فرانسيس با بدخُلقيِ بچهگانه و به صدايی بلند گفت: «آخ كه خستهم!» و همان آن رويِ چمنهايِ تهِ پرچين ولو شد. آنا لحظهاي حيران ماند و بعد چون به هردمبيليِ فرانسيس عادت داشت، گفت: ــ خب، ديروز بعد از گذروندنِ اون راهِ لعنتي طولاني از ليورپول تا اينجا، بايدم خسته باشي... اونم تو، تيتيشمامانيِ هميشه خسته!
اينها را كه گفت، او هم كنار خواهرش ولو شد. آنا، دخترِ بالغِ چهاردهسالهاي بود با اندامي پُر و پيمان و سالم، توأم با عقل سليم.
فرانسيس كه دختري بود دمدميمزاج و ويري، از آنا بزرگتر بود و حدود بيستوسهسال سن داشت. او «دخترخوشگله» و «خانوم باهوشه»يِ خانوادهاش بود.
فرانسيس با حالتي عصبي و مستأصل گلهاي كوچكِ تزئينيِ پارچهیِ پيراهنش را كند. نيمرُخِ زيبايش كه حلقهحلقههاي موهايِ مشكياش را بر پيشاني داشت و آميزهاي از حُزن و شرم رخسارهاش را برافروخته بود، چون نقابي آرام مينمود؛ اگرچه دستِ آفتابسوختهی ظريفش با حالتي عصبي همچنان درحالِ كندنِ گلهاي پيرهنش بود، براي اينكه به آنا بفهماند که منظورِ او را نفهمیده گفت:
ـــ اين كه آنچنان سفرِ خستهكنندهاي نبود كه...
آنا نگاهي پرسشگر به خواهرجانش انداخت. دخترك، خاطرجمع از رفتارِ عاقلانهاش، به خيالِ خودش نبضِ فرانسيس را در دست داشت و به خوبي از پسِ شناختن خواهرِ هردمبيلاش برآمده بود. اما به يكباره منظر تمامقدِ خودش را در نظر فرانسيس ديد: احساس كرد در آن دو چشم سياهِ سودایي، آتشي برپاست: عطش به چالش كشيدنِ او؛ اين بود كه دخترك جازد و خودش را جمعوجور كرد. فرانسيس به اين ديدِگان و نگاههاي آشكارا پُر شَرّ و شورِ منحصربفردش شهره بود، چرا كه اين نگاهها مردم را با خشونت و غافلگيري، دستپاچه ميكرد.
آنا درحاليكه اندام ظريف اما قویِ خواهرش را درآغوش ميگرفت، پرسيد:
ــ اُردكِ پيرِ مفلوك من... قضيه چيه؟
فرانسيس آنچنان خنديد كه بدنش به لرزه افتاد و بعد سَر بَر سينههاي سفتِ دختركِ تُپُل گذاشت و آرميد. در آستانهی سرازير شدن اشكش شكوِهكنان گفت:
ــ فقط يه كم خستَهم.
آنا به نوازش و نازكشان گفت:
ــ خُب.. بايدم خسته باشي... مگه چيز عجيبيه؟
اداي بزرگترها را درآوردن و رُل مادر را بازي كردنِ آنا به نظر فرانسيس خيلي مضحك آمد. اما سواي اين، آنا در عالم بيخيالي دوران نوجواني به سرميبُرد: مردها برايش مثل لولو بودند و شناخت و تجربهاي از « جنس مخالف » نداشت؛ درست در زماني كه فرانسيسِ بيستوسهساله از اين لحاظ، زندگياش دستخوش تغيير و تحولات مهمي بود.
آرامش صبحگاهان بر سراسر ده سايه انداخته بود. در چمنزاران هر چيزي سوا از سايهاي كه بر زمين افكنده بود، زير نور خورشيد ميدرخشيد و تپه و فراز و فرودش در سكوت و آرامش داشت گرمایَش را پس میداد.
