داستان «خدای آشپزخانه» نویسنده «هیرومی کاواکی»؛ مترجم «سمیه جعفری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

somaye jafarii

می‌خواستم دیوار آشپزخانه را با ناخن‌هایم بکنم، ولی نمی‌شد. با انگشتم روی آن را محکم فشار دادم و تکه‌ای گچ روی زمین افتاد. البته از گچ سفید بودنش مطمئن نبودم ولی حتی تلفظ این کلمه هم به من احساس سرزندگی می‌داد، و همین برای من کافی بود. تکه‌ای از گچ کنده شده را داخل دهانم گذاشتم.

آنقدر آن را جویدم تا بلاخره توانستم قورتش بدهم. همیشه همینطور بود، با قورت دادن اولین تکه، بلعیدن بقیه راحت‌تر می‌شد. بارها و باره این کار را کرده و از آن لذت برده بودم.

صدایی از زیر یخچال آمد: «تو نباید گچ بخوری!»

صدای خدای آشپزخانه بود، خدایی کوتوله با سه سرکه درگوشه ی تاریکی ازآشپزخانه زندگی می‌کرد. اولین بار که این خدا را دیدم، جیغ بلندی کشیدم. طبیعتاً مادرم مرا سرزنش کرد. این قضیه برمی گردد به زمانی که به دبستان می‌رفتم ومادرم ازالان من جوانتربود. مادرم گفت: «تو نباید از خدای آشپزخانه بترسی یا نادیده‌اش بگیری!»

از خودم می‌پرسیدم که خدایان آشپزخانه از کجا می‌آیند؟ آیا در آشپزخانه‌ی دیگران هم زندگی می‌کنند؟ مادرم هرگز نگفت که در این مورد با کسی حرفی نزنم، با این وجودحتی یک کلمه هم به همسایه‌ام «ایاکو» و یا دختر عمویم «شو» نگفته بودم.

حالا که دارم این داستان را می‌نویسم، زن بالغی شده‌ام.بعد از ازدواج به یکی ازخانه های سازمانی نقل مکان کردم، اما طولی نکشید که سر وکله ی خدای آشپزخانه پیدا شد. این یکی شباهتی به خدای دوران کودکی‌ام نداشت و آهنگ صدایش متفاوت بود. به مادرم گفتم: «اون اینجاست!»

مادرم با اوقات تلخی گفت: «منظورت اینه که اینجا حضور داره؟»

«پس همه جا هستن؟»

«بله، همه جا حضور دارند!»

کمی صدایش را پایین آورده و ادامه داد: «چون تو درست رفتار می‌کنی ایزومی!»

«درست رفتار می‌کنم؟»

«بله، خدایان آشپزخانه فقط توخونه هایی زندگی می کنن که زنان اون خونه رفتاردرستی داشته باشن!»

صدای تق تقی به نشانه‌ی تأیید حرف مادرم آمد و او بی نهایت خوشحال شد. ولی آیا واقعاً رفتار درستی داشتم؟ همین امروز

صبح، یک بسته آدامس با طعم آلو ویک بسته بزرگ رامن با طعم سویا را از فروشگاه روبه روی ایستگاه مترو بلند کرده بودم. در دزدی از مغازه‌ها یدی طولانی داشتم. عادتی که از دوران راهنمایی به سرم افتاده بود. دزدیدن یک بسته رامن بزرگ کار سختی بود، بسته بندی‌اش صدای خش خش داده و اندازه‌اش برای چپاندن داخل کیف زیادی بزرگ بود. بااین وجود نفس عمل دزدی باعث ناامیدی‌ام می‌شد. البته این طور نبود که با خودم بگویم که «لعنت به من، دوباره این کار را کردم»، یا بعد از تخلیه‌ی هیجانی که آن لحظه تجربه کرده و پشت سر گذاشته بودم، دچار افسردگی بشوم، و یا اینکه با خودم بگویم که‌ای کاش چیز با ارزشی را بلند می‌کردم، نه به هیچ وجه اینطور نبود! دچار یک نوع ناامیدی غیرعادی ومبهمی می‌شدم.

