داستان «سه بعد» نویسنده «تولگا گوموشای»، مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

از سه چهار سالگی چیزهای زیادی به یاد دارم. بعضی از آن‌ها برای من عجیب به نظر می‌رسند، درواقع باورم نمی‌شود که چنین حافظه‌ای دارم.

اتفاقی مربوط به آن سال‌ها را چنان با دقت و با جزییات تعریف می‌کنم که انگار ذهنم، من را به بازی گرفته است. دیگران مدعی بودند، یکی از بزرگسالانی که در آن زمان با من بود، این چیزها را تعریف کرده است. (همانطور که گاهی برای آن‌ها اتفاق می افتد.)

به مرور زمان آنچه را که تجربه کرده‌بودم، با شنیده‌هایم اشتباه می‌گرفتم، یا بزرگ‌ترها حتّی بدون اینکه به خود زحمت بدهند، موقع گفتن این توصیفات پیچیده فقط سرشان را تکان می‌داده و بی صدا از این خاطرات اولیهً کودکی که برای‌شان اهمیت چندانی نداشت، می‌گذشتند.

فکر می‌کنم به همین دلیل است که کودکان تا به امروز هرگز قدیمی‌ترین و اسرارآمیزترین راز خود را با کسی در میان نگذاشته‌اند.

درواقع اگر بخواهم بگویم این یک راز آگاهانه است، به شدّت تآکید می‌کنم اینها، چیزهایی است که بیان آن‌ها دشوار است. کودکان موقع بیان، وقتی توجه شنوندگان را به خود جلب نمی‌کنند، بیش از پیش تکرار نشده و به تدریج فراموش می‌شوند. آن‌ها در سرزمین غبارآلود خاطره به حال خود رها شده‌اند، تقریباً" مانند هر چیز دیگری که پژواک ندارد.

برای من هم اتفاق افتاد. باعث آن پیدا کردن عکسی سیاه سفید از کودکی‌ام ته کشو بود که بعد از این همه سال به طور اتفاقی با آن برخورد کردم. هنوز با همان چشمان کودکانه درخشان به من نگاه می‌کرد.

بدون مقدمه اجازه دهید راز خود را فاش کنم. وقتی برای اولین بار خود را در کودکی شناختم، می‌توانستم در سه بعد مختلف وجود داشته باشم. این بار سعی می‌کنم آن‌ها را با نوشتن به ترتیب یکی پس از دیگری توصیف کنم.

بعد اول:

زندگی که همین الان دارم. یعنی تمام ساعاتی که با شما و در کنارهم و با هم دیگر زندگی می‌کنیم. پسر مادر و پدرم و اینکه من نوه پدربزرگ و مادربزرگم هستم. با بچه‌های همسایه توپ بازی می‌کنم و گاهی اوقات همان بیرون ادرار می‌کنم، چون بازی شیرین است. اگر کسی عصبانی شود یا مسخره‌ام کند، پای کاری که کرده‌ام می‌ایستم و می‌گویم: «باران می‌بارد و باد می‌وزد و خود به خود خشک می‌شود.»

بر تغییرپذیری طبیعت و گذرا بودن همه چیز تأکید می‌کنم. گل‌هایی را که از باغ قازینو جمع کرده بودم در جیب لباس سرهمی هفت جیبی‌ام فرو می‌کردم. گاهی سرم را گرم می‌کردم با پرتاب سنگ‌ها تا توت بریزد. گاهی خانه به خانه مجتمع را رفته و می‌پرسیدم: «آیا دوستی برای من اینجا هست که بیاید برای آهنگسازی و نواختن با گیتار پلاستیکی من، با آهنگی به نام دین دین.» بعد ترانه‌هایی با اشعار در حال تغییر می‌خواندم. در این بعد من می‌توانستم همه چیز را به وضوح ببینم، ببویم، بشنوم، لمس کرده و احساس کنم، در دهان بگذارم و مزه کنم.

این دوران یا بهتر بگویم این بعد به طور کلی پر جنب و جوش، شلوغ، گاهی خسته کننده، گاهی مفرح است و تا زمانی که مثل بقیه رفتار کنید، مشکل زیادی ندارید. زمانی که می‌خواهید هر کاری انجام دهید، بزرگ‌ترها را عصبانی می‌کنید. کنجکاوی گاه مورد ستایش قرار گرفته و گاه تنبیه به همراه دارد. دنیایی که توسط زمان و مکان تعریف شده‌است. در آن باید از قوانین بسیاری پیروی کنید مانند تمام کردن غذا، خوابیدن به موقع، کثیف نشدن، سروصدا نکردن، که البته با یادگیری، اشتباهات کمتری مرتکب می‌شوید. اطاعت کنید، ولی درآن صورت معصومیت خود را نیز از دست می‌هید.

بعد دوم: رؤیاها

این دنیایی‌ست که هنگام خواب در آن فرومی روید، جایی که تظاهر به وجود می‌کنید و اغلب هویت خود را با بدن خود فراموش می‌کنید.