خاك با آن رنگ قهوهايش انگار داشت به آرامي تفت داده ميشد. برگ درختان بلوط از شدت گرما به رنگ قهوهاي درآمدهبودند. انعکاس نور نارنجی و قرمزِ دهکده در دوردستها از میان ردیف درختان، که شاخسارانِ در هَم تَنیدهشان، سایهی نسبتاً سیاهی بر زمین افکنده بود، خودنمایی میکرد. درختان بیدِ قدبرافراشته در امتداد مسیرِ نهرِ جاری در پایِ چمنزار، ناگهان در اثر وزش باد، گیسوان درخشانِ مثلِ الماسشان را در هوا به رقص درآوردند.
آنا دوباره به حالت همیشگی اش نشست؛ زانوهایش را از هم باز کرد و روی دامنش مُـشتی فندق ریخت: مشتی چیزِ سبزو سفیدِ بَرگپوش، که پوست هر تاقشان، رنگی جداگانه داشت: از صورتی تا قهوهایِ سوخته.
اندیشهای تلخ و غمناک، فرانسیس را با سری به زیر انداخته ، در خود غرق کرده بود.
دخترک پس از اینکه هستهای را به سختی از میان پوسته اش درآورد، سرِ صحبت را بازکرد:
ــ هوووم... فرانسیس تو « تام سمِدلی » رو میشناسی؟
فرانسیس به طعنه گفت:
ــ گمون کنم!
ــ راستش... یه خرگوش وحشی بهم داد... خودش گرفته بودش... بِم داد که بذارمش کنار اون خرگوشِ خونگیم... هنوزم هستش... زندهست.
فرانسیس، بیحوصله امـا به طنز و طعنه گفت:
ــ خوبه... خوش به حالت!
ــ آره... پس چی؟! تام برا رفتن به جشنِ « اولِرتن » باهام حرف زدهبود...که منو با خودش میبَره... ولی اینکارو نکرد... ببین... اون با یه خدمتکاره رفت... با کلفت خونهی کشیش رفتن جشن... با چشای خودم دیدمشون.
ــ لابد بایدم همین کار رو میکرده.
ــ نخیرم... هیچم اینطور نیس! به خودشم همینو گفتم... و اینم بِش گفتم که باید جریانو به تو بگم... حالام که گفتم!
فندقی تِق و توقکُنان زیر دندانهایش خُرد شد، هستهاش را سوا کرد و با لذت جویدش. فرانسیس گفت:
ــ همچین چیز مهمی هم نیس.
ــ خُب... شایدم نباشه... ولی... بهرحال من ازش دلخور شدم.
ــ چرا؟
ــ چرا نداره... شدم دیگه... حق نداشت با کلفته بره.
فرانسیس با لحنی سرد اما حقبهجانب، قاطعانه گفت:
ــ کاملاً هم حق داشته.
ــ نخیرم... نداشت... چونکه قبلش قولشو به من دادهبود.
فرانسیس پِقی زد زیر خنده، خنده ای از سرِ سرحالی و سرخوشی؛ گفت:
ــ آخی... نازی... فراموش کردم که قولشو به تو داده بوده.
و اضافه کرد:
ــ وقتی براش قسم خوردی که به من میگی... اونوقت چی گفت؟
ــ هیچی... خندید... بعدشم گفت: « اون کَکِش هم نمیگَزه.»
فرانسیس نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ و حرفشم پُر بیراه نبوده.
سکوت بر همه جا سایه انداخته بود. مرتع با آن خارهای خشکِ زردرنگش، انبوه بوته هایِ تمشکِ وحشیِ بیخشخش و خاموشش، بوته های «اولکسِ» پوستانداختهی آفتابسوختَش که زیر نور آفتاب میدرخشید، همه و همه به نظر رؤیایی میآمد.
