ترجمۀ این داستان را به برادر عزیزم مقصود تقدیم میکنم، کسی که مرا برای اولین بار با دنیای داستان وادبیات آشنا کرد.
***
از قسمت زندگی و نامه ها-مجلۀ نیویورکر،10 جولای 2023
(چرا یک رمان تاریخی نوشتم)
سی سال اول زندگیام در شعاع یک مایلی ایستگاه ویلسدن گرین تیوب سپری شد. درسته که به کالج رفته و حتی به مدت کوتاهی به شرق لندن نقل مکان کردم، اما این دوره از زندگی من چیز زیادی برای گفتن ندارد. خیلی زود به خانۀ کوچکم در شمال غربی لندن برگشته و بعد ازآن به طورناگهانی نه فقط شهر، بلکه کشورانگلستان را ترک کردم. ابتدا به رم و بعد به بوستون وسپس به نیویورک عزیزم سفر کرده و به مدت ده سال همان جا زندگی کردم. وقتی دوستانم میپرسیدند که چرا کشورم را ترک کردم، گهگاهی به شوخی جواب میدادم: «چون دلم نمیخواست رمان تاریخی بنویسم!»
جواب من به خودی خود یک شوخی تلقی میشد. فقط رمان نویسان انگلیسی منظورم را متوجه میشدند. البته مهاجرت من دلایل واضح و مشخصی دیگری هم داشت: پدر انگلیسی من مرده و مادر جاماییکایی من به دنبال یک عکس رمانتیک به غنا رفته بود. خود من با یک شاعرایرلندی ازدواج کرده بودم، کسی که از هیجده سالگی جزیرۀ زادگاهش را ترک کرده و عاشق سفر و ماجراجویی بود. ظاهراً از لندن دلزده شده بودم، با این حال نمیتوانستم به تمامی اقرار کنم که به جملۀ معروف ساموئل جانسون که میگفت: «از زندگی خسته شدهام!» رسیدهام.
اما کاملاً از ادبیات کلاسترو فوبیک آن و از نقشی که در آن به من محول شده بود، دلزده بودم: کودک نابغۀ چندفرهنگی که اکنون به بزرگسالی رسیده است!
به خاطر همین آنجا را ترک کردم. مثل اکثر مهاجرها به برگشت هم فکر کردیم، اما دلایل زیادی در کشور جدید زندگی را برایمان قابل تحمل کرده بود. مهمتر از همه مسائل مربوط به فرزندمان بود که ریشه و هویتش در آنجا شکل گرفته بود. با این وجود دچار نوعی پشیمانی و حس نوستالژی میشدیم، دو نویسنده بودیم که ایدۀ جدایی از منبع اصلی نوشتن آنها را نگران میکرد، علاوه بر آن مرگ هم میتوانست سراغ یکی از ما بیاید. گاهی اوقات برای بهتر کردن حالمان جنبههای مثبت را برای خودمان یکی یکی میشمردیم ومی گفتیم که مثلاً نویسندههای ایرلندی مثل بکت و جویس یا ادنا اوبراین و کالوم، کتابهایشان را مایلها دور از خانه نوشتهاند. اما بلافاصله شک و تردید به جانمان میافتاد. ایرلندیها همیشه استثنا بودند!
نویسنده های فرانسوی چطور؟ یا کاراییبی؟ یا آفریقایی؟ این جا بود که اطلاعات ما کمتر قانع کننده میشدند. با وجود تمام ابهامات، به تکهای از اطلاعات چسبیده بودم که به نظر مطمئن میرسید: هر نویسندهای که در هر دورهای، زمانی در انگلستان زندگی کرده، دیر یا زود، خواهی نخواهی کارش به نوشتن رمانهای تاریخی کشیده است. دلیل آن چه بود؟ گاهی اوقات فکر میکنم که حلقۀ نوستالژی ما بسیار تنگ و کوچک است. به طور مثال افرادی در انگلستان هستنند که با یادآوری گروه اسپایس گرلز یا صفحههای موسیقی ویا باجۀ تلفن مثل ابر بهار گریه میکنند!
