطنتی بالا رفت و موهای سر "فاریبون" را با تمام قدرت در چنگ گرفت و سر وی را همچون سر یک مرغ به هر طرف چرخاند. او سر پادشاه بیچاره را آنچنان در دستان قوی خویش گرفته بود، که او در همان لحظه اوّل در گذشت.
"لیاندر" اینک در حالی که سر دشمنش را در دست داشت، آرزو کرد که فوراً در قصر جزیرۀ "لذت سکوت" باشد.
"لیاندر" پس از حضور در قصر پرنسس ملاحظه کرد که وی با نگرانی بسیار زیادی در حال قدم زدن است زیرا به تازگی از پاسخ منفی ملکۀ ساحره آگاه گردیده و دریافته بود که در مقابل هجوم بدخواهانه "فاریبون" و سربازانش تنها مانده است.
پرنسس ناگهان مشاهده نمود که یک سر بریده بدون هیچ بدنی که متعلق به آن باشد، در هوا معلّق مانده است. این وضعیت غیر عادی او را شگفت زده کرد آنچنانکه نمیتوانست از آن سر در آورد.
حیرت پرنسس زمانی افزایش یافت که سر به سمت پاهای وی پرتاب شد و صدائی این چنین به گوش وی رسید:
"پرنسس زیبا و دلربا
اینک از هیچ چیز نترسید
این سر به "فاریبون" تعلق دارد
کسی که میخواست بر شما چیره شود."
"آبروکوتینا" که صدای "لیاندر" را میشناخت، فریاد زد:
بانوی من، اینک به یقین اقرار مینمایم که این شخص نامرئی که در اینجا حضور دارد و با شما سخن میگوید، در حقیقت همان شاهزادۀ غریبهای است، که مرا نجات داد.
پرنسس گواینکه از این وقایع بسیار شگفت زده شده بود امّا در واقع راضی و خُشنود به نظر میآمد لذا گفت:
آه، اگر حقیقت داشته باشد که شخص نامرئی و آن غریبه در حقیقت یک نفر میباشند بنابراین اعتراف مینمایم که بی نهایت خوشحال میباشم و مایلم تا از او برای این همه کمک و مساعدت تشکر نمایم.
"لیاندر" که همچنان نامرئی مانده بود، در پاسخ گفت:
من آن کاری را با "فاریبون" انجام دادم، که سزاوارش بود.
"لیاندر" سپس بلافاصله به اردوگاه "فاریبون" رفت. اینک کشته شدن پادشاه "فاریبون" به اطلاع همگی لشکریان و اُمرا مستقر در اردوگاه رسیده بود لذا "لیاندر" خودش را با خاطری آسوده بر آنها آشکار ساخت.
همگی افسران و سربازان "فاریبون" از قدیم شاهزاده "لیاندر" را به خوبی میشناختند لذا تمامی آنها بی درنگ در اطراف وی جمع شدند و با خوشحالی از او استقبال نمودند و با تمایل خودشان از وی خواستند، تا پادشاهی بر آنها را بپذیرد.
"لیاندر" درخواست لشکریان را با خوشحالی پذیرفت و بزودی تاج سلطنت را طی مراسمی باشکوه بر سر گذاشت و بر تخت پادشاهی کشور جلوس نمود سپس به شکرانۀ چنین اتفاق فرخندهای دستور داد، تا تمامی سکههای طلای سی اتاق "فاریبون" را در بین لشکریان تقسیم نمایند.
"لیاندر" پس از آن دستور داد تا لشکریانش به مرکز پادشاهی وی بازگردند و خودش به تنهایی به نزد پرنسس رفت.
"لیاندر" زمانی که به قصر پرنسس رسید، دریافت که او برای استراحت شبانه به اتاق خوابش رفته و در آنجا آرمیده است لذا تصمیم گرفت، که به یکی از اتاقهای مجاور اتاق خواب پرنسس برود و در آنجا استراحت نماید امّا او آنچنان خسته و خواب آلود بود که یادش رفت چفت درب اتاق را از داخل بیندازد.