می‌گویم معمولاً" چون گاهی یادم می‌آمد که من پسر پدر و مادرم هستم، در مجتمع زندگی می‌کنیم، نام برخی از دوستانم، رنگ‌های توپم، یعنی می‌توانستم اطلاعاتی در مورد آن را بدانم. امّا نتوانستم حتی یک مدرک بیاورم ازآن دنیای اسرار آمیز به اینجا، زندگی واقعی‌ام، با اینکه بارها تلاش کردم.

می‌گویم اسرارآمیز و مرموز زیرا بیشتر چیزهای موجود در آنجا رنگ، بو، مزه و صدا ندارند. علاوه بر این در بعضی موارد هر چقدر هم که سعی کنید فریاد بزنید، صدایی ندارید. امّا با این حال تصاویری که با آن‌ها روبرو می‌شوید، می‌توانند احساسات مشابه یا حتی قوی‌تری را در شما ایجاد کرده طوری که شما هیجان‌زده شده و می‌ترسید.

آنجا می‌خندید، فرار می‌کنید، پشیمان می‌شوید، نگران می‌شوید و حسادت می‌کنید. گاهی اوقات شما یک تماشاگرید. کسی شما را نمی‌بیند و متوجّه شما نمی‌شود. مورد علاقهً من بعضی وقت‌ها اینهاست:

 شما می‌توانید پرواز کنید. شما می‌توانید همچنین برای مدّت طولانی بپرید. با چسباندن بازوهای خود به بدن و ایستادن به موازات زمین، مانند پرش با اسکی، یا با مشت کردن دست و کشش آن به سمت جلو مانند سوپرمن، یا با تکان دادن بازوهای خود مانند دست یک پرنده، شما می‌توانید از ارتفاع بسیار بلند مثلاً" از بام یک آسمان‌خراش بپرید.

ترس از معلق ماندن در آن همه فضا را احساس می‌کنید و تا پایین به سرعت گلوله می‌روید و گوش‌های‌تان زنگ می‌زند. امّا پس از آن درست زمانی که می‌خواهید روی زمین بیفتید و از هم بپاشید، خود را در رختخواب نرم‌تان می‌یابید، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. به خودتان قول می‌دهید که این بار بیشتر مراقب باشید و اگر خوش شانس باشید می‌توانید حتّی دوباره به همان رؤیا برگردید و از همان جایی که رها کردید ادامه دهید.

لازم نیست مادر، پدر و ممنوعیت‌ها با قوانین در رؤیاهای شما وجود داشته باشد. مثلاً" خوابی را به خاطر نمی‌آوردم که مجبور شده‌باشم بعد از ظهر چرت بزنم. امّا اگر به اندازه کافی بخواهید، حتّی می‌توانید افرادی را که در مورد آن‌ها کنجکاوید در رؤیاهای خود ببینید.

گه‌گاهی ارول اوگین و خدا را می‌دیدم. ارول اوگین در جلوارکستر آواز می‌خواند. کت و شلوار و پاپیون به تن داشت و میکروفونی با سیم بلند در دستش بود. من چند قدم دورتر از او آهنگ‌های مورد علاقه‌ام را با هیجان می‌خواندم.

دیدن خدا بدون شک جالب‌ترین تجربه رؤیایی‌ست. یعنی شکرگزار بودن با وجود این واقعیت که هیچ‌کس کوچک‌ترین تصوری از ظاهر آن ندارد.

تعجب آور بود البتّه من تنها موجودی را دیدم که، برای طلب چیزی با استغفار مکرر نامش را می‌آورد و از مجازات شدنش بسیار می‌ترسید. امّا من قلب پاکی داشتم، کنجکاو بودم، خیلی دلم می‌خواست و این معلوم بود. این بدان معنی‌ست که بزرگسالان حداقل یکی از این موارد را از دست داده‌اند. به عنوان موجودی نیمه واقعی و نیمه خیالی با ریش، چهره‌ای خندان، نگاهی مهربان و چهره‌ای دراز و لاغر در برابر من ظاهر می‌شد. برای لحظه‌ای بین کوه‌ها و بالای ابرها ظاهرشده و ناپدید می‌شد. گاهی از جنگل‌ها عبور می‌کردم و از جاده‌های کوهستانی بالا می‌رفتم تا او را پیدا کنم. گاهی اوقات وقتی او را می‌دیدم، یک نفر با من بود. آن‌ها تأیید می‌کردند، شخصی که قبل از ما بود، خداست.

در زندگی واقعی به نظر نمی‌رسید او آن طور که می‌ترسید، عصبانی شده و مجازات کند. حتماً" متوجّه شده بود که من چقدر هیجان‌زده بودم. لبخند شیرینی می‌زد. احساس کردم که تو، هر آنچه را که من احساس می‌کردم، احساس کردی. حس خوبی داشتم، مثل آب زلال جلویش بودم. کمی مردد بودم امّا اصلاً" نمی‌ترسیدم. می‌توانستم حس کنم که او دوستم دارد. در واقع احساس می‌کردم او از همه کس و همه چیز راضی است. دست نیافتنی بود مثل آبنبات پنبه‌ای: یکی بود، یکی نبود... به محض دیدنش ناپدید می‌شد.