بعد از اینکه بسته‌ها را جاسازی کردم، از فروشگاه بیرون زده و روی دوچرخه‌ام پریدم. تا خانه‌ی سازمانی پدال زدم. وقتی به خانه رسیدم، کنار راه پله‌ی میانی، یک بسته پلاستیکی تا شده با برچسبی از آدرس آپارتمانم در طبقه‌ی پنجم، انتظار مرا می‌کشید. فرستنده‌ی این بسته فروشگاهی محلی وخرده فروش بود که مواد غذایی را با قیمت آزاد می فروخت و هر پنج شنبه برای آنهایی که اشتراک این فروشگاه را داشتند، بسته‌هایی را می‌فرستاد. این بسته‌ها برای من حکم یک حواس پرتی کوچک را داشتند وعملا مقدارشان ناچیزبود. گاهی اوقات تنها به سفارش یک کیک کوچک یا یک شیشه مربای توت فرنگی اکتفا می‌کردم. یکی از زنان خانه دار مجتمع با دیدنم سر صحبت را باز کرد و گفت: «تو هم اگر مادر چند فرزند باشی، نمی‌توانی همیشه خونه را تمیز نگه داشته و یا غذای خونگی خوشمزه درست کنی! وقتی بچه هام به پیش دبستانی می‌رفتن، یکی را روی باربند دوچرخه و اون یکی را جلوی خودم سوار می‌کردم و بعد لق لق کنان در خیابان، با پنج بسته دستمال کاغذی و یک کیسه خرید پراز شیشه و قوطی که جلوی دوچرخه‌ام گذاشته بودم، رکاب می‌زدم.»

در جواب او فقط سری تکان دادم. آن زن یک «اوکوسان» بود. یک اوکوسان پوست صاف و بدون لک وبازوهای عضلانی داشت. او سفارش خودش را داخل کیسه‌ی کاغذی گذاشته و به اپارتمانش برد. سس گوجه فرنگی و دونات های کوچک را داخل کیسه‌ی خرید چپانده و از پله‌ها بالا رفتم. وقتی خدای آشپزخانه  خریدهایم را دید، با عصبانیت بادی به بینی‌اش انداخته و گفت: «بازهم چیزهای شیرین، هان؟!»

شیرینی را دوست داشتم، ولی از گچ بیشتر خوشم می‌آمد. آب را جوش گذاشتم تا رامن دزدی را آماده کنم. گچ مزه‌ی خوبی داشت ولی سیرم نمی‌کرد. با ولع تمام رامن را خورده و آبش را تا آخرین قطره سرکشیدم. یک بسته بیسکوییت با روکش شکری را بلعیده و شش آدامس با طعم الو را داخل دهانم چپاندم وبعد به نشانه‌ی تشکرازخدای آشپزخانه کف دستهایم را به هم چسباندم. مادرم گفته بود که باید هر روز سه مرتبه در برابر او تعظیم کرده و دعا بخوانم. از زیر یخچال صدای خرناسی آمد و ناگهان همه جا غرق سکوت شد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ خانه بلند شد. صدایی از پشت در آمد: «اوکوسان!»

اوکوسان درب بغلی بود. فاصله‌ی بین دو چشمش همیشه توجه مرا جلب می‌کرد، به نظرم خاصیت شیرینی به او می‌داد وحالت صورتش با مزه می‌شد. من هم تمام چیزهای بامزه و شیرین را دوست داشتم: «شایعه‌ها را شنیدی؟ داستان اتفاقی را که در قسمت تخلیه‌ی زباله افتاده، به گوشت رسیده؟»

از وقتی که جوان بودم و کتاب «زنان کوچک» را خوانده بودم، این جمله به گوشم نخورده بود! سری به علامت نه تکان دادم. اوکوسان ادامه داد: «می دونم که کلاغ‌ها اوضاع را به اندازه‌ی کافی سخت کرده ان، ولی به نظر می رسه که سرو کله‌ی یک راسو پیدا شده!»

