ترجمه داستان «غاز دیوانه و ببر جنگلی» نویسنده «نورمن پیتمن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

"هیو لین" دخترکی برده بود و او را زمانیکه بچّه ای بیش نبود، همراه با پدرش فروخته بودند. "هیو لین" که اینک حدود پنج سال داشت، همراه با تعدادی از بچّه های هم سن و سال دیگر در داخل یک خانۀ قایقی محقّر بر روی رودخانه‌ای در چین قدیم زندگی می‌کردند.

ارباب و مالک "هیو لین" مردی بی رحم و سنگدل بود، که با دخترک بسیار بدرفتاری می‌نمود.

ارباب همواره دخترک بیچاره را همراه با سایر دخترکانی که از اینجا و آنجا به عنوان برده خریداری کرده بود، برای گدائی به خیابان‌ها می‌فرستاد، تا در ازای تأمین حداقل ضروریات زندگی که توسط ارباب صورت می‌پذیرفت، برایش به کسب درآمد از طریق گدائی بپردازند.

این نوع زندگی حقیقتاً برای "هیو لین" کوچک بسیار دشوار و دردآور می‌گذشت و او از برده بودن به شدت رنج می‌برد ولیکن چاره‌ای نداشت.

"هیو لین" همچون سایر کودکان دوست می‌داشت، که در محوطه‌های وسیع و امن به بازی و تفریح بپردازد. محوطه هائی که بادبادک‌های بزرگ همانند پرندگان غول آسا بر فراز آنجا به پرواز در آورده می‌شدند و شادی کودکان تمامی فضای آنجا را پُر می‌ساخت.

دخترک بسیار مایل بود، که پرواز کلاغ‌ها و زاغ‌ها را که در محیط‌های طبیعی به اینسو و آنسو می‌رفتند، به نظاره بنشیند.

او از مشاهدۀ لانه سازی پرندگان که با ترکه‌های نازک چوب بر فراز درختان بلند صورت می‌گرفت، بسیار لذت می‌برد.

به هر حال "هیو لین" فرصت چنین خوشی‌های کودکانه را بدست نمی‌آورد زیرا اگر ارباب او را در چنین مواقعی در خارج از محل گدائی در حال وقت گذرانی غافلگیر می‌کرد آنگاه او را با بیرحمی کتک می‌زد و تا چند روز هیچ چیزی برای خوردن به او نمی‌داد.

ارباب در واقع بسیار کینه جو و ظالم بود لذا کلیّه بچّه هایی که به عنوان برده به او خدمت می‌کردند، او را پیرمرد "سیاه دل" می‌نامیدند.

برخی صبح‌های خیلی زود هنگامی که "هیو لین" از شیوۀ زندگی و رفتاری که با وی انجام می‌گرفت، احساس بدبختی و بیچارگی می‌کرد، به ناچار تنها راه حل را در دویدن و دور شدن از آنجا جستجو می‌کرد امّا افسوس که او هیچگاه قادر نبود، بیش از چند صد متر از خانۀ قایقی دور شود زیرا بزودی متوجّه می‌شد، که پیرمرد "سیاه دل" محل اختفای او را یافته و به دنبال وی می‌آید.

بدین ترتیب ارباب بزودی "هیو لین" را دستگیر می‌کرد، به شدت مورد بی مهری و سرزنش قرار می‌داد و با الفاظ رکیک به فحاشی وی می‌پرداخت. او سپس آنچنان "هیو لین" را کتک می‌زد، که به حالت غش بر زمین می‌افتاد و توان جنبش و حرکت نداشت.

"هیو لین" پس از اینکه مشت و لگدهای ارباب را دریافت می‌کرد آنگاه برای چندین ساعت بر روی زمین می‌افتاد بطوریکه قادر نبود، حتی یکی از ماهیچه‌های بدنش را حرکت بدهد. او با قلبی شکسته و اندوهگین برای مدتی فقط به آه و ناله کردن می‌پرداخت.

"هیو لین" مدام با خود می‌گفت: آه، ایکاش کسی از من نگهداری و مراقبت می‌نمود.

او می‌اندیشید: چطور می‌شد اگر می‌توانستم اندکی وقت استراحت در زندگی‌ام داشته باشم.

*****

این زمان در مکانی نه چندان دورتر از رودخانه‌ای که "هیو لین" زندگی می‌کرد، پیرمردی تنها و گوشه گیر در یک خانۀ قدیمی و نیمه مخروبه بسر می‌برد.

تنها همدم پیرمرد یک غاز پیر بود، که شب‌ها از دروازه ورودی خانه‌اش نگهبانی می‌کرد و هرگاه بیگانه‌ای مبادرت به ورود بدون اجازه و اقدام به سرقت از آنجا می‌نمود، بلافاصله با صداهای بلند و مکرر به پیرمرد هشدار می‌داد و او را از تهدید با خبر می‌ساخت. "هیو لین" و غاز پیر از مدت‌ها پیش با همدیگر دوست شده بودند بطوریکه دخترکِ برده اغلب صبح‌ها قبل از اینکه به محل گدائی برود، مدت کوتاهی در مقابل کلبه پیرمرد مکث می‌کرد و به صحبت کردن با پرندۀ عاقل و هوشیار می‌پرداخت، تا اندکی از درد و رنج و غم تنهائی‌اش کاسته شود.

