ترجمه داستان «خانۀ قدیمی» نویسنده «هانس کریستیان آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

خانه‌ای قدیمی در قسمت بالای یک خیابان وسیع و طولانی قرار داشت. بسیاری از مردم قدمت این خانه قدیمی را به بیش از سه قرن تخمین می‌زدند. این موضوع از آنجا نشئات می‌گرفت، که چنین تاریخی را بر روی یکی از ستون‌های چوبی جلو آن حکاکی کرده بودند.

لاله‌ها و رازک ها از جمله گیاهانی بودند، که از مدت‌ها قبل بدون هیچگونه مراقبتی در باغچۀ وسیع جلوی خانه قدیمی رشد نموده بودند و بدین ترتیب بر جذابیت این ساختمان قدیمی می‌افزودند.

بر فراز هر یک از پنجره‌های خانه قدیمی صورتکی بَد شکل را بر روی ستون چوبی کوتاهی نصب نموده بودند. یکی از این صورتک‌ها نیز که از دیگران بزرگتر بود، در جلوی ساختمان و مسلّط بر راه ورودی خانه قرار داشت.

دقیقاً در زیر پیش آمدگی لبۀ بام یک دهانه ناودان سربی رنگ با سر اژدها کار گذاشته شده بود بطوریکه آب حاصل از باران که از سطح بام جمع آوری می‌شد، در دهان اژدها جریان می‌یافت و به خارج می‌ریخت ولیکن طبلکی قیف مانند بلافاصله در زیر آن تعبیه شده بود، که آب خارج شده از دهان اژدها را دریافت می‌کرد و از طریق لوله ناودان به پائین ساختمان هدایت می‌نمود.

تمامی خانه‌های دیگری که در همان خیابان احداث شده بودند، بسیار جدیدتر و تمیزتر به نظر می‌آمدند. خانه‌های جدید دارای پنجره‌های شیشه‌ای بزرگتر و دیوارهای صاف‌تری نسبت به خانه قدیمی بودند، تا آنجا که هر کسی به آسانی می‌توانست دریابد، که خانه‌های جدید هیچگونه شباهتی به خانه قدیمی ندارند.

مردم اکثراً به این موضوع فکر می‌کردند، که این ساختمان تماشائی در حال پوسیدن از چه زمانی و توسط چه کسانی در این خیابان احداث شده است؟

پنجره‌های خانه قدیمی را به شکل یک برآمدگی خارجی و با فاصله کافی از همدیگر احداث کرده بودند، تا هیچکس نتواند از طریق آنها به آنچه در داخل اتاق‌ها می‌گذرد، پی ببرد.

پله‌های خانه قدیمی را اندکی پهن‌تر از پله‌های یک قصر مجلل و اندکی بلندتر از پله‌های یک برج کلیسا ساخته بودند.

نرده‌های فلزی اطراف خانه قدیمی را درست همانگونه که در قرون گذشته متداول بود، به حالت گنبدی ساخته بودند. آن‌ها دارای یک نوک برنجی با ظاهری مضحک بودند.

در طرف دیگر خیابان خانه‌های جدید و مرتبی ساخته شده بودند، که صاحبانی از اقشار اجتماعی مختلف داشتند.

در جلو پنجرۀ خانه مقابل خانه قدیمی، معمولاً پسرکی با گونه‌های گلگون می‌ایستاد. او چشمانی بشّاش و درخشان داشت. پسرک مطمئناً از خانه قدیمی بسیار خوشش می‌آمد زیرا این خانه برای وی هم در روشنائی روزها و هم در روشنی شب‌های مهتابی جلوه‌ای ویژه داشت.

پسرک زمانی که به سرتاسر دیوارهای خانه قدیمی می‌نگریست، همان جاهائیکه ملات ها و ساروج‌ها ریخته بودند، در نظر پسرک عجیب‌ترین اَشکال بر سطح دیوارها جان می‌گرفتند.

دقیقاً در جائیکه خیابان با پله‌های خانه قدیمی تلاقی می‌یافت، سَرپناهی وجود داشت، که پسرک می‌توانست مجسمه‌های سربازان نیزه به دست را در آنجا ببیند. چنین سربازانی در محل خروج آب از ناودانی با سر اژدها نیز وجود داشتند.

در خانه قدیمی که این چنین به نظر می‌آمد، پیرمردی زندگی می‌کرد. پیرمرد اغلب شلوار مخمل کوتاهی به تن می‌کرد و کت او نیز دارای دکمه‌های برنزی بزرگی بود.

او کلاه گیسی بجای موهای طبیعی بر سر می‌گذاشت ولیکن هر کسی به راحتی می‌توانست به مصنوعی بودن آن واقف گردد.