دهانم از تعجب باز ماند: «واقعاً؟ این که وحشتناکه!»

«اون حیوان اینجوری حرکت می کنه...»

قوز کرده و دور یک دایره‌ی فرضی کمی دوید. دوباره گفتم: «اوه، خیلی وحشتناکه!»

اوکوسان کلاسور کوچکی را به دستم داد. امسال من مسول مراقبت از راه پله‌ها شده بودم و وظیفه داشتم تا همه‌ی ساکنین را در جریان اتفاقات و بخشنامه‌ها بگذارم. بایداز طبقه‌ی اول شروع می‌کردم. روی کلاسور برگه‌ای با دو ستون وجود داشت، یک ستون مربوط به من بود و شامل واحدهایی می‌شد که باید به آن‌ها سر می‌زدم ویک ستون مربوط به ساکنان و واحدها که باید مهر و امضا می‌کردند.

وقتی به اوکوسان پیشنهاد دادم که راسو را گیر انداخته و بفروشیم، خنده‌ی بلندی کرد. با خودم فکر کردم که وقتی می‌خندد صورتش بامزه‌تر می‌شود. وقتی اضافه کردم که سرو صدای راسومی تواند چیز آزاردهنده‌ای باشد، خنده روی لبانش خشک شد، راهش را کشید و رفت. به آپارتمانم برگشتم تا بخشنامه را اماده کنم. هوای داخل خانه گرم و دم کرده بود. به گل‌های گندمی‌ام آب دادم، رشدشان خیلی سریع بود. شاخه‌ی این گل را از اوکوسانی که در طبقه‌ی پایین من زندگی می‌کرد، گرفته بودم. سالن پذیرایی خانه پر از گل‌های گندمی، پنجه‌ی مریم و فیلودندرون بود. اسم سالن را «اتاق خاله» گذاشته بودم. خواهر بزرگتر مادرم یعنی خاله کاتسو، خانه‌ای پر از گل داشت و گلدان گل‌های مختلف این طرف و آن طرف سالن نشیمنش پخش و پلا شده بودند و خاله نانا وخاله اریکا هم علاقه‌ی خاصی به گل‌ها داشتند. هر سه خاله‌ام دم در ورودی خانه‌شان پادری انداخته ودر قفسه‌ی حمامشان شیشه عطر گل‌های مختلف وجود داشت. پیشخوان آشپزخانه را با صدف‌های ریز و درشت و اسب‌های شیشه‌ای تزیین کرده بودندوشب کریسمس کارت‌های تبریک را از بیرون خانه تا روی جاکفشی خانه به ردیف می‌چیدند. هیچ وقت در خانه‌ی آنها احساس راحتی نکردم. همیشه سرزنشم می‌کردند و مجبورم می‌کردند تا خرده ریزه‌های شکلات‌ها و بیسکوییت‌ها را بخورم. به نظر نمی‌رسید خدایی در آشپزخانه‌ی آنها وجود داشته باشد. ولی یک بار که خاله اریکا رفته بود تا چای سیب دم کند، از لای درآشپزخانه صدای جیغی شنیدم. وقتی بیرون آمد از او پرسیدم: «خاله کسی توی آشپزخانه هست؟»

با خنده جواب داد: «یه راسو تو آشپزخانه هست، یه راسوی ترسناک! اگه اونجا بری، راسو تو رو می گیره و درسته قورت می ده!»

ابروهایش بالا رفته و هنوز خنده به لب داشت. پرسیدم: «اون راسو پیره؟»

تمام چیزی که در جواب نصیبم شد، یک بسته بیسکوییت شکلاتی بود. سالن پذیرایی من هم از جهاتی شبیه به سالن خاله اریکا و یا آن یکی‌ها بود، ولی آن بوی شیرین و تهوع آور را نداشت. سالنی با گل‌های گندمی که خدای کوچک آشپزخانه در بین آنها چهارنعل می تاخت. اوکوسان طبقه‌ی پایین خانه‌ام هم «اتاق خاله» داشت، سالنی پر از گل‌های پنجه‌ی مریم و فیلودندرون، درختچه‌های یوکا و درخت خوش شانسی! یک پادری هم جلوی درب خانه انداخته بود. با خودم فکر می‌کردم که آیا راسوی ما هم شبیه راسوی خانه‌ی خاله اریکا هست یا نه؟ احساس کردم که کم کم مسائل حاشیه‌ای به ذهنم هجوم می‌آورند.