"هیو لین" از معاشرت با غاز تنها آموخت که صاحب پرنده پیرمردی تنها و گوشه گیر است و پرنده گمان می‌برد که پیرمرد خسیس تمامی پول‌هایش را در حیاط خانه‌اش پنهان کرده باشد زیرا مدام در آنجا بسر می‌برد و خودش را بنحوی در آنجا مشغول می‌نماید.

غاز پیر که "چانگ" نامیده می‌شد، دارای گردنی درازتر از حد معمول بود و از این جهت به خوبی می‌توانست در گیرودار بسیاری از کارهای صاحبش سَرَک بکشد و از چگونگی آنها سر در بیاورد.

هیچ یک از اعضای خانوادۀ غاز پیر در آن حوالی زندگی نمی‌کردند لذا چون کسی را برای درد دل کردن نمی‌یافت، به ناچار هر آنچه می‌دانست با "هیو لین" در میان می‌گذاشت.

صبح هر روز پیرمرد "سیاه دل" اقدام به کتک زدن و آزار "هیو لین" می‌کرد، تا او را وادار نماید که هر چه سریع‌تر به محل گدائی برود و وقتش را بیهوده هدر ندهد.

آن روز "چانگ" کشف تکان دهندۀ جدیدی انجام داده بود و آن اینکه صاحب او حقیقتاً یک پیرمرد گوشه گیر نبود بلکه مرد جوانی بود که خودش را به شکل یک پیرمرد تنها در آورده است.

ماجرا از این قرار بود که "چانگ" سپیده دَم آن روز احساس گرسنگی می‌کرد لذا یواشکی به داخل خانه رفت، تا ببیند که آیا چیزی از غذاهای شب قبل صاحبش باقیمانده است؟

درب اتاق خواب صاحبش همچنان از شب قبل باز مانده بود ولیکن اینک به نظر می‌آمد که مرد جوانی بجای پیرمرد ریش خاکستری که غاز پیر او را به عنوان صاحبش می‌شناخت، در آنجا خوابیده است امّا مرد جوان در یک چشم بهم زدن و بسیار سریع در مقابل دیدگان بهت زدۀ غاز پیر به شکل پیرمرد گوشه گیر تغییر قیافه داد.

غاز پیر از مشاهدۀ این تغییرات آنی در قیافه صاحبش آنچنان هیجان زده شده بود، که خالی بودن معده‌اش را بکلی از یاد برد.

غاز پیر وحشت زده از آنجا خارج شد و به حیاط رفت، تا در مورد اسراری که کشف کرده بود، بیشتر فکر کند. او دریافته بود، که صاحبش خیلی بیشتر از آنچه به نظر می‌رسد، رازآلود و اسرارآمیز است.

غاز پیر آنگاه به فکر "هیو لین" افتاد و آرزو کرد که ایکاش دخترک هر چه زودتر به آنجا بیاید، تا بتواند نظرش را در مورد وقایع آن شب از وی جویا گردد.

غاز پیر اهمیّت بسیار زیادی برای دانسته‌ها و نظریات دخترک برده قائل بود و باور داشت که دخترک به خوبی قادر است، تا از چند و چون ماجرائی که برایش رُخ داده بود، سر در آورد.

"چانگ" به طرف دروازۀ ورودی خانه رفت امّا درب خانه همچون همیشه بسته بود و بدین ترتیب او قادر به خارج شدن از آنجا نشد.

"چانگ" فعلاً هیچ کاری برای انجام دادن نداشت، بجز اینکه در همانجا به انتظار پیدا شدن اربابش بنشیند، تا دروازه را برایش باز بگذارد.

حدود دو ساعت از این ماجرا گذشت و پیرمرد تنها از اتاقش بیرون آمد و قدم به داخل حیاط گذاشت.

چنین به نظر می‌رسید که پیرمرد گوشه گیر در آن روز بسیار سرحال و بانشاط می‌باشد چونکه غذای بیشتری نسبت به سایر روزها برای غاز پیر ریخت.

پیرمرد پس از آنکه سیگار صبحگاهی‌اش را در خیابان مقابل خانه دود کرد درحالیکه دروازۀ جلوئی خانه را نیم باز گذاشته بود، قدم زنان از آنجا دور شد و این وضعیت دقیقاً همانی بود، که غاز پیر انتظارش را داشت.

غاز پیر لحظاتی پس از آن آهسته وارد خیابان شد و راهش را به طرف رودخانه ادامه داد زیرا خانه‌های قایقی معمولاً در خط ساحلی رودخانه که آرام و شنی بود، لنگر می‌انداختند.

غاز پیر به محض اینکه به منطقه ساحلی لنگرگاه خانه‌های قایقی نزدیک شد، صدا زد:

"هیو لین"، "هیو لین". لطفاً از خواب برخیزید زیرا من خبرهای مهمّی دارم، که می‌خواهم با شما در میان بگذارم.

"هیو لین" درحالیکه صورت اشک آلود خود را به سمت دوستش در ساحل رودخانه بر می‌گرداند، پاسخ داد:

"چانگ"، من خواب نیستم.

غاز پیر گفت: چه اتفاقی برایتان افتاده است؟

آیا دوباره گریه کرده‌اید؟

آیا پیرمرد "سیاه دل" مجدداً شما را کتک زده است؟

"هیو لین" گفت: هیس، اربابم در حال چُرت زدن بر روی قایق است و نباید بگذارید که او صدایتان را بشنود.