هر روز صبح شخص مُسنی به آنجا می‌آمد، تا وضعیت اتاق‌های پیرمرد را سر و سامان بدهد، فرمان‌های او را اجرا کند و پیغام‌هایش را ببرد.

بجز اینها می‌توان گفت که پیرمرد شلوار مخملی کاملاً تنها در خانه قدیمی بسر می‌برد.

پیرمرد اغلب در اثر دلتنگی به کنار پنجره می‌آمد و به بیرون می‌نگریست. در چنین مواقعی پسرک خانۀ روبرو معمولاً با عشق و علاقه برای پیرمرد تنها دست تکان می‌داد و پیرمردِ تنها نیز با دست‌های پیر و چروکیده‌اش پاسخ وی را می‌داد.

بدین گونه آنها با همدیگر آشنا شدند و کم کم این آشنائی به دوستی منتهی گردید.

آن‌ها اگر چه معمولاً به گفتگو با همدیگر نمی‌پرداختند امّا این موضوع تفاوتی برای آنها نداشت و مانعی برای تداوم دوستی فی مابین پسرک و پیرمرد تنها بوجود نمی‌آورد.

پسرک اغلب از زبان والدینش می‌شنید که پیرمرد تنهای خانه قدیمی فردی بسیار خوب و مهربان است امّا اینک بسیار تنها و بی کس مانده است.

یکشنبۀ پس از آن پسرک چیزی از بین وسایلش برداشت و آن را در تکه کاغذی پیچید. او آنگاه به پائین پله‌ها رفت و در درگاه خانه منتظر ایستاد، تا زمانیکه مرد مُسن که برای بردن پیغام پیرمرد به بیرون رفته بود، مجدداً به خانه قدیمی برگردد.

پسرک به نزد مرد مُسن رفت و گفت: آقا، یک لحظه صبر کنید. آیا می‌توانید این بسته را از جانب من به پیرمردی که آن بالا است، بدهید؟

پسرک در ادامه سخنانش گفت: من دو سرباز مفرغی دارم و این یکی از آنها است و اینک می‌خواهم که پیرمرد آن را داشته باشد زیرا مطمئنم که دوستش خواهد داشت.

مرد پیغام رسان با خوشروئی نگاهی رضایت آمیز به پسرک انداخت آنگاه سرش را به نشانه موافقت تکان داد. او سپس سرباز مفرغی را از دست پسرک گرفت و برای پیرمرد تنها به داخل خانه برد.

پسرک ساعاتی پس از آن پیغامی از جانب پیرمرد دریافت داشت. در پیغام آمده بود که اگر پسرک مایل باشد، می‌تواند به ملاقات پیرمرد تنها به خانه قدیمی بیاید ولیکن ابتدا باید موافقت پدر و مادرش را بدست آورد و سپس برای آمدن به آنجا اقدام نماید.

پسرک موضوع را با خانواده‌اش در میان گذاشت و موافقت آنها را برای ملاقات با پیرمرد در خانه قدیمی بدست آورد.

پسرک خیلی زود برای رفتن به خانه قدیمی آماده شد و بلافاصله به راه افتاد. او لحظاتی بعد به آنجا رسید. گوی‌های برنزی روی نرده‌های آهنی بسیار درخشان‌تر از همیشه به نظر می‌آمدند. هر کسی می‌توانست فکر کند که آنها را به خاطر ملاقات امروز صیقل داده و براق ساخته‌اند.

شیپورهائی که در دست مجسمه‌های کنار باغچۀ لاله‌ها بودند، تا حد ممکن سائیده و تمیز شده بودند، انگار که برای مراسم شیپور زدن آماده گردیده‌اند. صورت مجسمه‌های شیپورچی به خوبی تمیز شده بود بطوریکه گونه‌های باد کردۀ آن‌ها گِردتر و متورّم تر از قبل به نظر می‌رسیدند.

پسرک در زمان موعود به درگاه خانه قدیمی قدم گذاشت. او احساس می‌کرد که تمامی شیپورها به افتخار او هم زمان توسط مجسمه‌های شیپورچی به صدا در آمده بودند و انعکاس آن‌ها در گوش‌های وی زنگ می‌زدند: "تراتیراتا"، "تراتیراتا".

ناگاه درب ساختمان قدیمی برای ورود پسرک گشوده شد و پیرمرد تنها به پیشواز او شتافت، تا برای رفتن به اتاق پذیرائی همراهی‌اش نماید.

در تمامی مسیر عبور پسرک و پیرمرد تصاویر متعددی از شوالیه‌های مسلّح آویزان شده بودند و تصاویر گوناگونی از بانوان زیبارو در جامه‌های بلند ابریشمی و زربَفت به چشم می‌خوردند.