احساس خطر کرده و در برابرخدای آشپزخانه دعا کردم. مادرم همیشه هشدار می‌داد که نباید فضای خالی در ذهنم ایجاد کنم، چرا که افکار نادرست به آن هجوم آورده و آن را پر می‌کنند و باید به درگاه خدای اشپزخانه دعا کنم تا مرا از شر این افکار نجات دهد!

***

آقای سانوب و من، همدیگر را در کافه‌ای به نام «درخت زیتون» ملاقات کردیم، کافه‌ای که در نزدیکی ایستگاه مترو قرارداشت. اوکوسانی که دوطبقه پایین‌تر از من زندگی می‌کرد، او را به من معرفی کرده بود. آقای سانوب فروشگاه لوازم التحریر داشت و تا به حال سه بار با او به هتل رفته بودم. بعد از هر قرار ملاقات او بیست و پنج هزار ین به من می‌داد. از او پرسیدم: «چرا بهم پول می دی؟»

«چون تو خوشگلی!»

هیچ وقت جواب درستی نداد. بعد از اولین ملاقاتمان، با بیست و پنج هزار ین در کیفم، راهی خانه شدم. جلوی ایستگاه متروبه همان اوکوسانی برخوردم که دو طبقه پایین‌تر از من زندگی می‌کرد. کیف کوچکی زیربغلش زده بود، آنقدر کوچک که نمی‌توانست کیف پولش را در آن جا کند. به او گفتم: «چه کیف بامزه‌ای!»

بلافاصله لبخندی زده و سنگی از آن بیرون کشید وگفت: «بیا این مال تو!»

سنگ صاف وگرد وسفیدی بود: «مال من؟!»

سری تکان داد: «مراقبش باش!»

«حتماً!»

«اقای اسنوپ چه جور آدمیه؟»

«بهم پول داد...»

با چشم‌های متعجب گفت: «هیچ وقت این جمله رابلند نگو....»

«باید پول رو پس بدم؟»

«نه فقط ...باید یه راز بین من و تو باشه!»

با خنده جواب دادم: «او.... ه!»

خنده کنان به خانه برگشتیم. وقتی از پله‌ها بالا می‌رفت، همچنان می‌خندید. سنگ سفید را در دستانم چرخانده و سپس به سمت جوی فاضلاب پرت کردم.

آقای اسنوپ در حالی که قهوه‌اش رادر کافه‌ی درخت زیتون هم می‌زد، پرسید: «ایزومی، چه احساسی به من داری؟»

«ازت خوشم میاد...به نظرم بامزه‌ای!»

«شوهرت از ماجرای ما خبر داره؟»

«نه اصلاً!»

«مطمئنی؟» از جایم بلند شده و گفتم: «بیا بریم هتل!»

قبل از ترک هتل، بیست و پنج هزار ین داد و گفت: «امیدوارم این دیگه آخری باشه!»

به سمت درب خروجی رفتیم. به او گفتم: «من هم همینطور!»

با جدیت گفت: «دوست دارم عاشق ومعشوق هم بمونیم...»

«منظورت از معشوق چیه؟»

«می دونی...با هم سینما بریم، مسافرت بریم، تلفنی صحبت کنیم....»

«باشه...»

