سه داستانک «سگ و سایه‌اش، مورچه‌ها و ملخ‌ها» نویسنده «ازوپ»؛ مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

سگ و سایه‌اش

سگی که قصاب، استخوانی به سویش پرت کرده‌بود، باسرعت به خانه می‌رفت.

اتفاقی خود را در آبی آرام که مثل اینه بود، دید. اما سگ حریص فکر کرد یک سگ واقعی دیده‌است که استخوانی بسیار بزرگتر از استخوان خودش در دهان دارد. اگر کمی توقف می‌کرد، واقعیت را متوجه می‌شد. اما به جای فکر کردن، استخوانش را رها کرد و به سمت سگ در رودخانه پرید، ولی فقط خودش را دید که برای نجات شنا می‌کند تا به ساحل برسد.
بالاخره موفق شد از آب بیرون بیاید. در حالی‌که با ناراحتی ایستاده‌بود و به استخوانی که از دست داده‌بود فکر می‌کرد، متوجه شد که چه سگ احمقی بوده‌است. ■


مورچه‌ها و ملخ‌ها

یک روز روشن در اواخر پاییز، خانواده‌ای از مورچه‌ها در زیر آفتاب گرم غلاتی را که در تابستان ذخیره کرده‌بودند خشک

 می‌کردند، ملخ گرسنه‌ای که کمانچه‌اش زیر بغلش بود، آمد و التماس کرد که کمی از آن‌ها بخورد.

مورچه‌ها باتعجب فریاد زدند: «چی؟ هیچی برای زمستونت ذخیره نکردی؟ پس تابستون چی‌کار می‌کردی؟»

«وقته غذا جمع‌کردن نداشتم. انقدر مشغول آهنگ ساختن بودم که تابستون تموم شد.»

مورچه‌ها شانه‌هایشان را با نفرت بالا انداختند و گفتند: «آهنگ می‌ساختی؟ خیلی خب حالا هم برو باهاشون برقص!»
به ملخ پشت کردند و به کارشان ادامه دادند. ■

باد و خورشید


یک بار بین باد و خورشید بحث شد که چه کسی از دیگری قوی‌تر است.

آن‌ها برای مدت طولانی بحث کردند، اما هیچ یک از آن‌ها برنده نشدند. طولی نکشید مردی را دیدند که در جاده راه می‌رفت.
با نگاه کردن به مردی که کت پوشیده بود، فکری به ذهن هر دوی آن‌ها رسید. آن‌ها همدیگر را به چالش کشیدند؛ کسی که موفق شد کت را از تن مرد بیرون بیاورد قوی‌ترین است.
باد داوطلب شد. به‌شدت شروع به وزش کرد. از شدت باد، قدم برداشتن برای مرد خیلی سخت بود. اما، مرد کتش را محکم‌تر گرفت و با سختی راه رفت.

باد شدیدتر و شدیدتر می‌وزید، اما مرد کتش را محکم‌تر و محکم‌تر نگه داشت و به راه رفتنش ادامه داد.

بالاخره باد خسته و تسلیم شد. تلاش‌های او بیهوده بود.
حالا نوبت خورشید بود. به مرد نگاه کرد وبه آرامی بر مسیری که مرد در آن قدم می‌زد، شروع به تابیدن کرد.
مرد به آسمان نگاه کرد، از تغییر آب و هوا شگفت زده شد.
خورشید انرژی زیادی مصرف نکرد و هیچ تلاشی هم نکرد.
او فقط به آرامی بر سر مرد تابید.

مرد گرمش شد و نفس‌نفس می‌زد و به شدت عرق کرد. مرد که قادر به تحمل گرما نبود، سرانجام کتش را درآورد و به سمت درختی در همان نزدیکی رفت تا برای مدتی زیر سایه آن استراحت کند. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سگ و سایه‌اش، مورچه‌ها و ملخ‌ها» نویسنده «ازوپ»؛ مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692