بر دیوارها زره‌های جنگی و لباس‌های مجلل قدیمی آویزان شده بودند امّا هیچکدام از آنها دیگر زیبائی و شکوه سابق را نداشتند و حتی برخی از آنها از جنبه انتفاع خارج گردیده و مندرس به نظر می‌آمدند.

پسرک پس از اندک مدتی به چندین پلکان رسید که پلکان بزرگتر او را به طرف بالا هدایت می‌کرد ولیکن پلکان کوچکتر به سمت زیرزمین می‌رفت. پلکان دیگری نیز دیده می‌شد که به بالکن ساختمان قدیمی راه داشت.

وضعیت بالکن به هیچوجه مطلوب نبود و در واقع در آستانه تخریب قرار داشت زیرا حفره‌های بزرگ و شکاف‌های طویلی در سرتاسر آن به چشم می‌خوردند.

علف‌های سبز زیادی در طی گذر زمان بر سطح بالکن روئیده بودند و لایه‌ای از برگ‌های خزان شدۀ درختان که در اثر وزش باد به آنجا آورده شده و اینک در حال پوسیدن بودند، همگی حکایت از عدم مراقبت مناسب از ساختمان قدیمی در طی سال‌های اخیر می‌نمودند.

علاوه بر بالکن نیمه مخروبه، سرتاسر حیاط ساختمان مملو از علف‌های هرز بود و دیوارهای خانۀ قدیمی از خزه‌های سبز پوشیده شده بودند آنچنانکه حیاط خانه را به یک باغ رها شده مبدّل ساخته بود، که فقط یک بالکن به آن اضافه کرده باشند.

گلدان‌های قدیمی گل‌ها و بوته‌های زینتی در اندازه‌ها و اَشکال مختلف در اینجا و آنجا به چشم می‌خوردند ولیکن به هیچوجه وضعیت مطلوبی نداشتند و از گیاهان پیشین برخوردار نبودند. یکی از گلدان‌ها آنچنان وضعیتی داشت که انگار تحت هجوم قرار گرفته بود زیرا بر تمامی جوانب آن سوراخ‌های متعددی مشاهده می‌شد و سطح آن کاملاً خزه بسته بود.

در آنجا هیچ چیز به هیچ چیز نبود و سکوت کاملاً بر محیط غمزده حکمفرمائی می‌کرد.

ناگهان نوائی این چنین در گوش‌های پسرک پیچید:

"هوا مرا تسلّی می‌دهد

انوار خورشید مرا می‌بوسند

گل‌های کوچکِ باغچه مرا نوید می‌دهند

که یکشنبه‌ای دیگر در راه است."

آن‌ها سپس وارد اتاقکی شدند، جائیکه دیوارهایش را با پوست گرازهای شکار شده پوشانده بودند و بر روی هر کدام از آنها تصاویر گل‌های مختلف و رنگارنگی نقاشی شده بودند.

دیوارهای کهنه با دیدن پسرک چنین بیان داشتند:

"تمامی وسایل فلزی زنگ زده‌اند

اما چرم گرازها هنوز برجا مانده‌اند

و تا سال‌ها دوام خواهند آورد."

در آنجا چندین صندلی راحتی قرار داشت.

یکی از صندلی‌ها که دارای پشتی بلند و خمیده و بازوهایی در هر طرف بود، با دیدن پسرک گفت: "بنشینید"، "بنشینید". آه، چه صدای غژغژی می‌دهم. اینک من مطئنم که نقرس گرفته‌ام و همچون یک صندوقچۀ لباس‌های کهنه شده‌ام. افسوس.

پسرک آنگاه به اتاق دیگری وارد شد، جائیکه پنجره‌های جلو آمده‌ای داشت و پیرمرد همواره در جلوی آن‌ها می‌ایستاد.

پیرمرد گفت: دوست کوچک من، به خاطر فرستادن سرباز مفرغی از شما متشکرم. من همچنین از شما سپاسگزارم که برای دیدنم به این خانه قدیمی آمده‌اید.

صدای سپاس، سپاس و ممنون، ممنون از تمامی اسباب و اثاثیه‌های آنجا برای پسرک برخاست.

در آنجا تعداد زیادی از اسباب و اثاثیه‌های قدیمی به چشم می‌خوردند. آن‌ها آنچنان زیاد بودند که هر کدام از آنها در هر سو به چشم می‌آمدند و این موضوع برای پسرک بسیار عجیب و تماشائی می‌آمد.