تمام اینها نتیجۀ فرهنگ و ادبیات ما بود. فرانسویها بیشتر به «رمان نو» تمایل دارند و انگلیسیها برخلاف انها مسحور گذشتهاند. حتی کتاب «میدل مارچ» یک کتاب تاریخی است. درخود من اگرچه کاملاً انگلیسی هستم، نوعی تعصب نسبت به فرم شکل گرفته، تعصبی که سالهای دانشجوییام بر میگردد. همان موقع که رمانهای تاریخی را از نظر زیباشناسی بررسی میکردیم و تمام آنها از نظر سیاسی محافظه کارانه به نظر میرسیدند. اگر شما رمانی را باز کنید و متوجه شوید که این کتاب در هر دورهای از این صدسال میتوانست نوشته شود، آیا این کتاب رسالتش را به سرانجام رسانده است؟ آیا ذات یک رمان جدید بودنش نیست؟
با گذشت زمان این بحث و جدلها را تحت فشار گذاشتند. بعد از آن کتابهای قابل توجهی در این ژانر خواندم: «خاطرات آدرین» از مارگریت یورسنار که به زبان لاتین نبود، «اندازه گیری دنیا» به قلم دوست خودم دانیل کلمان که در آن خبری از زبان آلمانی قدیم نبود، حتی زبان کتاب «تالارگرگ ها» هم ارتباط کمی با علم نحو دوران تئودور داشته وتماما به زبان مانتلی نوشته شده است.
همۀ این کتابها حامل پیام جدیدی بودند: همۀ رمانهای تاریخی به جلد دوران خودشان در نیامده اند و سیر وسیاحت در گذشته لزوماً به معنای تقلید کورکورانه از آن نیست! میتوانید با یک سؤال گریزی به گذشته بزنید ویا یک جابه جایی زمانی زیرکانه انجام بدهید. بعضی از رمانهای تاریخی نگرش شما را نه فقط به گذشته بلکه به آینده معطوف میکنند.
البته این ایدهها برای طرفداران پرو پاقرص رمانهای تاریخی بسیار پیش پا افتاده به نظر میرسند، اما برای من تازگی داشتند. گارد ایدئولوژیکیام را پایین آورده وهمین باعث نجات وخوش شانسیام شد. تقریباً در 2012 بود که با داستانی متعلق به قرن نوزده آشنا شدم. این داستان در مورد طولانیترین جنگ درباری بریتانیا در تاریخ 1873 بود. قصابی به نام آرتور ارتون از ناحیۀ وپینگ ادعا میکرد که سر راجر تیچبورن، وارث خاندان داوتی-تیچبورن است. همان پسری که مدتها قبل گم و گور شده وبه نظر میرسید که غرق شده باشد. ادعای اوتبدیل به پروندۀ جنجالی آن روزها شده و باعث معروفیت او شد. یکی از ستارههای این پرونده و قدرترین مدافع او، بردۀ جاماییکایی آزاد شدهای به نام اندرو بوگل بود که ادعا میکرد به خاندان تیچبورن خدمت کرده وسر راجر را به خاطر دارد. حالا تصور کنید که در دادگاه اظهارنظر، در سال 1873 مرد سیاه پوست فقیری مقابل طبقۀ بدبین و متزلزلی قرارگرفته است. اما افکارعمومی بریتانیا مثل پسرعمویش آمریکا پر از غافلگیری است. در این دادگاهها موارد زیادی از بدرفتاری هیئت منصفۀ بورژوازی با طبقۀ کارگر مشاهده شده بود، بنابراین وکلای اتیونی و قاضیهای اشراف زاده دفاع از ادعای این مرد فقیر را به هر مرد ثروتمند دیگری ترجیح میدادند. جمعیت انبوهی در اتاق دادرسی جمع شده و منتظر اعلام رأی نهایی بودند (شاید تشابهش را با محاکمۀ او-جی –سیمپسون تشخیص بدهید). بوگل و قصابش تبدیل به قهرمان ملی شدند.