"چانگ" درحالیکه لبخند می‌زد، گفت:

نگران نباشید. امکان ندارد که او همچون شما بتواند از صحبت‌های من چیزی بفهمد.

"هیو لین" گفت: به هر حال من ترجیح می‌دهم که همواره جوانب احتیاط را به خوبی رعایت نمایم. بنابراین برایم به آهستگی تعریف کنید که چه چیزی دیده‌اید و چه خبر مهمّی دارید.

"چانگ" که نصیحت‌های های "هیو لین" را پذیرفته بود، به آهستگی به او نزدیک شد و منقار خودش را به گوش دخترک نزدیک کرد و هر آنچه در مورد آخرین کشف خویش آماده کرده بود، با دقت برای او شرح داد. "چانگ" در پایان از "هیو لین" خواست، تا درک خودش را از این موضوع برایش بگوید.

"هیو لین" با شنیدن چنین ماجرای عجیبی بکلی غم بیچارگی‌اش را ازیاد برد آنگاه با خونسردی و بدون هیجان زدگی از غاز پیر پرسید: آیا مطمئن هستید، که دیشب را یکی از دوستان صاحب شما همراه او به آنجا نیامده و شب را در آنجا نگذرانده است؟

غاز پیر پاسخ داد: بله و از این موضوع کاملاً مطمئن هستم زیرا صاحب من اصلاً هیچ دوستی در اینجا ندارد. بعلاوه من هنگامی که صاحبم دروازۀ ورودی خانه را قبل از شام قفل می‌کرد، در آنجا بودم و هیچکس را ندیدم که به صورت آشکار و یا پنهان به آنجا آمده باشد.

"هیو لین" بدین ترتیب چنین نتیجه گرفت:

بنابراین صاحب شما باید در تغییر قیافه بسیار ماهر بوده و یا اینکه از فنون سحر و جادو مطلع بوده باشد.

"چانگ" پرسید: یک جادو گر! آن دیگر چیست؟

بدین ترتیب موضوع بسیار هیجان انگیزتر می‌شود.

"هیو لین" درحالیکه می‌خندید، گفت: چه می گوئید؟

یعنی شما غاز پیر هنوز نمی‌دانید که جادوگر چه کسی است؟

در این زمان دخترک مشکل خودش را کاملاً فراموش کرده بود و بیشتر حواسش به چیزهائی بود، که از غاز پیر شنیده بود.

دخترک با لحن آرامی گفت: گوش کنید. یک جادوگر کسی است که .....

او آنگاه صدایش را بسیار پائین آورد و به حد نجوا رسانید.

غاز پیر همچنانکه "هیو لین" در مورد مطلبش توضیح می‌داد، مرتباً سرش را تکان می‌داد.

زمانی که صحبت‌های دخترک پایان یافت آنگاه برای چند لحظه سکوتی بهت انگیز بین آنها برقرار گردید.

غاز پیر سرانجام گفت: بسیار خوب، اگر ارباب من از آن نوع افراد باشد، تصوّر می‌کنم که شما بهتر است هر چه سریعتر از اینجا بگریزید و همراه من بیائید زیرا اگر حرف‌های شما درست باشد و یک جادوگر از چنان توانائی هائی که برشمردید، برخوردار باشد بنابراین شما را در برابر تمامی مشکلاتی که دارید، حمایت می‌نماید و من نیز مابقی روزهای زندگی‌ام را خوشحال خواهم بود. دخترک با ترس نگاهی به اطراف خانۀ قایقی انداخت و درحالیکه از دریچۀ کوچکی که صدای خُروپُف اربابش از آنجا شنیده می‌شد، مواظب همه جا بود، گفت: من در این فکر هستم، که آیا چنین جرأت و شهامتی را دارم؟

"چانگ" با لحنی حمایتگر گفت: بله، البته. اربابت دوباره شما را زیر مُشت و لگد خواهد انداخت، اگر هر چه زودتر از اینجا خارج نشوید.

آن‌ها بلافاصله به اتفاق همدیگر و با عجله به محل زندگی پیرمرد تنها رفتند.

قلب "هیو لین" با شدت می‌تپید و کوشش می‌کرد، تا تصمیم بگیرد، که وقتی واقعاً در مقابل پیرمرد یا همان جوان جادوگر قرار بگیرد، چه باید بگوید.

دروازه ورودی خانۀ پیرمرد همچنان نیمه باز مانده بود لذا دو دوست شجاعانه وارد آنجا شدند.

"چانگ"گفت: از این طرف بیائید. او احتمالاً این زمان در حال زیرورو کردن باغچه پشتی می‌باشد.

ولیکن وقتی که آنها به قطعات زمین سبزیکاری باغچه پشتی رفتند، هیچکس را در آنجا ندیدند.

غاز پیر نجواکنان گفت: این موضوع برای من بسیار عجیب است و من آن را درک نمی‌کنم زیرا هرگز ندیده‌ام، که صاحبم اینقدر زود از کار کردن خسته بشود و دست از کار در باغچه پشتی بردارد. من مطمئنم که او برای استراحت نرفته است.

"هیو لین" تحت هدایت و راهنمائی دوستش با نوک پا و آهسته وارد خانه شدند.

درب اتاق خواب مرد خسیس کاملاً باز بود ولیکن آنها هیچکس را در آنجا ندیدند. آن‌ها به اتفاق سایر اتاق‌های خانه را گشتند امّا در تمامی آنها نیز کسی را نیافتند.