در وسط دیوار اتاق تصویری آویخته بودند، که یک بانوی جوان و زیبا را نشان می‌داد. بانو بسیار خوشحال و سرزنده به نظر می‌آمد. او لباسی متعلق به دوران‌های پیشین بر تن داشت. گرد و خاک فراوانی اینک بر روی موها و لباس‌های بلند بانو نشسته بود. هیچ صدائی از بانو بر نخاست و او بر خلاف سایرین صحبتی از سپاس یا ممنون بر زبان نیاورد امّا همچنان با چشمان مهربانش به پسرک می‌نگریست.

پسرک صراحتاً از پیرمرد پرسید: این تصویر از آن کیست؟ آن را از کجا به دست آورده‌اید؟

پیرمرد گفت: من آن را از یک سمساری در شهری بسیار دور از اینجا خریده‌ام. در آنجا تصاویر متعددی آویزان ساخته و به فروش می‌رساندند ولیکن هیچکس صاحب تصاویر را نمی‌شناخت و توجهی هم به این موضوع نداشتند. صاحبان اغلب این تصاویر زیبا احتمالاً تا این زمان مرده‌اند و در خاک دفن شده‌اند. به هر حال من صاحب این تصویر را تصادفاً از ایام دیرین می‌شناسم. من می دانم که این بانوی زیبا پیش از این فوت کرده‌اند و اینک از آن زمان بیش از پنجاه سال می‌گذرد.

در زیر تصاویر و در داخل یک قاب شیشه‌ای برّاق، دسته‌ای از گل‌های پژمرده را آویخته بودند. آن‌ها حداقل پنجاه سال قدمت داشتند و اینک بسیار کهنه و فرسوده به نظر می‌رسیدند.

آونگ ساعت بزرگ قدیمی بدون لحظه‌ای توقف همچنان به جلو و عقب حرکت می‌کرد و عقربه‌ها را به طور منظم می‌چرخاند.

تمام چیزهائی که درون اتاق قرار داشتند، بوی کهنگی و فرسودگی می‌دادند امّا پیرمرد و پسرک اصلاً توجهی به این موضوع نداشتند.

پسرک گفت: همانطوری که والدینم همواره در خانه صحبت می‌کنند، شما خیلی مهربان و صمیمی هستید.

پیرمرد گفت: آه، امّا افکار کهنه و قدیمی و هر آنچه متعلق به زندگی ما هستند، همواره با ما خواهند ماند. اینک از زمانی که شما به اینجا آمده‌اید، من کهنگی و قدیمی بودن آنها را بیشتر احساس می‌کنم ولیکن خلاصی از آنها برای امثال من بسیار دشوار است.

پیرمرد آنگاه کتابی را که تصاویر بسیار زیادی داشت، از بخش زیرین قفسه کتاب‌ها برداشت. تصاویر کتاب تماماً متعلق به مراسم رژه‌ها و راه پیمائی های دسته جمعی بودند، که هر یک ویژگی عجیب و غریبی را به نمایش می‌گذاشتند آنچنانکه هیچکدام از آنها امروزه دیگر مشاهده نمی‌شوند:

"سربازان همچون آدم‌های رذل و فرومایه

شهروندان با پرچم‌های در حال تکان دادن

با پرچمی که یک شاهین دو سر داشت

خیاط‌هایی که در حال سامان دادن آنها بودند

با یک جفت از قیچی که توسط دو شیر نگهداشته می‌شدند

و کفاش‌هایی که خود کفش به پا نداشتند

آن‌ها که اغلب از هر چیزی یک جفت می‌سازند

بله، آن یک کتاب تصویر بود."

پیرمرد این زمان برای آوردن میوه و تنقلات به اتاق دیگری رفت. چندین نوع میوه و آجیل‌های مختلف احتمالاً از جمله چیزهای خوشمزه‌ای بودند، که در آن خانه قدیمی یافت می‌شدند.

سرباز مفرغی گفت: من نمی‌توانم کسی را که بر روی این گنجه در کنارم نشسته است، بیش از این تحمل نمایم. او بسیار غمگین و غیر دوست داشتنی است. زمانیکه کسی در یک محیط خانوادگی بوده است، هیچگاه نمی‌تواند خودش را به این زندگی عادت بدهد. من دیگر بیش از این قادر به تحمل وی نیستم. روزها در اینجا بسیار طولانی و غروب‌ها نیز دیر گذرند. اینجا به هیچوجه شباهتی به خانه شما ندارد جائیکه پدر و مادرت رضایتمندانه با یکدیگر صحبت می‌کنند. جائیکه شما و بچه‌های کوچک دیگر چنان سرخوشانه سر و صدا می‌کنند:

"نه، چطور این پیرمرد دوست داشتنی و صمیمی است؟

آیا شما فکر می‌کنید که او بوسه‌ای به کسی می‌دهد؟

آیا فکر می‌کنید که او چشم‌های آرامی دارد؟

آیا تصوّر می‌کنید که پیرمرد درخت کریسمس تهیّه می‌کند؟

ولیکن او هیچ چیزی فراهم نمی‌سازد بجز یک قبر

من نمی‌توانم بیش از این آن را تحمل نمایم؟

پسرک گفت:

"شما نباید اجازه بدهید که آن شما را چنین غمگین سازد.