این داستان عالی مثل پیدا کردنشی نفیسی مرا هیجان زده کرد. یکی از ان هدیههایی بود که کائنات یک بار در زندگی نصیب هر نویسندهای میکند. ولی هشت سال طول کشیده بود تا سرجایم نشسته و این هدیه را بازکنم. آن موقع تمام تلاشم را میکردم تا رمان تاریخی ننویسم. در آمریکا ماندم و از کتابخانههای انگلیسی و رونوشتهای دادگاهی دوری کردم. صاحب فرزند دیگری شدیم. چهار کتاب دیگر نوشتم. در طول نوشتن مدام دور وبر موضوعی به صورت مبهمی کمین میکردم، حالت مضطرب زنی را داشتم که در سایت دوست یابی کسی به او توجه نکرده است. چند تایی کتاب تاریخی میخواندم، یادداشت برداری میکردم، هیجان زده میشدم و در نهایت ایدهها را در کشوی میزم مهرو موم شده پنهان میکردم. نمیخواستم رمان تاریخی بنویسم. از حجم زیاد سختکوشی و درگیری در این ژانر میترسیدم. و این ترس زمانی شدیدتر شد که دیدم دوست نیویورکیام، دانیل کلمان-اخیرا مطالعات ضروری و زیادی برای رمان تاریخیاش به نام «تیل» انجام میداد، رمانی که اتفاقات آن در طول جنگ سی ساله در آلمان رخ می دهد-در زمین بازی دانشگاه نیویورک، جایی که فرزندانمان در حال بازی بودند، روی نیمکت پارک در حال مطالعه است. پنج سال تمام، روز و شب در کتابخانهها مشغول مطالعه بود. هر وقت از او میپرسیدم که اوضاع از چه قراراست، جواب میداد که این کار به شدت خسته کننده بوده و سختترین کاری است که به عمرش انجام داده: درست مثل اینکه هم رمان بنویسی و هم دکترا بگیری!
یادداشت برداریهای زیاد! حتی شنیدنش هم وحشتناک بود. کلاً اهل گفتگو بودم و تمایلی به یادداشت برداری نداشتم. دوباره روی صندلیام نشسته و رمانی نوشتم. اما در نهایت، این نا داستان که تمایلی به نوشتنش نداشتم، منجر به کشویی پراز نوشته و قفسهای پر از کتاب شد. با خودم میگفتم: «روزهای مطالعهات به آخر رسیده» ودوباره به خودم جواب میدادم: «اگر بگذاری این اتفاق بیوفتد، بلاخره تسلیم بدترین و طاقت فرسا ترین غریزۀ دیکنزی ات خواهی شد!»
همین حالا هم هر تارو پود داستان تیچبورن مرا به سمت خودش جذب میکرد. به نظر میرسید که مرا به سمت قالیچهای گرانبها از زندگی قرن بیستم میکشاند که البته آن هم نیازمند سفارش کتابها و یادداشت برداریهای بیشتربود. تبدیل شده بودم به فرد کسل خانواده، با خودم میگفتم: «آیا می دونستی که در سال 1848...زیدی! رمانهای تو حجمشان زیاد است اما محتوایی ندارند، چرا حقایق و واقعیتها را وارد آنها نمیکنی؟ دست بردار اسمیت! دست بردار!»
سرو کله زدن با این اضطرابها ناشی از ماندن زیر سایۀ دیکنز بود. تا این سن، تولد در انگلستان و کتابخوان بودنم باعث شده بود تا زیرنفوذ این تأثیر طاقت فرسا و غول آسا بمانم. دیکنز همه جا بود. در مدرسه و درقفسه های خانه و کتابخانه حضور داشت. کریسمس را اختراع کرد، در سیاست مداخله میکرد، قوانینی مربوط به حقوق کارگران، آموزش ویا حق کپی رایت تنظیم میکرد. او قهرمان طبقۀ کارگر بود-سمبل درخشانی از شایسته سالاری توصیه شده به ما-و درست مثل جواهری بر تاج موسسههای توریستی انگلستان میدرخشید.
به عبارت دیگر، پس از مرگش در جنبههای مختلفی از جامعۀ بریتانیا دست برده بود تا نقطه نظرهای سیاسی را ارزشگذاری کند. هرجایی که میخواستم باشم حضور داشت. در تئاتر، ایتالیا، آمریکا! فیلمهایی از روی کتابهایش ساخته شدند. در واقع دیکنز باعث شد که همان اول کار مینی سریالهای باارزشی را در تلویزیون تماشا کنم. او در نمایش «ماپت ها» ودر تمام هالیوود لعنتی حضور داشت، در فرزندخواندگی آگاهانه یا دزدی نا آگاهانه!
در کودکی زیاد از او خوانده بودم و همانطور که بزرگ میشدم، شک و تردیدهایی را در مورد او احساس میکردم. او احساسی، تئاتروار، اخلاق گرا و کنترل گر بود. هرگز نتوانستم خودم را از شر این تأثیر خجالت آور خلاص کنم. همیشه به طرز مرموزی مرا همراهی میکرد. اگر خودم را در لندن قرن نوزده میدیدم، دیکنز آنجا حاضر و آماده بود. در فصلهای مهم، در فهرست، داخل پرانتز و یا بیرون آن دوباره به سمت چارلز بر میگشتم. رد پای او در تمام قرن نوزده مشهود بود. در حال مطالعۀ سیلی در جاماییکا بودم، ناگهان ظاهر میشد و عریضۀ بلند بالایی تحویلم میداد، در مورد نویسندهای که سالها قبل مرده بود-ویلیام هریسون که قبلاً همسایهام بود-مطالعه میکردم، بفرمایید، فوراً با او اظهار رفاقت میکرد، در مورد برده داری آمریکا میخواندم و کاشف به عمل میآمد که او در پانوشت حضور دارد.