"هیو لین" که بسیار کنجکاو شده بود، گفت: بیائید با همدیگر به داخل اتاق خواب برویم، تا ببینیم که او از چه نوع بستری برای خوابیدن استفاده می‌کند زیرا من تاکنون اتاق خواب هیچ جادوگری را از نزدیک ندیده‌ام. احتمالاً چنین اتاق خوابی باید با اتاق خواب‌های مردم عادی متفاوت باشد.

"چانگ" راه "هیو لین" را سد کرد و مانع ورود او به اتاق خواب پیرمرد گوشه گیر شد و در پاسخ گفت: نه، نه، آن هم یک کرسی آجری همانند سایر بسترها است.

"هیو لین" درحالیکه خم می‌شد تا سوراخ کوچکی که در آجرهای کرسی دیده می‌شد و از داخل آن آتش به بیرون می‌آمد، وارسی نماید، گفت:

آیا او همیشه در هوای سرد آتش روشن می‌کند؟

غاز پیر گفت: آه، بله. او آتش گرمابخشی را هر شب درون کرسی روشن می‌کند. او حتی در بهار هم زمانیکه سایر مردم آتش‌های کرسی‌هایشان را خاموش می‌کنند، آتش این کرسی را همچنان هر شب روشن نگه می‌دارد.

دخترک گفت: بسیار خوب. این موضوع نیز به نوبه خودش برای یک مرد خسیس عجیب است. شما چنین فکر نمی‌کنید؟

به خاطر داشته باشید که هزینه روشن نگهداشتن آتش کرسی خیلی بیشتر از هزینه خوراک یک نفر است.

"چانگ" درحالیکه پَرهایش را صاف می‌کرد، در تأئید حرف‌های "هیو لین" گفت: بله، در این مورد با شما موافق هستم. من تاکنون اصلاً به این مورد نیندیشیده بودم.

من هم فکر می‌کنم که این مورد بسیار عجیب به نظر می‌رسد.

"هیو لین"، به نظرم شما بچّۀ بسیار هُشیار و دانائی هستید.

براستی این همه اطلاعات را از کجا بدست آورده‌اید؟

در این موقع با شنیدن صدای بلند بسته شدن دروازه و قرار گرفتن میلۀ چفتِ پشتِ آن رنگ از روی غاز پیر پرید.

"هیو لین" پرسید: خدای مهربان حافظ ما باشد.

اینک ما چه کاری می‌توانیم انجام بدهیم؟

او چه خواهد گفت، اگر ما را در اینجا بیابد؟

غاز پیر درحالیکه از ترس می‌لرزید، گفت: دوست عزیزم، هیچ چیز نگوئید. او مطمئناً ما را دستگیر خواهد کرد زیرا بهیچوجه بدون اینکه دیده بشویم، نمی‌توانیم از اینجا بگریزیم.

"هیو لین" با آه و افسوس درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود، گفت:

بله، من تاکنون فقط روزی یکبار کتک می‌خوردم ولیکن حالا دیگر مطمئن نیستم که از این کتک دوّمی جان سالم به در ببرم و همچنان زنده بمانم.

غاز پیر به محض اینکه صدای قدم‌های اربابش را در پشت درب اتاق خواب شنید، اظهار داشت:

دختر کوچولو، نگران نباشید. اینجا بیائید تا در این گوشۀ تاریک در پشت سبدها پنهان گردیم.

بزودی دو همراه وحشت زده درحالیکه بر روی زمین قوز کرده بودند، سعی می‌کردند، تا خودشان به هر نحو ممکن پنهان گردانند.

خیال آندو زمانیکه پیرمرد خسیس فوراً وارد اتاق خوابش نشد، اندکی راحت شد. آن‌ها بزودی صدای پیرمرد را می‌شنیدند، که در باغچۀ خانه به شدت مشغول کار کردن شده است. غاز پیر و دخترک سراسر آن روز را در مخفیگاه خویش باقیماندند زیرا می‌ترسیدند، که اگر بخواهند از اتاق خواب پیرمرد تنها خارج گردند، توسط او دیده شوند.

"چانگ" گفت: من نمی‌توانم تصوّر کنم که اگر پیرمرد دریابد که غاز نگهبانش عمداً فردی غریبه را به داخل خانه آورده است، چه خواهد گفت.

دخترک پاسخ داد: ممکن است فکر کند که ما در صدد دزدیدن پول‌های پنهان شده‌اش بوده‌ایم.

این زمان "هیو لین" شروع به استفاده کردن از فضای بیشتری در اطرافش نمود زیرا مقداری از ترس وی کاسته شده بود.

به هر ترتیب پیرمرد گوشه گیر آنچنانکه دخترک فکر می‌کرد، از حضور آن‌ها نمی‌ترسید و اِشکالی در حضور آن‌ها نمی‌دید.

دخترک با خودش گفت: به هر حال پیرمرد گوشه گیر هیچگاه نمی‌تواند به بدی پیرمرد "سیاه دل" باشد.

بدین ترتیب آن روز کم کم به پایان رسید و لشکر تاریکی بر سراسر منطقه مستولی گردید.

بزودی دخترک و غاز پیر در گوشه‌ای از اتاق خواب پیرمرد تنها به خواب رفتند و از آنچه پس از آن در آنجا رُخ داد، چیزی نفهمیدند.