من آن را در اینجا بسیار راضی و خشنود یافتم.

و تمامی آن افکار کهنه و قدیمی

که ممکن است با اشخاص بمانند

با آن‌ها می‌آیند و با آن‌ها می‌روند."

سرباز مفرغی گفت: بله، این بسیار خوب است امّا من چیزی از آن نمی‌فهمم و آن را نمی‌شناسم. من دیگر تحمل آن را ندارم.

پسرک گفت: امّا شما باید تحمل کنید.

این زمان پیرمرد با چهره‌ای راضی و خوشحال وارد اتاق شد. او به همراهش مقدار زیادی از چیزهای خوراکی نظیر میوه‌ها و آجیل‌ها را آورده بود بنابراین پسرک بیش از این دربارۀ وضعیت سرباز مفرغی فکر نکرد.

پسرک نیز ساعتی بعد راضی و خوشحال از یک ملاقات خوب به خانه برگشت.

روزها و هفته‌ها پس از آن آمدند و گذشتند و پسرک همچنان از پشت پنجرۀ خانه خودشان بسوی خانه قدیمی دست تکان می‌داد و از خانه قدیمی پاسخش را می‌گرفت.

پسرک دفعات دیگری هم به آنجا رفت.

شیپورها باز هم به افتخار وی به صدا در آمدند: "تراتیراتا"، "تراتیراتا"، یک پسر بچه به اینجا آمده است.

شمشیرها و لباس‌های آهنی بر تن تصاویر شوالیه‌ها تلق تلق می‌کردند.

لباس‌های ابریشمین بانوان تصاویر به خش خش می‌پرداختند.

چرم گرازهای روی دیوار درباره دوام خودشان صحبت می‌کردند.

صندلی کهنه و قدیمی پاهایش نقرس داشت و پشتش از رُماتیزم رنج می‌برد.

افسوس، تمامی این وقایع و اتفاقات دقیقاً شبیه دفعه اوّل بودند.

روزها به همان ترتیب می‌گذشتند و ساعت‌ها نیز همانند قبل بودند.

سرباز مفرغی گفت: من تحمل آن را ندارم.

من اشک‌های مفرغی می‌ریزم.

از بس که او غمگین و مالیخولیائی است.

پس ترجیح می‌دهم که به من اجازه بدهید تا به جنگ بروم.

تا بازوها و پاهایم را در جنگ از دست بدهم.

تا حداقل تغییری در زندگیم ایجاد شود.

براستی دیگر بیش از این تحمل نمی‌کنم.

من می دانم که چرا با کسانی با افکار کهنه ملاقات می‌کنید.

و چه چیزی ممکن است آنها برایتان داشته باشند.

من با خودم ملاقات دارم.

و شما می‌توانید مطمئن باشید.

در پایان هیچ رضایتی در میان نخواهد بود.

آن سرانجام باید از روی گنجه به پائین بپرد.

من همواره شما را بطور واضح در خانه می‌دیدم.

در مواردی که حقیقتاً در آنجا بودید.

بار دیگر، صبح یک روز یکشنبه

تمامی شما بچّه ها ایستاده بودید

در جلو میز و در حال خواندن

سرودهای مذهبی که می‌دانستید

کاری که هر روز انجام می‌دهید

شما ایستاده بودید، با خلوص نیت

با دست هائی که به آسمان بلند بود

پدر و مادرتان دیندار بودند

سپس درب اتاق باز شد

خواهر کوچکت "ماری"