آقای اسنوپ با نفس‌های بریده گفت: «پس ...قول ...دادی دیگه؟»

موقع خداحافظی عرق به پیشانی‌اش نشسته بود. سر راهم به خانه، سری به گلفروشی زدم تا آن بیست و پنج هزار ین را از سرم باز کنم. بزرگ‌ترین فیلودندرون را خریدم، با این حال باز هم کمی پول روی دستم مانده بود. با مابقی پول یک بسته قلیه ماهی و کباب ماهی گران خریدم. وقتی به خانه برگشتم، گلدان را نزدیک پنجره‌ی سالن پذیرایی گذاشتم. بسته‌ی ناهار را باز کرده و مشغول شدم. حتی از آخرین دانه‌ی برنج چسبیده به بسته بندی هم چشم پوشی نکردم. خدای آشپزخانه از زیر یخچال بیرون آمده و چرخی به دور گلدان جدید زد، سپس با دیدن ظرف خالی غذا هر سه سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. یک قوطی فرنی آماده را از یخچال برداشتم. در یخچال فقط یک قوطی آبجو، یک بسته اودن (هفته قبل از فروشگاه دزدیده بودم) و چهار تخم مرغ آب پز وجود داشت. کمی از فرنی را به خدا دادم. فرنی را سرکشیده، دور گیاه کارتنک به سرعت چرخی زده و دوباره زیر یخچال برگشت.

***

اوکوسانی که دو طبقه پایین‌تر از من زندگی می‌کرد، همیشه می‌گفت: «خوبه که بچه نداری، اینجوری همیشه جوون می مونی!»

کم پیش می‌آمد اززنانی که فرزندی ندارند این سؤال‌ها پرسیده شود. بیشتر از زنانی که فرزند اولشان رابه دنیا آورده بودند در مورد فرزند دوم سؤال می‌کردند. از جمله‌ی «به هر حال باید بچه دار شوی» زن همسایه که مدام تکرارش می‌کرد، به شدت بدم می‌آمد. از نظر او بچه‌ها نعمت‌هایی بودند که نصیب انسان می‌شد و من همیشه در جوابش سری تکان می‌دادم. آن روز صبح هم یک پاکت شیرو یک قوطی چای سبز از فروشگاه مواد غذایی بلند کردم. کیف خریدم سنگین شده بود. به خودم قول دادم که نوشیدنی‌ها را از فهرست اقلام دزدی حذف کنم. به خانه برگشتم. این هفته نوبت من بود که قسمت تخلیه‌ی زباله را تمیز کنم، بنابراین جارو و خاک انداز و سطلی برداشته و از خانه بیرون زدم. در راهرو به اوکوسانی برخوردم که در طبقه‌ی پایین من، در گوشه‌ی اریب زندگی می‌کرد.

«این راسو هم تبدیل به یه مشکل جدی شده‌ها!»

خود من راسو را ندیده بودم ولی بحث و داستان در مورد آن تبدیل به دلمشغولی ساکنین مجتمع شده بود. دوباره با گله و شکایت گفت: «راسو بدتر از کلاغه! اول اینکه کیسه‌ی زباله‌ها را پاره می کنه، بعدش هم از درز درها که برای نامه‌ها هست وارد خونه ها شده و به آشپزخونه ها حمله می کنه، از راسونمی ترسی؟»

به دیوار سیمانی سبک کنار سطل زباله تکیه داده و وراجی می‌کرد. سطل آب را پر کرده و روی کف بتونی پاشیدم: «خودت تا به حال راسو رو دیدی؟»

«نه، ولی اگه پیش بیاد خیلی وحشتناک میشه!»

هیچ کس آن حیوان را ندیده بود. در حالی که سطل را دوباره پر می‌کردم، زیر لب گفتم: «بعید می دونم اصلاً وجود داشته باشه!»

«راسوها دیوانه وار زاد و ولد می کنن!»

«وقتی راسو وارد خونه می شه، چه جوری راه خروج رو پیدا می کنه؟»

کف بتونی بعد از تمیزکاری به سیاهی می‌زد.اوکوسان خودش را به نشنیدن زد و پرسید: «با کوچیکی آشپزخانه چطور کنار میای؟ آشپزخانه‌های این مجتمع خیلی کوچیک هستن و به اندازه‌ی کافی قفسه ندارن، درسته؟»

برایش از قفسه‌های بلند و باریکی گفتم که برای فضاهای کوچک طراحی شده بودند و خود من آن‌ها را آنلاین خریده بودم. او هم متقابلاً از قفسه‌هایی با همان اندازه ولی با ظرفیت بیشتر تعریف کرد. حرف‌های او را به حساب لاف زنی گذاشته وسری تکان دادم.