از این سو تا آن سویِ کنارهء نهر، طرحهای عظیمِ کشاورزی را پیاده و آماده کرده بودند، سفیدیِ کاه و کُلَشِ کوتاه و بلندِ جوزار، تکهزمینهای چـــارگوشِ قهوهای رنگِ گندم، قطعه زمینهای خاکیرنگ چراگــاهها، شیارهای موازیِ قرمزگونِ زمینهای درحالِ آیـش و درختزاران و دستِ آخر، دهکده بود که همانند تکه جواهری تیرهرنگ تا دوردست، درست تا خود تپهها امتداد داشت، یعنی جایی که طرح زمینهای تیره و روشن و شطرنجی، کوچک و کوچکتر بهنظر میآمد؛ و بالأخره، آخرین جایی که در دیدرَس قرار داشت، تکه زمینهایِ چارگوشِ سفیدِ کاهپوش بود که غبارِ تیره و گَــردِ ناشیِ از گرما رویَش را پوشاندهبود و دیدنش را سختتـر هم میکرد.
یکمرتبه آنا با صدای بلند گفت:
ـــ هی... میگم اینجا یه لونهی خرگوشه! بهتره بِپاییمِش شاید یکیشون اومد بیرون... چی میگی؟ جنابعالی هم لازم نیس به خودت زحمت بدی و تکون بدی به خودت.
دو دختر خاموش و آرام نشستند. فرانسیس به چیزهای خاصی که احاطهاش کرده بودند نگاهی انداخت؛ آنها به نظرش ناآشنا و عجیب و غریب میآمدند:
خوشه های انگورِکولیِ سبزِ نارَس که بر ساقههای ارغوانیشان سنگینی میکردند، بارقهی زردرنگِ سیبهای وحشی که زیر آسمان آبی بر فرازِ پرچین خوشه خوشه خودنمایی میکرد، برگهای وارفته و نرمِ گلهای پامچال که تهِ پرچین را پوشانده بودند: همه و همه به نظر فرانسیس غریب می آمد.
ناگهان چیزِ جُمبَندهای نظر فرانسیس را به خود جلب کرد. موشِکوری، بر روی خاک گرم و سرخ رنگ، در حالِ حرکت بود؛ در حالِ حرکت، اینسو و آنسو را بو می کشید؛ بدنِ صاف و سیاه رنگش را به این طرف و آنطرف حرکت میداد؛ و اگرچه چابک بود ولی به همان نسبت هم بیصدا و آرام حرکت می کرد. جانور، سرشار از سرزندگی بود.
فرانسیس، که وجود آن موجود ترسانده بودش، از روی عادت خواست آنا را صدا بزند که بیاید و آن جانور را بکشد؛ اما امروز، کِسِلی و بیدل و دماغیاش، فراتر از آستانۀ تحملش بود. آن جاندار کوچک، در برابر چشمانِ او، آب بازی میکرد، بو میکشید و فینفین میکرد، چیزهای دور و برش را لمس میکرد که سردربیاورد چی هستند، کور اما تیز و بُز حرکت میکرد؛ چیزهای ناآشنا اما گرمی که شکم و دماغش را قلقلک میداد، بعلاوۀ آفتابی که بر بدنش میتابید، حسابی کِیفورش کردهبود.
فرانسیس نسبت به این جانورکوچولو عمیقاً احساس ترحم میکرد.
آنا که دست به کمر ایستاده و جانور سیاهِ کور را تماشا میکرد، گفت:
ــ هِی... فران جون... اونجارو باش... یه موشِ کور.
فرانسیس که غرق افکار خودش بود، اخم کرد. دخترک آهسته گفت :
ــ این که فرار نمیکنه... میکنه؟
و بعد به نرمی و آرام به جانور نزدیک شد. موشکور، ترسان و دستپاچه به قصد فرار شروع کرد به دست و پا زدن. آنا، سریع پایش را رویِ جانور گذاشت، البته نه با فشار. فرانسیس میتوانست جانورِ گیرافتاده در زیر چکمۀ خواهرش را ببیند که دستهایِ صورتیش در تلاش و تقلا بود و دماغِ نوک تیزش را هم پیچ و تاب میداد.
دخترکِ خوشهیکل، درحالیکه از فرط هیجان ابرو دَرهَم کشیدهبود، گفت:
ــ چقده وول میخوره!
بعد خم شد تا از نزدیک به شکارش نگاهی بیاندازد.