که هنوز به دو سالگی نرسیده بود

کسی که همواره می‌رقصد

بمحض اینکه صدای آهنگی می‌شنود

هر قدر مهربانی که ممکن باشد

به اتاق وارد می‌شود

ولیکن زمانی هم که در آنجا نیستید

او به رقصیدن می‌پردازد

امّا زمان را حفظ نمی‌کند

زیرا زیر و بم صداها

بسیار به طول می‌انجامند

او آنگاه به پا می‌ایستد

ابتدا بر روی پک پا

او سرش را به جلو خم می‌کند

سپس می‌ایستد بر روی پای دیگرش

و سرش را به جلو خم می‌کند

امّا آن را بطور کامل انجام نمی‌دهد

شما بسیار جدی در مقابل هم می‌ایستید

گر چه به اندازه کافی دشوار است

امّا من به خودم می‌خندم

سپس من بر روی میز می افتم

و ضربتی به من وارد می‌شود

آنچنانکه دیگر نمی‌خندم

امّا بطور کلی این زمان می‌گذرد

قبل از آن که دوباره اندیشه کنم

برای اینکه درست نیست مرا بخنداند

امّا بطور کلی اینک عبور می‌کنم

قبل از اینکه دوباره اندیشه کنم

و هر چیزی که با آن زندگی کرده‌ام

و اینها افکار کهنه‌ای هستند

و چیزهایی که همراه آن‌ها می‌آیند

به من بگوئید که آیا شما

همچنان در روزهای یکشنبه سرود می‌خوانید؟

به من بگوئید چیزهائی دربارۀ "ماری" کوچولو

و اینکه چطور تنها رفیقم

دیگر سرباز مفرغی که در نزد شما است

روزگار خویش را می‌گذراند

بله، او به اندازه کافی خوشحال نیست

مطمئناً من دیگر نمی‌توانم آن را تحمل نمایم.

پسرک گفت: من شما را به عنوان هدیه به پیرمرد تنها داده‌ام. شما باید همین جا بمانید. آیا منظورم را درک می‌کنید؟

پیرمرد این زمان با یک جعبه باز گشت. در آن چیزهای زیادی برای دیدن وجود داشتند:

قوطی‌های حلبی

جعبه‌های چوبی کوچک

کارت‌های قدیمی بازی

کارت پستال‌های قدیمی

آنچنانکه تاکنون نظیرش را ندیده‌اید.

بعضی از کشوها باز شده‌اند

درب پیانو را گشوده‌اند

آن منظره‌ای در زیر درپوش است

آن‌ها بسیار خشن هستند زمانی که پیرمرد آنها را می‌نوازد

و همراه با آن با خودش زمزمه می‌کند.

پیرمرد گفت: بله، بانو می‌توانست پیانو بنوازد.

او در تصویرش خم شده بود.

در همان تصویری که پیرمرد آن را از سمساری یک شهر دوردست خریداری کرده بود

و چشمان پیرمرد به روشنی می‌درخشیدند.

سرباز مفرغی با تمام قدرتش فریاد زد: من می‌خواهم به جنگ بروم. من می‌خواهم به جنگ بروم.

سرباز مفرغی آنگاه خودش را از روی گنجه به پائین پرتاب کرد و روی کف اتاق افتاد.

پیرمرد گفت: او را چه می‌شود؟

پسرک گفت: او می‌خواهد از اینجا برود، تا بتواند به جاهای دور سفر نماید.

پیرمرد درحالیکه به آرامی خم می‌شد، گفت: من می‌خواهم او را بیابم.

امّا او هرگز نتوانست سرباز مفرغی را پیدا کند.

کف اتاق بسیار وسیع و خیلی شلوغ بود و سرباز مفرغی پس از افتادن از روی گنجه در میان یک شکاف افتاده بود و این زمان انگار که در یک قبر قرار گرفته است.

آن روز گذشت و پسرک دوباره به خانه بازگشت.

آن هفته هم سپری شد و چند هفته پس از آن هم پیاپی آمدند و رفتند.

پائیز گذشت و زمستان سرد فرارسید. پنجره‌ها کاملاً یخ زدند و پسرک مجبور بود که به نزدیک پنجره برود و با بازدمش به شیشه بدمد، تا روزنه‌ای برای دیدن خانه قدیمی بر روی شیشه یخزده پدیدار سازد.

برف سراسر مجسمه‌ها و حکاکی‌های آنها را پوشانده بود.

مقداری از برف بر روی پله‌های ورودی خانه قدیمی برجا مانده بود.

انگار هیچکس در خانه قدیمی زندگی نمی‌کرد.

شاید هم پیرمرد از آنجا رفته باشد.

شاید هم پیرمرد دیگر زنده نیست و در این روزهای سرد و سخت زمستانی از این دنیا رَخت بر بسته و به دنیای باقی شتافته است.

غروب همان روز، پسرک اتومبیل نعش کش را در جلوی درب خانه قدیمی مشاهده کرد.

پسرک آنگاه کارگران شهری را دید که تابوت را به داخل خانه قدیمی بردند.

آن‌ها اینک به سمت بیرون شهر خواهند رفت، تا تابوت پیرمرد را در داخل گور قرار دهند.