زمانیکه اوّلین شعاع‌های نور خورشید با فرا رسیدن صبح فردا از میان کاغذهایی که پنجره اتاق پیرمرد تنها را پوشانده بودند، به داخل اتاق خواب تابیدند، "هیو لین" شروع به بیدار شدن نمود.

"هیو لین" در ابتدا نمی‌دانست، که در کجا هست.

"چانگ" با چشمانی که از ترس گشاد شده بودند، خیره به دخترک می‌نگریست و انگار می‌خواست از خودش چنین بپرسد:

او سرانجام چه کار خواهد کرد؟

به هر حال مغز دخترک بیشتر از مغز یک غاز می‌تواند فکر کند و چاره جوئی نماید.

اینک بر روی بستر خواب پیرمرد، یک مرد جوان با موهائی به سیاهی پَر کلاغ آرمیده بود و تبسّم کمرنگی صورت زیبایش را می‌پوشاند انگار در رؤیایی شیرین غوطه ور است.

ناگهان فریادی از شگفتی دیدن این ماجرا از دهان "هیو لین" خارج شد و دخترک نتوانست آن را کنترل نماید.

چشمان خواب آلودۀ مرد جوان بلافاصله گشوده شدند و بر روی دخترک ثابت ماندند.

"هیو لین" آنچنان ترسیده بود، که قدرت حرکت کردن نداشت.

غاز پیر هم شدیداً می‌لرزید چونکه تغییرات چهرۀ صاحبش برای او هم کاملاً آشکار گشته بود.

مرد جوان نیز بیش از مهمانان ناخوانده‌اش حیرت کرده بود لذا برای حدود دو دقیقه بدون هیچ کلامی برجایش ساکت و آرام باقی ماند.

مرد جوان سرانجام پرسید: در اینجا چه می‌گذرد؟

او آنگاه نگاهش را به سمت "چانگ" چرخاند و گفت:

شما در اتاق خواب من چه کار می‌کنید؟

این دختر بچّه که این چنین ترسیده است، کیست؟

غاز پیر پرسش مرد جوان را با پرسش دیگری پاسخ داد:

آقای مهربان، مرا ببخشید امّا لطفاً بگوئید که با صاحب من چه کار کرده‌اید؟

مرد جوان با خنده گفت:

ای مخلوق دیوانه، آیا من همان صاحب شما نیستم؟

شما انگار امروز صبح بسیار احمق‌تر از همیشه شده‌اید.

غاز پیر با صدائی نازک و لحنی چاپلوسانه گفت:

صاحب من مردی پیر و زشت بود امّا شما بسیار جوان و خوش قیافه هستید.

مرد جوان فریاد زد: چه می گوئید؟

شما گفتید که من هنوز هم جوان هستم؟

غاز پیر گفت: بله، البته. شما این موضوع را می‌توانید درصورتیکه حرف‌های مرا باور ندارید، از "هیو لین" بپرسید.

مرد جوان به سمت دخترک برگشت.

دخترک در پاسخ به نگاه پرسش گرانه مرد جوان گفت:

بله آقا، شما براستی جوان و خوش قیافه هستید.

من تاکنون هیچگاه چنین مرد جوان و خوش هیکلی را ندیده بودم.

مرد جوان درحالیکه می‌خندید، با مسرّت فریاد زد:

بس کنید، بس کنید.

من همواره سعی کرده‌ام که خودم را از مشکلات زندگی دور نگه دارم امّا نمی‌دانم که آنها چگونه مرا در هر کجا که می‌روم، پیدا می‌کنند.

مرد جوان آنگاه برای چند دقیقه در همانجا ایستاد و به فکر فرو رفت.

او در همین حال با انگشتان سبابه‌اش بازی می‌کرد انگار که بدین ترتیب در حال حل کردن سخت‌ترین مسائل و مشکلات موجود می‌باشد.

سرانجام لبخندی شیرین سراسر چهرۀ مرد جوان را فرا گرفت.

مرد جوان از غاز پیر پرسید: "چانگ"، شما چند دقیقۀ قبل که در مورد دوستت صحبت کردید، او را چه نامیدید؟

دخترک فوراً گفت: من "هیو لین" هستم و در حقیقت یک دخترک برده می‌باشم.

مرد جوان درحالیکه کف دست‌هایش را بر هم می می فشرد، فریاد زد:

بسیار خوب، من اینک همه چیز را متوجّه شدم. این همان نقشه‌ای است که برایم کشیده‌اند.

او سپس نگاهی دقیق به چهرۀ دخترک انداخت.

مرد جوان آنگاه گفت: حقیقت این است که من از دست یک جادوگر بدجنس گریخته‌ام. بنابراین اگر مایلید داستان بدبختی خودم را برایتان بازگو نمایم.

دخترک مشتاقانه پاسخ داد:

آقای مهربان، لطفاً ماجرا را برای ما شرح بدهید. من پیش از این به "چانگ" گفته‌ام که به نظرم شما هم یک جادوگر هستید و اینک بسیار مایلم که حقیقت ماجرا را بدانم.

مرد جوان آنگاه این چنین شروع به تعریف کرد: بسیار خوب، شما تا حدودی درست حدس زده‌اید امّا این تمامی ماجرا نیست.

پدرم مرد ثروتمندی است و در کشوری بسیار دور از اینجا زندگی می‌کند. زمانی که من پسر کوچکی بیش نبودم، او هر چیزی را که آرزو می‌کردم، برایم فراهم می‌کرد.