فرانسیس اکنون از ورای کفۀ کفش خواهرش میتوانست جُمب و جوشِ شانههایِ مخملیِ موش و اینطرف و آنطرف شدنِ صورتِ فاقدِ بیناییاش، و تقلاهای دیوانهوارِ دستهای صورتی رنگش را به وضوح ببیند. درحالیکه سرش را برمیگرداند، به آنا گفت:
ــ این چیز رو بُـکُش...
آنا که چندشش شده بود باخنده گفت :
ــ اوهو! عمراً اینکارو بکنم... اگه دوس داری خودِت بُـکُشش.
فرانسیس با جدیت گفت:
ــ نه... دوس ندارم...
بعد از چند بار تلاشِ نه چندان جدی، آنا بالأخره توانست پسِ گردن جانور را بگیرد و از زمین بلندش کند. جانور، سرش را عقب میکشید و پوزۀ درازش را به شدت به این سمت و آن سمت تکان میداد، دهانِ بازش مثل یک مستطیلِ کج و کوله شده بود و در جلویَش دو دندانِ ریزِ صورتی دیده میشد، از دهانِ کاملاً بازش میشد فهمید که حسابی کلافه شده؛ بدنِ آویزانش به ندرت و با سختی تکان میخورد.
آنا، که حواسش به دندانهای تیز جانور بود، گفت:
ــ به قیافۀ این کوچولو نمیاد که انقدِ فرز باشه...
فرانسیس با صدایی آرام پرسید:
ــ حالا میخوای چیکارش کنی؟
ــ باید بمیره... میدونیکه چقد بِهِمون ضرر میزنن... میبَرمش خونه که بابا یا یکی دیگه بکشدش... نمیذارم از چنگم فرار کنه.
دخترک، ناشیانه جانور را توی دستمال جیبیاش قنداقپیچ کرد و رفت کنار خواهرش نشست. مدت زمانی به سکوت گذشت.
آنا به یکباره پرسید:
ــ اینبار از جیمی زیاد حرف نزدی... هنوز تو « لیورپول» میبینیش؟
فرانسیس، بدون آنکه به روی خودش بیاورد که این سؤال تا چه حد آزارش داده،گفت:
ــ یکی دوبار...
ــ یعنی دیگه باهاش صمیمی نیستی؟
ــ گمونم نبایدم باشم... چونکه نامزد کرده...
ــ نامزد؟ جیمی باراس؟! آفرین!... فکرِ هر چیو میکردم جز اینکه اون نامزد کنه...
فرانسیس با تشر گفت:
ــ چرا که نه؟... مگه اون چیش از بقیه کمتره؟
آنا داشت به موشِکور وَر میرفت. بالأخره جواب داد که:
ــ چیزی کم نداره... منتها من فکر نمیکردم اینکارو بکنه... همینجوری...
فرانسیس حرفش را قطع کرد و پرسید:
ــ چرا نکنه؟
ــ نمیدونم... این جونور لعنتی هم آروم نمی گیره... حالا با کی نامزد کرده؟
ــ از کجا بدونم؟
ــ گمون کردم ازش پرسیدی... هرچی نباشه خیلی ساله که باهم آشنا هستین... باید فکرشو میکردم که بخواد ازدواج کنه... اونم حالا که دکترای شیمیاش رو هم گرفته.
فرانسیس، برخلاف میل درونیش، خندید.
ــ آخه این چه ربطی به اون داره؟
ــ قطعاً داره... اون حالا دیگه دوس داره احساس کنه آدم مهمیه... واسه همینم نامزد کرده... هِی جوونور... انقده وول نخور... بتمرگ سرِ جات...
اما در این حیص و بیص، موش کور موفق شدهبود تقریباً خودش را با توش و تقلا از توی دستمال بیرون بکشد: بدنش را دیوانهوار پبچ و تاب میداد، سَر میچرخاند در حالیکه دهانش به شکل یک اُستوانه باز بود و دستهای بزرگِ پُرچیناش را از هم باز کرده بود. آنا، با گفتنِ: «برو تو بشین سرِ جات»، شروع کرد به فشار دادن موش کور با انگشتِ اشارهاش به داخلِ دستمال. ناگهان انگشتش لای دندان موش گیرکرد و دختر، حسکرد که از انگشتش برق دردناکی بلند شد. فریاد زد که:
ــ آآآخ... انگشتمو گاز گرفت!