بارها به خودم میآمدم و میدیدم که مثل یک دیوانۀ واقعی می گویم: «اوه...سلام چارلز!»
بعد ازآن ماجرای قرنطینه پیش آمدو مثل همه کمی دیوانه شدم. تمام رمانهای ویلیام هریسون اینورث را به معنای واقعی بلعیدم. بیشتر از چهل کتاب نوشته بود و اکثر کتابهایش وحشتناک بودند. جلوتر که رفتم، پیشکار ویلیام هریسون، زنی به نام الیزا تاچت مرا به خودش علاقمند کرد. وسواس بیمارگونهای پیدا کردم. برایم سؤال بود که اندرو بوگل در کدام مزرعه ایالت هوپ به بردگی گرفته شده است و برده داری، این سرگرمی وحشیانه چه مدت زمانی بین انگلستان و جاماییکا رواج داشته است. چندتایی کتاب در مورد محاکمۀ تیچبورن خواندم. این کلاهبرداری فکرم را به خودش مشغول کرده بود، هویتهای دروغین، اخبار کذب، روابط بی پایه و اساس، تاریخ جعلی!
سعی کردم تا به دیگران توضیح دهم که این دو چه فصل مشترکی با هم دارند، به نظر میرسید که درحال نوشتن رمان تاریخی هستم. تبدیل به فردی شده بودم که از موضوع اصلی دور افتاده و شاید هم تازه آن را کشف کرده است. اسم کتابم را «نیرنگ» ها گذاشتم و بعد در می 2020، وقتی که در نهایت آمادۀ تایپ شدم، به انگلستان برگشتیم تا به قرنطینۀ بریتانیا ملحق شویم. چون کاری برای انجام دادن و جایی برای رفتن وجود نداشت، برنامهای برای پیاده روی تنظیم کردم. درست مثل دوربینهای مدل باریتون همه جا را میپاییدم، با این تفاوت که چشمانم روی سر در مغازهها خیره میماند: روی قطاری از برآمدگی جلوی بامها، قرنیس ها ودودکش ها. خودم را در قرن نوزده میدیدم، چرا که هرجایی در شمال غربی، یاآور لندن قرن نوزده بود. تلاش کردم تا گورستان منطقه را پیدا کنم. گورویلیام و الیزا تاچت را پیدا کردم. میتوانستم روی نقشه انگشت گذاشته و مزار بی نام و نشان مدعی تیچبورن را پیدا کنم. همان گوشهای که صلیب یادبودشان درآن نصب شده و بوگل آخرین نفسهایش را کشیده بود. بیرون 2020 بود، ولی در ذهن من زمان در 1870 میگذشت. تسلیم شده بودم. به انگلستان برگشته و در حال نوشتن یک رمان تاریخی بودم. حالا دیگر فقط یک چیز غرورم را ارضا میکرد: دیکنزی در کار نبود!
در نوشتههایم خبری از یتیمان و طول و تفضیلهای دیکنزی نبود وبه طور قطع شخصیت بدجنسی به نام خانم اسپایتلی ویا مرد بزدلی به نام آقای فیرفینت و غیره وجود نداشتند. برای اطمینان از این موضوع مراقب بودم تا کتابی از دیکنز نخوانم و در کنار ظاهر شدنهای گاه و بی گاه او درطول تحقیقاتم تلاش کردم تافکر او را از سرم خارج کنم.