من در دوران بچگی آنچنان نازپرورده و دُردانه بار آمده بودم، که همیشه فکر می‌کردم، هیچ چیزی در دنیا نیست که من نتوانم آن را به دست آورم و هیچ کاری در دنیا نیست، که نتوانم آن را به انجام برسانم.

آموزگارم همیشه مرا بواسطه داشتن چنان تصوّراتی به شدت سرزنش می‌کرد.

او همیشه این ضرب المثل را برایم بازگو می‌کرد:

انسان‌ها را حرص مال و مِکنت می‌کشد درحالیکه پرندگان در طلب دانه هلاک می‌گردند.

آموزگارم انسان‌های طماّع و حریص را افرادی ابله و نادان می‌دانست، که حقیقت زندگی را در نیافته‌اند.

آموزگارم معتقد بود، که پول می‌تواند انسان‌ها را خوشحال نماید امّا باید به یاد داشته باشیم، که خداوند بسیار قدرتمندتر از انسان‌ها است و او است که هر چیزی را به هر کسی که صلاح بداند، ارزانی می‌دارد و از هر کسی که بخواهد، در هر لحظه باز می ستاند. آموزگارم می‌گفت که من باید همیشه بسیار مراقب باشم، تا ارواح شیطانی را از خودم عصبانی نسازم.

آن زمان من در بسیاری مواقع به حرف‌هایش می‌خندیدم و به او می‌گفتم که من بسیار ثروتمندم و می‌توانم هر چیز ارزشمندی را بخرم و هر کسی را مقهور ثروت و مکنت خویش گردانم.

آن مرد نیک اندیش همواره سرش را با افسوس تکان می‌داد و می‌گفت: پسرم، بسیار مراقب خودتان باشید زیرا زمانی فرا خواهد رسید که برای اینگونه افکار سخیفانه ات به سختی پشیمان خواهید شد.

یک روز که من و آموزگارم در حال قدم زدن در داخل باغ بزرگ قصر پدرم بودیم و او در حال ایراد یک سخنرانی طولانی در این رابطه بود آنگاه من با جرأت و شهامت بیشتری نسبت به همیشه به او گفتم که من هیچ توجّه و ملاحظه‌ای نسبت به نقش و اهمیّت زیردستانم احساس نمی‌کنم و آنها را افرادی می دانم که فقط برای خدمت به من و امثال من آفریده شده‌اند.

در همان زمان که در حال گفتن چنین حرف هائی به آموزگارم بودم، نمی‌دانستم که آن بخش از باغ قصر پدرم تحت سیطرۀ یک روح می‌باشد و من با گفتن چنین مطالبی باعث رنجش خاطر او گردیده‌ام و این آزردگی بزودی موجب مشکلات عدیده‌ای برایم خواهد شد.

مرد جوان ادامه داد:

بله، اینها از جمله مطالبی بودند، که من در آنجا به آموزگارم گفتم و آنها را چندین دفعه در ضمن سخنانم برایش تکرار کردم.

آموزگارم گفت: مرد جوان، از اینگونه افکار و رفتارهای نابخردانه و غیرمنصفانه برحذر باشید و کلیه انسان‌ها را محترم بشمارید.

من با لحنی استهزاء آمیز گفتم: براستی من چگونه می‌توانم خودم را از یک روح که در باغ قصر پدرم زندگی می‌کند، مراقبت نمایم؟

بعلاوه من اصولاً باور نمی‌کنم که یک روح در اینجا حضور داشته باشد. اگر هم چنین روحی در این مکان باشد، یقیناً یکی از بردگان پدر ثروتمندم محسوب می‌شود.

من همچنان سخن می‌گفتم ولیکن قبل از آنکه آموزگارم سخن مرا قطع نماید، از روی دهانه چاهی که در آنجا قرار داشت، به سمت دیگر آن پریدم.

من هنوز کاملاً بر روی زمین فرود نیامده بودم، که احساس کردم، بدنم به نحو عجیبی در حال منقبض شدن است.

تمامی توان و قدرتم در یک چشم بهم زدن از من گرفته شدند.

استخوان بندی‌ام انگار کوتاه‌تر می‌شد. پوست بدنم چروکیده شده و به زردی گرائیده بود. پیکرم همچون دُم خوک کوتاه شده بود. تمامی موهای بدنم به ناگهان نازک و سفید گردیدند.

به هر حال من آنچنان تغییر یافتم که به یک پیرمرد تبدیل شدم.

آموزگارم با حیرت و شگفتی به من خیره مانده بود.

من زمانی که از آموزگارم علت تغییر حالتم را پرسیدم انگار صدایم همچون دوران کودکی نازک و اندکی جیغ مانند شده بود.

آموزگارم در پاسخ گفت: شاگرد عزیزم، افسوس که اینک دیر شده است.

آیا اکنون به آن چیزهائی که برایتان تعریف کردم، باور دارید؟

به نظرم روح داخل چاه از بدخواهی شما نسبت به همنوعانت آزرده خاطر گردیده و اینگونه شما را تأدیب نموده است.

بعلاوه من به شما بیش از یک صد دفعه گفتم که پریدن از دهانه چاه بسیار اشتباه می‌باشد.

اینک شما همه چیز را به چشم خود دیدید و آن را با پوست و گوشت خویش لمس نمودید.