پرنسس نزدیکیهای صبح از خواب برخاست و تصمیم گرفت، تا گردشی در فضای قصر داشته باشد و از هوای پاک و خنک سپیده دَم بهره گیرد لذا پس از اندک زمانی وارد اتاق مجاور شد و با حیرت مشاهده کرد که شاهزادۀ جوانی بر بستر آرمیده است. او جلوتر رفت و نگاهی دقیقتر بر وی انداخت و بزودی متقاعد شد که این شخص شباهت بسیار زیادی به تصویری دارد که بر دیوار اتاقش دیده بود لذا با حیرت با خودش گفت:
این غیر ممکن است. آن مرد میبایست یک روح باشد. مگر ارواح هم استراحت میکنند؟
آیا این بدن حقیقتاً ترکیبی از هوا و آتش است و هیچ جسمی را شامل نمیشود؟
ایکاش "آبروکوتینا" اینجا بود و نظرش را برایم میگفت.
پرنسس آنگاه به نرمی موهای "لیاندر" را که هنوز در خواب بود، لمس کرد سپس به صدای نفسهای وی گوش فرا داد.
پرنسس هیچ چیز غیر عادی در این بین مشاهده نمیکرد و همه چیز برایش کاملاً طبیعی به نظر میآمد.
در همین زمان که پرنسس مشغول وارسی اوضاع بود، ناگهان ملکۀ ساحره با فریادی گوشخراش وارد اتاق پرنسس شد.
"لیاندر" از چنین صدای دهشتناکی از خواب برخاست و با مشاهده وضع رقّت انگیز پرنسس بسیار ناراحت شد زیرا مشاهده نمود که ملکۀ ساحره موهای سر پرنسس را در چنگ خویش گرفته است و او را با بیرحمی به دنبال خویش میکشد. ملکه مدام بر سر پرنسس فریاد میکشید و وی را شماتت مینمود.
این زمان دو دلداده در بُهت و حیرت به همدیگر مینگریستند زیرا اینک برای همیشه از همدیگر جدا میشدند.
پرنسس جرأت حرف زدن و اعتراض کردن به مادرش را نداشت لذا چشمانش را به "لیاندر" دوخته بود، انگار که از او طلب کمک و یاری مینمود.
شاهزاده "لیاندر" تمامی این ماجرا را شاهد بود امّا دقیقاً میدانست که هیچگاه نباید نابخردانه عمل نماید و با اشخاص قویتر از خویش به مقابله برخیزد بنابراین تلاش کرد که با فصاحت و شیوائی کلامش به تحریک احساسات مادرانۀ ساحرۀ بزرگ بپردازد.
"لیاندر" با این افکار به دنبال ساحره دوید و خودش را بر پاهای وی انداخت و از وی تقاضا نمود که این شاهزادۀ جوان را ببخشد و مطمئن باشد که او هیچگاه بجز با مهربانی و عطوفت با دختر وی رفتار نخواهد کرد.
پرنسس نیز که از حرفهای مُدبّرانۀ "لیاندر" به وجد آمده بود، زانوان مادرش را در آغوش گرفت و از او به عنوان ملکۀ ساحران طلب عفو و بخشش نمود و به وی اظهار نمود که بدون "لیاندر" هیچگاه خوشحال نخواهد بود و خوشبختی خویش را فقط در کنار شاهزاده "لیاندر" طلب میکند.
ملکۀ ساحره فریاد زد: خوشبختی آینده؟!
شما اصلاً از بدبختی و بیچارگی افتادن در دام عشق و عاشقی اطلاع دارید؟
آیا تاکنون از بی وفائی و خیانتهای عاشقان چیزی شنیدهاید؟
عشق انسانها را میفریبد و چون سمّی کشنده در روح و روان آنها نفوذ میکند. من قبلاً چنین تجربهای را با پوست، گوشت و استخوانهایم آزمودهام.