جانور را روی زمین انداخت. جاندار، گیج و هراسان، کورکورانه دور خودش میچرخید. فرانسیس میخواست جیغ بزند؛ او توقع داشت که موشکور هم مثل یک موش معمولی پا به فرار بگذارد ولی جانور همانجا مانده بود و کورمالکورمال دُمبالِ راهِ فرار میگشت. فرانسیس خواست سرش داد بزند بلکه جانور فرار کند.
آنا، غضبناک، فکری به سرش زد. چوبدستیِ خواهرش را از او گرفت و به یک ضربه جاندارِ کوچک را بیجان کرد. فرانسیس لرزان و ترسان مانده بود. لحظاتی پیش، جانور، داشت آفتاب میگرفت و حالا بیجان، مثل تکه گوشتی افتاده بود، بی هیچ تاب و تقلایی. فرانسیس با صدایی لرزان گفت:
ــ اون مُرده!
آنا انگشتش را از توی دهانش بیرون آورد و به سوراخ کوچکِ رویش نگاهی کرد:
ــ آره... به درک!... حقش بود... همشون موذی و مضرَّن...
آنا، لاشۀ جانور را از زمین بلند کرد و اینکار خشمش را خاموش کرد. او، غرقِ در افکارش و در حالیکه ابتدا سرانگشت و سپس گونهاش را به پوستِ خزِ جانور میمالید، گفت:
ــ چقده پوستش قشنگه.
فرانسیس به تندی گفت:
ــ بِپا... دامنت داره خونی میشه!
قطره خونی یاقوت رنگ، از دماغِ جانورِ بیجان آویزان و آمادۀ چکیدن بود که آنا آنرا روی برگهایِ یک بته گلِ استکانیِ آبیرنگ مالید. در یک آن، آرامش، وجود فرانسیس را در برگرفت؛ و در آن لحظه بود که هیبتِ یک آدمِ باکمالات را به خود گرفت.
فرانسیس، درحالیکه بی تفاوتی ملالآوری بر ماتمِ درون و دلش چیره شده بود، گفت:
ــ گمونم این جوونِوَرا رو باید کُشت...
درخشش سیبهای صحرایی، رقصِ زیبای بیدها با باد، در نظرش ناچیز و نازیبا بود.
بی شک چیزی در درونش مرده بود و از اینرو آن چیزهای زیبا احساسی را در درونش برنمیانگیخت. آرام بود و کاملاً بیتوجه نسبت به غم انبوه درونش. عزمِ رفتن کرد، و عازم جویبار و چمنزارِ اطراف آن شد. آنا که دُمبالِ او راه افتادهبود، دادزد:
ــ آهای... وایسا منم بیام...
فرانسیس روی پُل ایستاد به تماشایِ رد پایِ گاوها و گوسفندها بر رویِ گِلِ سرخرنگ. در آن زیر، دیگر رَدّی از جوبِ آب و کانال نبود ولی با اینوجود همه چیز بویِ تازگی و سبزی و سرسبزی میداد. از خودش پرسید که چرا نسبت به خواهرِکوچکش آنقدر کمتوجه است، در حالیکه آنا شیفته و شیدایش بود؟ چرا نسبت به همه وُ هرکَس کمتوجه است؟ خودش هم نمیدانست امّـا در آن دوری جُستن و کمتوجهی، رَگهای از غرور را حس میکرد، غروری غالب بر وجودش.
دو خواهر وارد مزرعهای شدند که در آن جوهای دِروشده را خَرمنخرمن به خط کرده بودند و باد، زُلفِ زردِ ذرّتها را پریشان میکرد. تابستان داغ و طولانی، کاهبُن و کُلَشها را کمرنگ کردهبود و به همین دلیل، آن مزرعۀ وسیع، رنگش به سفیدی میزد و میدرخشید. مزرعۀ بعدی، زیبا بود و چشمنواز و باروَر، چونکه دوّمین محصولش به بار نشسته و آمادۀ برداشت بود. شبدرهای تُـنُک که بصورت پراکنده، دسته دسته در آنسو و اینسو روییده بودند، به رنگِ سبزِ کاملاً تیره درآمده بودند. بویی که در آنجا به مشام میرسید اگرچه چندان قوی نبود اما مطبوع هم نبود. دخترها به راهشان ادامه دادند، فرانسیس از جلو میرفت و آنا به دُمبال او.