من شروع به گریه کردن نمودم و گفتم:

آیا شما می‌توانید کاری در این مورد برایم انجام بدهید؟

آیا هیچ راهی هست که جوانی مرا به من بازگرداند؟

آموزگارم با نگرانی به من نگریست و در همان حال سرش را مأیوسانه تکان داد.

زمانی که پدرم وضعیت نگران کنندۀ مرا مشاهده کرد، بسیار وحشتزده و آشفته گردید.

پدرم هر کاری که امکان داشت، برای بازگرداندن جوانی و سلامتی‌ام انجام داد.

من تنها پسر پدرم بودم و او بدون من نمی‌توانست خوشبخت باشد.

او برای کاهش خشم ارواح دستور داد تا در دوازده معبد به سوزاندن عودهای خوشبو و بخورهای معطر بپردازند و چندین پرستشگاه نیز برای خدایان گوناگون در مناطق مختلف کشور بنا کرد.

سرانجام وقتی که تمامی راه حل‌های ممکنه بدون حصول نتیجۀ مطلوب آزمایش شدند، آموزگار ارزشمندم یک زوج پیشگوی بسیار معروف را به من معرفی کرد.

پیشگوها پس از آنکه از ماجرای ابتلای من به چنین مصیبتی مطلع گردیدند و از شدت نگرانی من و پدرم آگاهی یافتند آنگاه گفتند که روح داخل چاه خواسته است تا بدین طریق شما را تنبیه نماید لذا شما را به شکل پیرمردی فرسوده در آورده است.

آن‌ها گفتند که فقط در طی ساعاتی که در خواب هستم، به حالت طبیعی خودم باز می‌گردم ولیکن هر زمان که بیدار شوم و یا هرگاه کسی بطور اتفاقی به اتاق خوابم بیاید و به چهره‌ام نظر بیندازد آنگاه سریعاً به شکل پیرمرد ریش خاکستری تبدیل خواهم شد.

غاز پیر فریاد زد:

من صبح دیروز چنین حالتی را در شما دیدم. شما آن زمان بسیار جوان و خوش قیافه بودید سپس قبل از آنکه نگاهم را از شما بردارم، بفوریت به شکل پیرمرد ریش خاکستری در آمدید.

مرد جوان گفت: داستان زندگی من این چنین ادامه یافت که پیشگوها سرانجام اعلان کردند که فقط یک شانس برای بهبودی من وجود دارد و آن شانس هم بسیار کوچک است.

آن شانس کوچک چنین است که اگر در هر زمانی که من در حالت و وضعیت اصلی خویش در خواب باشم آنچنانکه شما مرا اکنون به این صورت می‌بینید آنگاه یک غاز دیوانه به داخل اتاق خوابم بیاید و راهنمائی یک ببر جنگلی را برای خروج از بردگی بر عهده داشته باشد، در آن صورت طلسم من شکسته می‌شود و روح شیطانی دیگر نخواهد توانست کنترل جسم مرا در دست داشته باشد.

زمانیکه پاسخ پیشگوها به پدرم رسید، او اندکی امیدوار گردید ولیکن هیچکس معنی و مفهوم پیشگوئی نامفهوم و معمای احمقانه پیشگوها را نمی‌فهمید.

من همان شب شهر محل زندگی‌ام را ترک گفتم زیرا نمی‌خواستم که با زندگی در آنجا موجب خفّت و خاری خانواده‌ام گردم و حیثیت آنان را آلوده سازم.

من به اینجا آمدم و خانۀ کوچکی را با پولی که پدرم در موقع خداحافظی در اختیارم گذاشته بود، خریداری کردم و خودم را در قالب یک پیرمرد تنها و گوشه گیر جا زدم.

من اصولاً هیچگاه حرص پول را در زندگی نداشته‌ام زیرا معتقدم که هر چیزی را می‌توان فروخت و به پول نقد تبدیل کرد.

من برای مدت پنج سال بطور مداوم به جمع آوری و ذخیره پول در اینجا پرداختم و همزمان روزه می‌گرفتم و گرسنگی می‌کشیدم و بدین طریق به روح و جسمم رنج و سختی تحمیل می‌کردم.

مدتی پس از ورودم به اینجا، حرف‌های معمائی پیشگوها را به خاطر آوردم لذا تصمیم گرفتم که بجای سگ نگهبان به خریداری یک غازی بالغ و قوی اقدام نمایم تا شب‌ها مراقب ورود افراد بیگانه به خانه‌ام گردد و به موقع مرا آگاه سازد، تا ناخاسته توسط افراد ناآشنا در هیبت و شکل واقعی‌ام دیده نشوم.

بدین ترتیب اوّلین قدم را برای حل پیشگوئی رازآلود پیشگوها برداشتم.

غاز پیر با عصبانیت غُرغُر کرد:

ولی من یک غاز دیوانه نیستم و اگر من نبودم، شما هنوز هم یک پیرمرد گوشه گیر با پوستی چروکیده به نظر می‌آمدید.

مرد جوان با ملایمت گفت:

"چانگ" عزیز، شما کاملاً درست می گوئید.

شما به هیچوجه دیوانه نیستید و من به همین دلیل شما را "چانگ" صدا می‌زنم که به معنی دیوانه است تا شما را به عنوان یک غاز دیوانه جا بزنم.

"هیو لین" و "چانگ" یکصدا گفتند:

آه، حالا فهمیدیم. کار شما بسیار هوشمندانه بود.