آیا شما قصد نیز دارید به چنان درد و رنجی که من کشیدهام، دچار شوید؟
"لیاندر" پاسخ داد: ملکۀ گرامی، آیا هیچ استثنائی برای این سخنان خویش قائل نیستید؟
آیا سیمای مهربان و عاشق دخترتان نمیتواند گواهی صادق برای رد تجربۀ نافرجام شما برای همگان باشد؟
به هر حال اشکها و التماسهای پرنسس و شاهزاده "لیاندر" هیچکدام نتوانستند مادر سنگدل را از قصد خویش باز دارند و این احتمال وجود داشت که وی هیچگاه حاضر به بخشیدن دخترش و شاهزادۀ محبوبش نگردد.
در این زمان ناگهان ساحره "جنتیلا" در آنجا ظاهر گردید. وی همچون خورشید میدرخشید. او به جلو ملکۀ ساحره شتافت و وی را در آغوش گرفت و گفت:
خواهر عزیزم، من می دانم که شما هرگز نمیتوانید ناراحتی هائی که در اثر ازدواج عاشقانه شما بر سرتان آمده است و خیانت شوهرتان را فراموش نمائید. من از شما التماس میکنم که مجدداً به سرزمین ساحران بازگردید زیرا هیچکدام از ما نمیتوانستیم اخلاق بد شما را پس از آن تجربۀ تلخ تحمل نمائیم امّا اینک زمان آن فرا رسیده است که به آنجا رجعت کنید.
ساحره "جنتیلا" در ادامه گفت: من از شما خواهش میکنم که این دو دلداده را نیز ببخشید و با نکاح آنها موافقت نمائید زیرا آنها به هیچوجه نقشی در ناملایمات زندگی گذشتۀ شما نداشتهاند. من تعهّد مینمایم که شاهزاده "لیاندر" در عشق خویش نسبت به دخترتان کاملاً صادق است و تا پایان عمر به آن وفادار خواهد ماند زیرا غالباً آنچه افراد را در زندگی دچار تغییر رفتار مینماید، پول و امکانات میباشند که این دو نفر هیچگاه کمبودی در این رابطه نخواهند داشت. زندگی آنها میتواند بذر امید و شادی را به زندگی شما بیفشاند و من مطمئن هستم که شما درخواست مرا نادیده نمیانگارید و آن را رد نمیکنید.
ساحرۀ بزرگ فریاد زد:
"جنتیلا"ی زیبا و خواهر مهربانم، من یقیناً همان کاری را انجام خواهم داد که مطلوب شما باشد و رضایت شما را فراهم آورد.
ملکۀ ساحره آنگاه به طرف پرنسس و "لیاندر" برگشت و گفت:
فرزندان من، به نزدم بیائید تا محبت خویش را نثارتان نمایم.
ملکۀ سرزمین ساحران سپس دخترش پرنسس زیبا و شاهزاده "لیاندر" را در آغوش گرفت و از آنها به خاطر رفتار اخیرش که ناشی از تجربیات تلخ گذشتهاش بودند، دلجوئی کرد.
"آبروکوتینا" درست در همین موقع وارد اتاق پرنسس شد و چشمش به "لیاندر" افتاد و سریعاً او را شناخت. او مشاهده کرد که "لیاندر" و پرنسس در اوج خوشحالی و شادمانی قرار دارند لذا او هم شروع به ابراز شادمانی نمود.
ملکۀ ساحره با مهربانی گفت: ای پادشاه "لیاندر"، من جزیرۀ "لذت سکوت" را به قلمرو پادشاهی شما میافزایم تا در آنجا به همراه دخترم با خوشی و سعادتمندی زندگی نمائید.
پادشاه "لیاندر" از این هدیۀ مادر زنش بسیار قدردانی نمود و با تمام وجود در مقابلش کُرنش کرد.
مراسم عروسی بزودی با شکوه و جلال فراوانی برگزار شد و پادشاه "لیاندر" و پرنسس زیبا با رضایت والدین با همدیگر پیمان ازدواج بستند. آنها سالهای بسیار زیادی را تا پایان عمر با عشق و علاقه در کنار همدیگر بسر بردند بطوریکه زندگی آنها سرمشقی برای سایرین گردید. ■