نزدیکیهایِ دروازه، مرد جوانی داس به دست، داشت برای غذای سرِشبِ گاو و گوسفندهایش علوفه جمع میکرد. جوانک تا دخترها را دید دست از کار کشید و دستپاچه و سرگردان منتظر ماند.
فرانسیس پیراهنی سفید از جنس پَمبه به تن داشت و هنگام راه رفتن تکبر و تفَرعُن و بیتوجهی به اطراف بود که از خود نشان میداد. سیمای بیاحساس و سردِ فرانسیس و آن طرزِ راهرفتن و به پیشآمدنِ بیتوجه به دور و بَر، جوانک را مضطرب میکرد. فرانسیس، پیشترها، به مدت پنج سال عشقِ «جیمی» را در دل داشت؛ اما حالا که به خانه برگشته بود دیگر از آن احساس چیزی جز جنازهای رو به تَلاشی باقی نمانده بود. این مرد تنها کسی بود که توانسته بود راهی به دل فرانسیس باز کند.
تام میانقد بود و قویبنیه. پوست نرم و صاف صورتش، در زیر نور آفتاب، نه آفتابسوخته، بلکه برنزه شده بود و این صورتِ برنزه، خوشمشربی و آسانگیریاَش را دوچندان مینُمود. او از فرانسیس یکسال بزرگتر بود و تام میبایست خیلی پیش از اینها درِ دل و دلدادگی را با او و به روی او میگشود. نگفته پیداست که تام راهِ خویش را با سرشتِ نیکش در پیش گرفته بود: یک زندگی ساده و بی فراز و نشیب؛ با دخترهای زیادی هم دمخور شده و گپ زده بود بی آنکه به کسی دل ببندد؛ کلاً یک زندگی به دور از دردسر و دَغمَصِه. اما این را میدانست که حضور یک زن را در زندگیش کم دارد. تام با دیدن دخترها که داشتند نزدیک میشدند، دستپاچه و معذب، لباسِ کارِ سَرهماش را اندکی مرتب و جمع و جور کرد. فرانسیس، یکی از آن نادره های دوران بود، انسانی ظریف و خاص: این حسی بود نسبتِ به فرانسیس که تام با تمام گوشت و پوست و استخوانش آنرا احساس میکرد. دختر جوان، حسی را در تام برمیانگیخت و آن چیزی نبود جُز: بندآمدن نفسش، شنیدنِ صدای قلب خودش! به طرز مبهمی، امروز بیش از هر زمان دیگری تام تحت تأثیر فرانسیس بود. فرانسیس پیراهن سفید به تن داشت و تام حتا ملتفتِ این موضوع نبود؛ چرا که در کل آدمی بود که حس و احساسش ناخودآگاه بود و ناگهان؛ هرگز با نقشه و قصدِ قبلی احساسی را از خودش بروز نمی داد.
فرانسیس به مشغولیت خودش آگاه بود و میدانست دارد چه میکند. اگر او چراغِ سبزی نشان میداد، تام در دامِ عشقش گرفتار میشد. حالا که جیمی از دستش رفته بود، تا حدِ زیادی برایش بیتفاوت شده بود و تأثرِ نداشتنِ جیمی آنقدرها آزارش نمیداد. هنوز همهچیز را از دست ندادهبود و میتوانست جای خالیِ جیمی را پر کند. اگرچه نمیتوانست بهترین ـجیمیـ را داشته باشد، که به نظر فرانسیس یک جورهایی گَنده دماغ و مُتَفَرعِن بود، میتوانست بهجای اولی ـجیمیـ، دومی را داشته باشد؛ و گزینۀ دوم «تام» بود.