آن‌ها اینک پیرمرد را به تنهائی به گورستان می‌برند و هیچکس به همراه آنها نخواهد رفت زیرا همۀ دوستان پیرمرد قبل از وی مُرده بودند.

پسرک از خانه خارج شد و خود را به جلو خانه قدیمی رساند. او با اصرار از کارگران شهری خواست تا یکبار دیگر پیرمرد تنها را ببیند. آن‌ها درب تابوت را برای پسرک گشودند.

پسرک خم شد و دست‌های چروکیده و سرد پیرمرد را که اینک دیگر رنگ زندگانی نداشت، در دست گرفت و آن را بوسید.

لحظاتی پس از آن اتومبیل نعش کش از آنجا دور شد.

چند روز پس از آن خانه قدیمی را به مزایده گذاشتند.

پسرک از پنجره اتاقش با دقت به آنجا می‌نگریست، که چگونه مجسمه‌ها و تصاویر شوالیه پیر و بانوان سالخورده را از آنجا می‌برند.

گلدان‌های گل با ظاهر حیوانات، صندلی‌های کهنه و قدیمی، گنجه‌های کهنۀ لباس همگی را از آنجا بردند.

برخی چیزها را به اینجا و برخی چیزها را به آنجا انتقال می‌دادند.

تصاویری که پیرمرد از سمساری خریداری کرده بود، مجدداً به سمساری دیگری برده شدند، تا در آنجا آویزان گردند و به افراد علاقمند دیگری فروخته شوند. تصاویری که هیچکس نمی‌دانست متعلق به کیستند و از کجا آمده‌اند. آن‌ها دیگر برای هیچکس اهمیتی نداشتند.

در فصل بهار بعد، صاحبان جدید خانه آن را تخریب کردند زیرا همگان معتقد بودند که ساختمان کهنه در آستانه فروپاشی قرار گرفته است.

هر کسی می‌توانست از خیابان به داخل اتاقی که چرم‌های گرازها را آویخته بودند، بنگرد و مشاهده نماید که آنها را شکافته و پاره کرده‌اند.

علف‌های سبز و برگ‌های خشک روی بالکن بیشتر شده بودند و دیرک نگهدارنده بالکن نیز شکسته و بر زمین افتاده بود.

خانه هائی که در همسایگی خانه قدیمی قرار داشتند، می‌گفتند: خانۀ بیچاره راحت شد.

بزودی خانه‌ای زیبا در مکان خانه قدیمی ساخته شد. خانه جدید دارای پنجره‌های بزرگ و دیوارهای صاف و سفید رنگ بود امّا دیگر خبری از باغچه بزرگ جلوی خانه قدیمی و بوته‌های انگوری که شاخه‌های رونده‌اش تا روی دیوارهای خانه‌های مجاور رفته بودند، خبری نبود.

اینک در جلو خانه جدید باغچه کوچکی ساخته شده بود. در جلو باغچه کوچک نرده‌های فلزی بزرگ با یک درب آهنی بسیار بزرگ و قشنگ قرار داشت، که خانه جدید را بسیار مجلل و با شکوه جلوه می‌داد.

بسیاری از مردمی که از آن حوالی گذر می‌کردند، غالباً لحظاتی می‌ایستادند و خانه جدید را تماشا می‌کردند.

کم کم گنجشک‌ها به باغچه جدید پر از گل و بوته‌های زینتی و رونده بازگشتند. آن‌ها مدام در لابلای شاخه‌های گیاهان شاداب خانه جدید به این طرف و آن طرف می‌رفتند، سر و صدا می‌کردند و تا می‌توانستند، به نزاع با یکدیگر می‌پرداختند.

بزودی دیگر هیچکس خبری از خانه قدیمی نمی‌گرفت و حتی هیچکس آن را به خاطر نمی‌آورد.

سال‌های زیادی پی در پی آمدند و رفتند.

پسر بچّه های زیادی در آن حوالی رشد کردند، بزرگ شدند و به مردان جوانی تبدیل شدند.

مردان جوان بزودی ازدواج می‌کردند، صاحب خانواده و فرزندانی می‌شدند و به راهی می‌رفتند، که پیش از آن والدینشان طی کرده بودند.

بچه‌های جدید در همان باغچه‌ای که بجای باغچه قدیمی احداث شده بود، بازی می‌کردند. آن‌ها گیاهچه های گل‌ها را با دست‌های کوچک خویش و با کمک پدران و مادران در زمین می‌کاشتند، خاک‌ها را بهم می‌زدند و با انگشتان ظریف خودشان علف‌های مزاحم باغچه را بیرون می‌کشیدند.

آه، این زمان در آنجا چه می‌گذشت؟

زندگی و شادابی براستی جای سکون و سکوت را فرا گرفته بود.