وقتی از خواب بیدار می‌شدم، نزد پدر ومادرم می‌دویدم و بی نفس به آن‌ها می‌گفتم که خدا را دیدم. می‌پرسیدند او چگونه است؟ در حین صحبت کردن، زیر لب متوجّه می‌شدم که می‌خندند و معجزه من را باور نمی‌کنند. این واکنش‌ها از باور من به بعد رؤیا و آنچه در آن جا اتفاق می‌افتد، کم نکرد، فقط از این ناراحت بودم که نتوانستم مدرک بیاورم و آن‌ها را قانع کنم.

برسیم به یعد سوم: سؤالات من در مقابل اینه میز آرایش مادرم.

این حالت در آستانهً بین دو بعد اول رخ می‌دهد. بنابراین، بین زندگی واقعی و یک رؤیا.

من تازه از خواب بیدار شدم، نتوانستم کاملاً" بیدار شوم. این دنیا به نظرم واقعی‌تر و هیجان‌انگیزتر از آن دنیا نیست. در واقع من می‌توانم آنجا خیلی بیشتر از اینجا کاری انجام دهم. حداقل اینکه من به خاطر کوچک بودنم تحقیر نمی‌شوم. احساس می‌کنم قوی، آزاد و اغلب قهرمان هستم. کمی بیشتر احساس می‌کنم که به دنیای رؤیا تعلق دارم، جایی که همه چیز سریع‌تر و امکان‌پذیر است و در معرض انواع چیزها وچالش‌های خارق‌العاده است. گیج شدم. می‌دانستم که در دنیای واقعی‌ام امّا هنوز در خلسهً رؤیا هستم. به اتاق خواب می‌روم و سعی می‌کنم به جفت رؤیایی که همچنان وجودم را احاطه کرده، آسیبی نرسانم. در طول روز هوا تاریک و ساکت است.

میز آرایش مادرم یک اینه بزرگ دارد. روبرویش می‌ایستم. بازجویی را شروع می‌کنم.

من کی هستم؟

من اینجا چه کار می‌کنم؟

چرا به این دنیا آمدم؟

آیا این من هستم که در اینه‌ام؟

آیا انسان همین دهان، بینی، گوش، ابرو، چشم، مو و پوست است؟

آیا انسان‌ها هنوز نمی‌توانند بدون آن‌ها وجود داشته باشند؟

چگونه می‌توانم وجود داشته باشم وقتی که در خواب بدنم را نمی‌بینم و احساس نمی‌کنم؟

یادم نیست افرادی که در خوابم می‌بینم دهان، بینی، چشم یا گوش دارند یا خیر. پس من از کجا بدانم آن‌ها چه کسانی هستند؟ خوب یا بد، دوست یا دشمنند؟

چرا من به آن‌ها در این دنیا نیاز دارم؟ آیا واقعاً" وجود دارد؟ اگر چنین است، چه کاری باید انجام دهم؟ قبل از آمدن به این دنیا کجا بودم؟ آیا من در یک عالم رؤیا بودم؟ قبل از آن کجا بودم؟

کی من را فرستاد اینجا؟ آیا پدر و مادرم آن را خواستند؟ قبلاً" کجا بودند؟

چرا من را انتخاب کردند؟

آیا نمی‌توان فرزند دیگری را به جای من فرستاد؟

بچه‌هایی که فرستاده نشدند کجا هستند؟

آیا نمی‌توانستم فرزند پدر و مادر دیگری باشم؟

چه کسی همهً اینها را تعیین می‌کند؟

چگونه خدا موفّق به انجام این همه کار می‌شود؟

بعد در همین اثنا صدایی از آشپزخانه می‌آمد. صدای تق تق جارو که چرخیدنش را شروع می‌کرد، یا زنگ در، یا اذان یا صدای نگران مادرم وقتی مرا در رختخواب پیدا نمی‌کرد که برویم خانهً همسایه برای نشستن و دیدار نیم‌روزی. در این لحظه‌ها غشای رؤیا نازک‌تر می‌شد و شکاف‌هایی چپ و راست باز می‌شدند.

صورتم شسته می‌شد. آن وقت پاک و تمیز می‌شدم. مادرم وادارم می‌کرد لباس‌های یقه‌دار بپوشم که از الیاف نرم بود و از جلو زیپ می‌خورد. همان‌طور که انگشتان کوچکم را روی لاک‌پشت خیالی می‌کشیدم، ذوب می‌شد. موقعی که مادرم بند کفش‌های سفید و قرمزم را می‌بست، دهانم باز می‌ماند. بقایای دو بعد دیگر را حس می‌کردم که در قفسه سینه‌ام گیر کرده‌اند و آرام آرام از آن‌جا بیرون می‌آید. غبار در چشمانم شروع به محو شدن می‌کرد و مادرم را که بوی عطر می‌داد در آغوش می‌گرفتم و برای همه‌چیز شکرگزار بودم و در سکوت از خدا می‌خواستم فرزند دیگری جایگزین من نکند. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سه بعد» نویسنده «تولگا گوموشای»، مترجم «پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692