فرانسيس با بدخُلقيِ بچهگانه و به صدايی بلند گفت: «آخ كه خستهم!» و همان آن رويِ چمنهايِ تهِ پرچين ولو شد. آنا لحظهاي حيران ماند و بعد چون به هردمبيليِ فرانسيس عادت داشت، گفت: ــ خب، ديروز بعد از گذروندنِ اون راهِ لعنتي طولاني از ليورپول تا اينجا، بايدم خسته باشي... اونم تو، تيتيشمامانيِ هميشه خسته!