بله، درست حدس زدید، در آنجا یک سرباز مفرغی هنوز هم هست.

همانکه پسرک آن را برای خوشحال کردن پیرمرد تنها به او داده بود.

همان که پیرمرد آن را گم کرده بود.

همانکه پس از افتادن از روی گنجه به داخل شکاف کف اتاق رفته و در میان چوب‌ها و آت و آشغال‌ها پنهان گشته بود.

او سال‌های بسیاری را در میان خاک گذرانده بود.

اینک بانوی جوانی که در باغچه خانه جدید به باغبانی مشغول بود، ناگهان آن را یافت. بانوی جوان خاک‌ها و کثافات را از سر و بدن سرباز مفرغی پاک کرد. او این کار را ابتدا با یک برگ سبز بزرگ و سپس با یک دستمال تمیز انجام داد.

از سرباز مفرغی که اینک کاملاً تمیز شده بود، بوی خوبی به مشام می‌رسید.

این همان سرباز مفرغی بود که پس از یک خواب طولانی و خلسه‌ای مسحور کننده بیدار شده بود.

مرد جوانی که در کنار بانو ایستاده بود، گفت: آن را به من بدهید، تا تماشا نمایم.

مرد با دیدن آن ابتدا لبخندی زد و سپس با شگفتی سرش را تکان داد.

مرد جوان گفت: نه، این نمی‌تواند همان مجسمه مفرغی من باشد.

او سپس ادامه داد: این مجسمه مرا به یاد خاطره‌ای قدیمی می‌اندازد و آن مربوط به دورانی می‌شود که من پسربچه کوچکی بیش نبودم.

مرد جوان آنگاه ماجرای خودش، خانه قدیمی و پیرمرد تنها را برای همسرش تعریف کرد. او شرح داد که سرباز مفرغی را به پیرمرد تنها داده بود، تا او را خوشحال نماید.

او سپس تمام آن چیزهائی را که در آن خانه قدیمی دیده بود، تمام و کمال برای همسرش باز گفت.

اشک چشمان بانوی جوان را پس از شنیدن ماجرای پیرمرد تنها و خانه قدیمی خیس نمود.

زن جوان گفت: بسیار امکان پذیر است که این سرباز مفرغی همان سرباز مفرغی باشد که شما به پیرمرد تنها داده بودید. من بسیار مایلم که آن را نزد خودم نگهدارم، تا یادآور خاطراتی باشد که شما برایم تعریف کرده‌اید. بعلاوه از شما می‌خواهم که قبر پیرمرد تنها و بی کس را به من نشان بدهید.

مرد جوان گفت: امّا من محل دقیق دفن پیرمرد را نمی‌دانم و کسی را هم نمی‌شناسم که از آن اطلاع داشته باشد. تمامی دوستانش تا آن زمان فوت کرده بودند. هیچکس از او مراقبت نمی‌کرد. من هم آن زمان پسر بچّه ای بیش نبودم.

زن جوان گفت: او می‌بایست بسیار تنها بوده باشد.

سرباز مفرغی به حرف آمد و گفت: بله، پیرمرد بسیار تنها بود امّا اینک روحش بسیار خوشحال است که هنوز فراموش نشده است.

چیزی در همان نزدیکی فریاد برآورد: بله، بسیار خوشحال و مسرور.

امّا هیچکس بجز سرباز مفرغی این فریاد را نشنید و صاحب آن را ندید. تنها سرباز مفرغی متوجّه شد که آن چیز قطعه‌ای از چرم گرازهائی بود که پیش از آن بر دیوار خانه قدیمی آویزان شده و اینک در گوشه‌ای از باغچه جدید و در لابلای خاک‌ها افتاده بود. اینک تمامی تذهیب‌ها و نقاشی‌های روی چرم گراز از بین رفته و آن نیز در حال پوسیدن بود. آن اینک همچون تکه‌ای گِل رس در کناری برجا مانده بود.

آنکه همیشه این شعار را باز می‌گفت:

"تذهیب‌ها به فساد می‌گرایند

امّا چرم گراز همچنان پا برجا می‌ماند."

امّا سرباز مفرغی این شعار را باور نداشت زیرا می‌دانست که چرم و مفرغ نیز پایدار نمی‌مانند و هر کدام پس از مدتی به فساد و تباهی می‌انجامند. او می‌دانست که فقط وجدان پاک و اَعمال شرفتمندانه به جاودانگی منتهی می‌گردند و باقی قضایا همگی فناپذیرند و پس از مدتی از یادها می‌روند. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «خانۀ قدیمی» نویسنده «هانس کریستیان آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692