چند دقیقه در سکوت گذشت. ناگهان ازاز دهنم پریدکه: «تو هم خدای آشپزخانه داری؟»

خدایا! چرا باید در مورد این موضوع با یک غریبه صحبت می‌کردم. سوالم را نمی‌توانستم پس بگیرم. خودم را آماده‌ی هر چیزی کردم.

«واقعاً که حال بهم زنه، جاپای راسوهمه جای آشپزخونه دیده شده!»

«چی؟»

«می دونی...اونا تا استخوان ماهی رو هم می خورن، تازه همه‌اش این نیست...»

اوکوسان هنوز داشت در مورد راسو صحبت می‌کرد. در حالی که وسایل نظافت را جمع وجورمی کردم، نگاهی به صورتش انداختم. لاغرمردنی بودودماغ بزرگی داشت. پرسیدم: «راسوها بامزه ان؟»

«راسوها می تونن خودشون رو مچاله کنن، هیچ سوراخی نیست که نتونن ازش رد بشن!»

تعظیمی به او کرده و از پله‌ها بالا رفتم. او هم تعظیمی کرده و همان جا چسبیده به دیوار سرجایش ماند. وقتی به اپارتمان برگشتم، از خدای اشپزخانه پرسیدم که آیا راسو را دیده است یانه؟ جوابی نیامد. بنابراین دست‌هایم را به هم چسبانده و بارها و بارها دعا کردم تا این فکرها از سرم بیرون بروند. اقای اسنوپ زنگ زد.امیدوار بود که همدیگر را ببینیم. قرارمان را در همان کافه‌ی همیشگی گذاشتیم و نرسیده به هتل آستینم را کشید وگفت: «بریم یه جا بازی کنیم!»

«چیکار کنیم؟!»

«می دونی...بازی و این جور چیزها دیگه!»

دوباره عرق به پیشانی‌اش نشست. کمی پیاده روی کرده و سرانجام جایی برای بازی پیدا کردیم. وسط روز بود ومشتری دیده نمی‌شد. آقای اسنوب جلوی دستگاهی ایستاد وشروع به بازی کرد. توانست عروسکی ببرد. عروسک رو به من داده و گفت: «این راکونه...»

از نظر من راکون بامزه‌ای نبود. داخل کیفم چپانده و سکوت کردم.

«نمی خوای روش اسم بذاری؟»

«روی چی؟»

«راکون!»

زیر لب من منی کردم. وقتی که دید صدایی از من در نمی‌آید، ذوق زده گفت: «بیا اسمش رو پیتر بذاریم!»

سری تکان دادم. پرسید: «ایزومی تا به حال به طلاق فکر کردی؟»

با عصبانیت پرسیدم: «چی؟»

واکنشم غیر ارادی بود. مرا به سمت خودش کشاند وگفت: «ایزومی دوستت دارم!»

نفسم در سینه حبس شد. چند دقیقه که گذشت خداحافظی کرده و او را ترک کردم. در راه بازگشت به خانه متوجه شدم که این بارپولی نداده است. گلدانی سایکلومن را در اتاق نشیمن گذاشتم. به نظر می‌رسید که گل‌های قرمز و خدای آشپزخانه تأثیر متقابلی روی هم دارند. چرخش‌های او در اتاق متناوب شده بود. سرو کله‌ی اوکوسان درب کناری پیدا شد. برای صرف چای آمده و همراه خودش نان موزی آورده بود. خودشان را درست کرده بود. نان‌ها طعم شیرینی نداشتند. با تعجب نگاهی به سالن پذیرایی انداخته و گفت: «همه جا سبزه!»

«نه خیلی هم سبز نیست!»

چایش را مزه کرده و ادامه داد: «این همه گل مراقبت زیادی می خواد!»

«اونقدرها هم نه...»