یکی از درسهای افسانه نویسی این است که همیشه حقیقت قویتر از آن است. حقیقت این بود که من شخصی واقعی در حال نوشتن درمورد الیزا تاچت بودم، داستان آن زن در ذهن من گل کرده و بقیۀ شخصیتها را کم رنگ کرده بود. این به آن معنی بود که از نظر دیکنز بیش از حد لازم به آن زن پرداختهام.خانم تاچت، خل و غیرعادی! اما این آخرین شوخی نبود که دیکنز داخل قبرش با من کرد. در میانۀ تحقیقاتم، دیکنز از پاورقی به داخل متن اصلی جهش کرد و برای من واضح و مبرهن شد که برای ارائۀ واقعیتها روی صفحههای واقعی نمیتوانم به تمامی از دیکنز چشم پوشی کنم. او پای ثابت شامهای اینزورث بود، در مباحثات مربوط به جاماییکا شرکت می کرد-طرف اشتباه مذاکره را گرفته بود-و موضوع مهمتر و پیچیدهتر خیابان داوتی بود که دیکنز چند مدت آنجا زندگی کرده بود. ناحیهای در شمال شرقی بلومزبری که به خاندان تیچبورن-داوتی تعلق داشت. دیکنز مانند هوا همه جا حضور داشت. گاهی اوقات باید کنترل کردن را رها کنید. از روش بوداییان پیروی کرده واجازه بدهید تا ذهنتان شما را هدایت کند. در اغلب موارد به جایی که به آن تعلق دارید، بر میگردید. به آقای دیکنز گفتم: «ببین.... می تونی یه سربیای و به این قسمت سر بزنی، ولی بعدش تو فصلهای بعدی میکشمت! قرار نیست همه جا جولان بدی، حرفهای کنایه آمیز بزنی وخرد خودت رو به رخ بکشی!»
به قولم عمل کردم. او را در پاراگرافی در فصلی غیر دیکنزی با عنوان «دیکنزمرده است» خلاصه وار کشتم. احساس تخلیۀ روانی میکردم. احساسی که هنگام نوشتن به سراغ آدم میآید و من همیشه آن را نصف و نیمه تجربه کرده بودم. با خودم میگفتم: «ببین...من دیکنز راکشتم، آن هم تا توصیف مرگ او وخاکسپاری اش در وست مینستر ابی!»
اما طولی نکشید که پس از آن احساس پیروزی کذایی، به دلایل موجهی، دیکنزبازگشت گریزناپذیرش را عملی کرد. حتی جوانتر از قبل ظاهر شده ونسبت به چهل صفحۀ اول نیرویی سرکوب نشدنی از خودش بروز داد. دوباره تسلیم شدم. اجازه دادم تا صفحات را اشغال کند، درست همانطور که در خیابانهای قرن نوزده لندن میخرامید. او انجا بود، در هوا، کمدی، تراژدی، سیاست و ادبیات، حتی در جایی که به او مربوط نبود (مثلاً در منازعات مربوط به جاماییکا) حضور داشت. گاهی اوقات مقاومت ناپذیر، گاهی خوشحال کننده و گاهی هم تاثیرگذارظاهر میشد. درست همانطور که در زندگی خودش و من بود. تاثیرات او شبیه تجربیات کودکی بودند، اثری دیوانه کننده داشتند، چرا که هم زمان با بزرگ شدنت، شک و تردید در موردانچه می دانی ویا میخواهی بپذیری و یا حتی والدینت بیشتر و بیشتر میشود. یازده سال بعد، درسن بلوغ و پختگی، زمانی که در حال نوشتن یک رمان تاریخی بودم، لپ تاپم را بسته و با خودم گفتم: «می دونم که اغلب اوقات باعث عصبانیتت می شه، ولی نمی تونی حضورش رو نادیده بگیری، آن هم با دینی که نسبت به او داری!»
تصمیم گرفتم به انجام کاری گرفتم که تمام مدت از ان پرهیز کرده بودم. سری به وست مینستر زدم. قطعۀ شعرا را پیدا کرده و درست بالای گور دیکنز ایستادم: «اوه...سلام چارلز!»
احساس دین میکردم و امیدوار بودم که بتوانم ان را اداکنم. وقتی به خانه برگشتم، تصمیم گرفتم تا تغییراتی ایجاد کنم. دیگر از دیکنز و نفوذ و تاثیرش پرهیز نمیکردم. تصمیم گرفتم تا کاری انجام بدهم که نیاز به خواندن و یادداشت برداری وتحقیق نداشته باشد، چیزی شبیه به تماشای یک برنامۀ تلویزیونی. بنابراین آن را روشن کرده و سری به کانال قدیمی و محبوبم یعنی بی بی سی زدم. حدس بزنید چه چیزی در فهرست وجود داشت؟ ورژن جدیدی از «آرزوهای بزرگ» برای افرادی که دچار کوررنگی بودند. بله، خود آرزوهای بزرگ بود: اوه...سلام چارلز، سلام و خداحافظ وسلامی دوباره!»