فرانسیس، تقریباً بدون ذوق و شوقِ دیدار تازه، جلو آمد. تام گفت:
ــ بهبه! برگشتی بالأخره!
فرانسیس لرزش اضطراب را در صدای او احساس کرد. با خنده جواب داد:
ــ نه بابا! هنوز لیورپولم!
و با این طرز صحبتِ صمیمی، تام احساس کرد که گُرگرفته و داغ شده است.گفت:
ــ نه بابا! پس شما کی باشین؟!
حس خوبی به فرانسیس دست داد. به چشمهای تام نگاه کرد و لحظهای به آنها خیره شد. با خنده گفت:
ـ چی بگم؟! نظر تو چیه؟
تام با حالتی دستپاچه کلاهش را از سر برداشت. فرانسیس از او خوشش می آمد، از رفتار و کردار جالبش، از شوخ طبعیاش، از سادگیش، و از مردانگی نرم و غیرخشناَش.
آنی هم به جمعشان اضافه شد و درجا گفت:
ـ اینجارو... اینو نیگا! تام سمِدلی!
ـ آقاموشه رو! لاشهشو پیدا کردی؟
ـ نع... گازم گرفت.
ـ هان... فهمیدم... لابد حسابی اعصابتو گُه مرغی کرد... نه؟!
آنی پرخاش کرد که:
ـ نخیرَم... هیچَم حالمو نگرفت... تو طرز حرف زدنتو درست کن.
ـ ئه! مگه چِشه؟
ـ خوشم نمیاد مثِ لاتها حرف بزنی.
تام که گوشه چشمی به فرانسیس داشت، پرسید:
ـ جدی؟
فرانسیس گفت:
ـ کار قشنگی نیست.
اما در واقع این قضیه برای فرانسیس اهمیتی نداشت، عوامانه حرف نزدن برایش حکمِ ادبی از آدابدانی را داشت؛ جیمی یک مرد روشنفکر بود و تام برعکسِ او، و فرانسیس به خوبی این تفاوت را درک میکرد و بنابراین طرزِ حرفزدن تام ناراحتش نمیکرد. به تام گفت:
ـ دوست دارم مؤدبانه باشه حرف زدنت.
تام داشت کلاهش را تامیکرد و در این حال اندکی جابهجا شد و جواب داد:
ـ میدونم.
فرانسیس لبخندی زد و گفت:
ـ البته بیشتر وقتا هستی... اینم من میدونم!
تام محترمانه ولی مضطربانه گفت:
ـ باس سعی خودمو بکنم.
ـ توی چه کاری؟
ـ که باهات درست حرف بزنم.
رنگ از رخسار فرانسیس پرید، سر به زیر انداخت، اندکی بعد از ته دل خندهای از سرِ خوشحالی سرداد، انگار که از آن نصیحتِ نه چندان جدیش به تام بدش نیامده بود.
آنی سُقلمهای به تام زد و گفت:
ـ از حالا به بعد مراقب طرز حرف زدنت باش!
تام از آنی فاصله گرفت که دوباره سقلمه نخورَد و برای اینکه سر به سرش بگذارد گفت:
ـ واسۀ کشتن موشکورای مزرعهتون باس از این سقلمههای تو استفادهکنن... تازه... اونم برا هرکدوم یه ضربۀ تو کفایت میکنه بس که دستت سنگینه.
فرانسیس همزمان با درآوردن ادای اینکه چِندشش شده، گفت:
ـ واقعاً ها... اینم با یه ضربه مُرد.
تام به سمت او چرخید و پرسید:
ـ گمونم تو یه همچین ضرب دستی نداری... نه؟
فرانسیس قاطعانه جواب داد:
ـ نمیدونم... مگه اینکه پاش بیفته.
تام سراپا گوش بود، ششدانگ حواسش به او.گفت:
ـ جداً؟
ـ اگه لازم باشه... بله.