خدای آشپزخانه بیرون آمده و بین گل‌ها شروع به دویدن کرد. از خودم پرسیدم که آیا او را دیده است یا نه؟ به نظر می‌آمد حواسش جای دیگری است. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: «همسرم دیروقت خونه میاد، بچه‌ها هم سرخونه و زندگی خودشون هستن، شاید بد نباشه کلاس باغبونی برم، خرج و مخارج هم البته بالا رفته، دوست دارم سر کار برم ولی سنم زیاده...توچی؟ سرکار میری؟»

«تقریباً صلاحیت انجام هیچ کاری رو ندارم!»

خدای اشپزخانه به طرز دیوانه واری به دور سایکلومن ها می‌دوید. حالت تهوع گرفته بودم. سعی کردم به این حس غلبه کنم. زمانی که اوکوسان رفت، حالم بهتر شد. کف اشپزخانه ولو شده و شروع به جویدن گچ کردم. هرچه نان موزی مانده بود را داخل سطل آشغال خالی کردم. خدای آشپزخانه بوکشان دور سطل آشغال می‌چرخید و هر شش گونه‌اش را به آن می‌مالید. افکار بدی به ذهنم هجوم آوردند. دوباره شروع به دعا خواندن کردم. وقتی به اتاق نشیمن برگشتم، بوی غلیظ وکپک زده‌ی رز گلدانی توی دماغم زد.شاخه‌ها تا روی زمین کشیده شده و راه رفتن را سخت کرده بودند. با احتیاط رد شده و به سمت میز غذاخوری رفتم. ظرف‌های کثیف را جمع کرده و شستم. با خودم فکر کردم که الان زمانی خوبی برای دزدی از مغازه است. کیفم را برداشته وتلپ تلپ کنان از پله‌ها پایین رفتم.

***

طولی نکشید که آقای اسنوپ روزها هم تماس گرفت. هر ساعت و گاها هر ده دقیقه یکبار تماس گرفته و می‌پرسید: «کسی پیشته؟»

«هیچ کس!»

با صدی بلند می‌خندید و بعد موضوع راعوض می‌کرد. می‌پرسید که آیا برنامه‌ی «اداره‌ی خانه‌ی بزرگ» را شب قبل تماشاکرده ام یانه و یا اینکه به فکر استعفا از شغلش است. جویای حال پیتر می‌شد، همان راکونی که در سطل اشغال انداخته بودم. در جوابش می‌گفتم: «مثل گنجی از آن مراقبت می‌کنم!»

امیدوارانه می‌خندید و می‌گفت: «ایزومی دوستت دارم!»

اوکوسانی که دوطبقه پایین‌تر از من زندگی می‌کرد، اسباب کشی کرده و رفت. ظاهراً آپارتمان نوسازی خریده بود. وقتی داشتم بسته‌ی سفارشی را برمی داشتم، اوکوسانی غیبت او را کرد: «چطور تونسته بود اینجوری ولخرجی کنه؟ مگه تو دوران رکود اقتصادی نبودیم؟ پاداش‌ها هم که تو محیط کار به کل برداشته شده بودن...شاید ثروت زیادی به ارث برده و یا شانسش زده...»

جوابی ندادم. بسته‌اش را برداشته و رفت. دیوار ساختمان به نظرم خاکستری می‌آمد. ذهنم کم کم درگیر موضوع هشداردهنده‌ای می‌شد. سعی کردم روی بسته‌ی آرد، رب شیرین شاه بلوط و کنسرو لوبیا تمرکز کنم. اگر می‌توانستم روی چیزهای بیرونی تمرکز کنم، موفق می‌شدم جلوی هجوم افکار بد را بگیرم. اقای اسنوپ مرتب می‌پرسید که آیا می‌تواند به خانه‌ام بیاید؟ یک روز تلفنی گفت: «همین الان بگو کجا زندگی می‌کنی تا یه سر بهت بزنم...»

جلوی خنده‌ام را گرفتم. منتظر جواب بود و می‌دانستم که سکوتم او را دیوانه کرده است.