مرد جوان ادامه داد:

بنابراین شما متوجّه شدید که من همواره بخشی از شیوۀ علاجم را در باغچه پشتی خانه‌ام انجام می‌دادم امّا به سختی می‌توانستم درک نمایم که چطور ممکن است "چانگ" بتواند یک ببر جنگلی را درحالیکه من در خواب بسر می‌برم، به اتاقم بیاورد؟

این بخش از پیشگوئی به نظرم نامعقول و تا حدودی مُضحِک می‌آمد لذا سعی نمودم تا در مورد آن اندکی بیشتر مطالعه نمایم.

به هر حال امروز بطور اتفاقی به اصل موضوع واقف گردیدم.

"هیولین" با خنده گفت:

یعنی من یک ببر جنگلی هستم. همین طور است؟

مرد جوان پاسخ داد:

بله، براستی همین طور است. شما در حقیقت یک ببر جنگلی کوچک و زیبا هستید زیرا در زبان چینی قدیم کلمه "هیو" به معنی ببر و کلمه "لین" به معنی مکانی مملو از درختان کهنسال است.

بعلاوه خودتان به من گفتید که یک دخترک بَرده هستید. از اینرو می‌توان درک کرد که "چانگ" با فراری دادنتان توانسته است، شما را از بَردگی نجات بدهد.

"هیو لین" گفت:

آه، من از دانستن این موضوع بسیار خوشحال شدم.

او آنگاه درحالیکه فقر و بدبختی خویش را فراموش کرده بود، ادامه داد:

من اینک بسیار خوشحال هستم، که شما دیگر آن پیرمرد تنها و گوشه گیر نیستید و پس از این هم به آن حالت بر نمی‌گردید.

درست در همین موقع صدای فریاد زدن یک نفر از مقابل دروازه به گوش رسید.

مرد جوان با شگفتی گفت:

چه کسی اینگونه فریاد می زند و بر دروازۀ ورودی خانه‌ام می‌کوبد؟

"هیو لین" درحالیکه گریه‌اش گرفته بود، گفت:

افسوس، این شخص احتمالاً پیرمرد "سیاه دل" است. او ارباب من می‌باشد.

مرد جوان با نوک انگشتان دست ضربه‌ای آرام به سر دخترک زد و گفت:

به هیچوجه هراسی به دلتان راه ندهید. مطمئن باشید به همانگونه که شما به من کمک کرده‌اید و مرا از شر طلسم رهائی بخشیده‌اید، من هم در قبال آن شما را تنها و بی کس نمی‌گذارم.

بنابراین اگر آن شخص همان ارباب شما "سیاه دل" باشد، هیچگاه اجازه نمی‌دهم که به خانه‌ام بیاید تا با آن قلب سیاه و چشمان بیرحمش بتواند شما را ملاقات نماید.

مدتی طول نکشید که مرد جوان توانست بهای آزادی "هیو لین" را به پیرمرد "سیاه دل" بپردازد و دخترک را از بردگی آزاد نماید بویژه اینکه مبلغی که مرد جوان به ارباب "هیو لین" در قبال آزادی دخترک پیشنهاد داد، خیلی بیشتر از آن چیزی بود، که وی انتظار دریافت آن را برای فروش یک دخترک ضعیف و نحیف پنج یا شش ساله داشت.

وقتی که "هیو لین" از انجام معاملۀ خویش با خبر گردید، از شدت خوشحالی نمی‌دانست چگونه بر سر پا به ایستد. او آنگاه در مقابل ارباب جدیدش تعظیم نمود و سپس در مقابلش زانو زد و نه دفعه سرش را در مقابل مرد جوان با زمین تماس داد.

"هیو لین" آنگاه برخاست و با صدای بلند گفت:

آه، من اینک بسیار خوشحالم که پس از این برای همیشه بردۀ شما خواهم بود و می‌توانم با "چانگ" پیر همبازی باشم.

مرد جوان به دخترک اطمینان داد و گفت:

بله، براستی همین طور است. پس از این نیز زمانیکه اندکی بزرگتر شوید، می‌توانیم با همدیگر ازدواج نمائیم و شما به عنوان همسرم محسوب خواهید شد.

اکنون نیز باید همراه من به خانۀ پدرم بیائید تا با جلب موافقت وی بتوانیم دوران نامزدی خودمان را آغاز نمائیم.

دخترک با چشمانی حیرت زده پرسید:

یعنی پس از این هیچگاه نباید برای جبران مخارج زندگی‌ام به گدائی در خیابان‌ها بپردازم؟

مرد جوان با خنده گفت: نه، هرگز. بعلاوه نباید هراسی از کتک خوردن از کسی داشته باشید زیرا از این پس دیگر بردۀ هیچ شخصی نیستید و با آزادی کامل می‌توانید آنچنان که مایلید در مورد زندگی خودتان تصمیم بگیرید و به آن عمل نمائید.

مرد جوان چند سال پس از آن یعنی زمانی که "هیو لین" به مرز هیجده سالگی رسید، طی مراسم باشکوهی در یکی از روزهای اوایل بهار با وی ازدواج کرد.

آندو سال‌های زیادی را تا پایان عمر با خوشی و سعادتمندی در کنار همدیگر زندگی کردند. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «غاز دیوانه و ببر جنگلی» نویسنده «نورمن پیتمن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692