فرانسیس قسمت اول حرفش را محکمتر اَدا کردهبود. تام در درکِ تمایز و تفاوت او، کمی مشکل داشت و تشخیصِ تَشَخُص او برایش سخت بود. تام مردد پرسید:
ـ و خیال نمیکنی که این واقعاً لازمه؟
دختر درحالیکه جدی و سرد نگاهش را به تام دوخته بود، گفت:
ـ چی بگم... لازمه؟
تام که چشمانش به همه طرف میچرخید ولی خودش بالعکس شق و رق ایستاده بود، گفت:
ـ به نظر من که هست.
فرانسیس زد زیر خنده و با لحنی که رگهای از آزردگی در آن بود گفت:
ـ اما نه برای من.
ـ آره... اینو درست گفتی.
خندۀ فرانسیس بدنش را به لرزه انداخت و گفت:
ـ خودمم میدونم حق با منه!
سپس سکوتی ناخوشایند سایۀ سنگینش را بر آنها انداخت.
فرانسیس این سکوت را با پرسشی پر از تردید شکست:
ـ ببینم...مگه تو دوست داری من موش بکشم؟
تام که همانطور شق و رق و عصبی ایستاده بود جواب داد:
ـ اینا کلی بهمون ضرر میزنن.
فرانسیس که معلوم بود قانع نشده گفت:
ـ خُب...دفعۀ دیگه که یکیشونو دیدم... ببینم چیکار میتونم بکنم.
نگاههایشان در هم گره خورد آنهم درحالیکه دخترجوان حس میکرد کم آورده و غرورش جریحهدار شده بود؛ و پسرجوان احساس سردرگمی میکرد در میان دو حس متضاد پیروزی و شکست، نمیدانست که تقدیر چه خواهد شد.
فرانسیس لبخندزنان راه خودش را در پیش گرفت و خداحافظی کرد.
هنگامیکه دو خواهر داشتند از میان کاه و کُلَشهای کُپّه شدۀ گندم رد میشدند، آنی گفت:
ـ راستش... سردرنمیارم شما دوتا منظورتون از این همه وراجی چی بود...
فرانسیس از ته دل خنده ای کرد و پرسید:
ـ جدی؟
ـ آره... ولی به نظر من... از هر نظر که حساب کنی... تام یه سروگردن از جیمی بهتره.
فرانسیس با صدایی خالی از احساس جواب داد که:
ـ شاید... شاید حق با تو باشه.
و فردای آن روز، بعد از یک شکار طولانیِ مخفیانه، فرانسیس موشِکوری را پیدا کرد که داشت آفتاب میگرفت؛ موش را کشت و هنگام غروب آفتاب که تام به نزدیکیهای دروازه آمده بود تا چپق بعد از شامش را چاق کند، موجود مُرده را تحویلش داد.گفت:
ـ بفرما... اینم از این!
تام درحالیکه داشت با انگشتش جنازهی موش را امتحان میکرد پرسید:
ـ خودت کشتیش؟
و صدالبته که اینرا برای مخفیکردنِ هیجانش گفت.
فرانسیس که صورتش را نزدیک صورت تام آورده بود گفت:
ـ فکر میکردی نمیتونم؟
ــ نَع... هیچ فکری نکردم.
فرانسیس خندید، خنده ای عجیب و کوتاه که نفسش را بند آورد و اشکش را سرازیر کرد، او سراپا هیجان بود و اسیرِ خواستۀ درونش. تام مبهوت ماندهبود وکمی مَلول. دختر دستش را دور بازوان او حلقه کرد. تام با صدایی لرزان پرسید:
ـ باهام میای بریم بیرون؟
فرانسیس با خنده صورتش را برگرداند. حسی قوی و غیرقابل کنترل باعث شد چهرۀ تام قرمز شود. تام این حس را سرکوب کرد؛ اما ظاهراً این احساس قویتر از تام بود و بر او چیره شد. تام، این جوان روستایی با آن سادگیِ دوستداشتنیاش، اسیر عشق فرانسیس شده بود.
تام درحالیکه شق و رق ایستاده بود و از پنهان کردن عشقش در آزار بود، گفت:
ـ ولی باهاس به مادرت بگیم.
فرانسیس با صدایی خفه گفت:
ـ باشه.
صدایش گرفته بود اما این گرفتگی، سرشار از حال و هوای احساس رهایی و رضایت بود.●