«ایزومی...ما همدیگه رو دوست داریم...درسته؟»

فوری گوشی را قطع کرده و بعد از آن دیگر جواب تماس‌هایش را ندادم. پیغام‌های زیادی در تلفنم گذاشت، ولی با گذشت زمان و بی محلی‌های من به ناچار تسلیم شد. به آشپزخانه رفته و دوباره تکه‌ای گچ جویدم. صدای خدای آشپزخانه آمد: «نباید این جور چیزها رو بخوری!»

دیوارآشپزخانه خاکستری تیره و پراز فرورفتگی‌های ریز شده بود. تقریباً تمام گچ‌ها را کنده بودم. تصمیم گرفتم سری به فروشگاه بزنم. اوکوسانی همراهم آمد تا کمی صحبت کنیم. در حضور او نمی‌توانستم چیزی بدزدم. وقتی بلاخره از شرش خلاص شدم، اوکوسان دیگری جایش را گرفت. دوباره ماجرای راسو! شروع به پرچانگی کرد. سومین اوکوسان هم جلویمان سبز شد. او هم در مورد داستان راسو هیجان زده بود. فرصتی برای دزدی نداشتم وهمین مرا دیوانه کرده بود. از قرار معلوم راسوها در مجتمع زیاد شده و بیرون کردنشان –با وجود کتک زدنشان به کرات-غیر ممکن شده بود، آن‌ها نه فقط در آشپزخانه‌ها بلکه در اتاق نشیمن و اتاق خواب و...مدفوع می‌کردند و هیچ جا از دست آنها در امان نبود! بلاخره توانستم یک بسته سنجاق بلند کرده و از مغازه بیرون بزنم. آسمان زمستان به رنگ آبی تیره بود و بالای سرم ابرها در گردش بودند. همه چیز جلوی چشم‌هایم تیره وتار شده بود و نمی‌توانستم روی چیزی تمرکز کنم. به خانه برگشتم تا در حضور خدای آشپزخانه دعا کنم. احساس پوچی می‌کردم. تمام افکار بد به ذهنم هجوم آورده بود. روز و شب دعا می‌کردم. یک روز آقای اسنوپ پیدایش شد. نمی‌دانستم آدرس مرا از کجا پیدا کرده است. وقتی در را باز کردم، نگاهش به گلدان‌ها افتاد. گل‌ها همه جا بودند! سرجایش ایستاده و به آنها خیره شده بود. گل‌های کارتنک ورودی خانه را اشغال کرده بودند. زمان رفتن که رسید، دم در ایستاد، تعظیمی کرده و گفت: «اوکوسان، لطفاً دوباره فکر کن، تو معامله‌ی ما قرار نیست ضرر کنی، بهت قول می دم!»

به اتاقم برگشته و خودم را روی تخت انداختم. کف اتاق خواب پر از گل وگیاه بود. سرم به بالش نرسیده خوابم بود. وقتی بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود. به اشپزخانه رفتم. خدای آشپزخانه این طرف و ان طرف می‌دوید. دوباره دعا کرده و سراغ دیوارگچی رفتم. چیز زیادی دستم را نگرفت، دیوار برهنه شده بود. خدای اشپزخانه پرسید: «آیا خوشبختی؟»

سؤال او ناگهانی بود و دوباره ذهنم را مغشوش کرد. ایا خوشبخت بودم؟ هیچ وقت از خودم نپرسیده بودم که آیا خوشحال و راضی هستم یا نه! سعی کردم تا روی موضوع دیگری تمرکز کنم ولی موفق نشدم. تصمیم گرفتم دعا کنم. دعاکردم تا آقای اسنوپ، مادرم، خاله اریکا، خاله نانا، خاله کاتسوما و همه‌ی اوکوسان ها خوشبخت باشند. خدای آشپزخانه این طرف و آن طرف می‌دوید و بارها و بارها دور گل‌های فیلودندرون، کارتنک و سایکلومن می‌چرخید. ■

ترجمه شده از متن ژاپنی توسط تد گوسن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خدای آشپزخانه» نویسنده «هیرومی کاواکی»؛ مترجم «سمیه جعفری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692